گوشی زنگ میخوره و باز صدای گریۀ غزل میپیچه توی گوشم. یه نگاهم به اتاقه و یه نگاهم به گوشی. میشینم و با یه پا گوشی رو نگهمیدارم و با پای راستم، دکمۀ سبز و بعد بلندگو رو میزنم. حافظ میگه: «خوبی تو؟!... چرا جواب نمیدی؟!... نکنه خواب بودی؟!»
اشک نمیذاره موضوع رو براش درست توضیح بدم. وسطِ جملههای بریدهبریدهم فقط میشنوم که داد میزنه: «یا اباالفضل!» و تماس قطع میشه...