•   این کتاب به بررسی تفکر شیعه و سنی طی یک کنفرانس بزرگ تاریخی پرداخته است.

      ملکشاه سلجوقی با درخواست از وزیر خود نظام الملک این گردهمایی را برگزار کرد تا حقیقت را بیابد و از شک و دوگانگی بین این دو گروه رهایی یابد!!!

        این نشست یک شبانه روز طور کشید و اندیشه دو گروه به پیش شاه توسط بزرگان شیعه و سنی تبادل و سنجیده شد و به شبهات زیادی پاسخ داده شد!

       (این کتاب به صورت مناظره ای و جذاب نوشته شده و از خواندن آن خسته نمیشوید!)

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 7
  •  *راز زندگی*


    غنچه با دل گرفته گفت:

    «زندگی،
    لب ز خنده بستن است
    گوشه ای درون خود نشستن است.»
    گُل به خنده گفت:
    «زندگی شکفتن است
    با زبان سبز، راز گفتن است.»*
    گفت و گوی غنچه و گل از درون باغچه
    باز هم به گوش می رسد...
    تو چه فکر می کنی؟
    راستی کدام یک درست گفته اند؟
    من که فکر می کنم
    گل به راز زندگیاشاره کرده است
    هر چه باشد او گل است
    گل یکی دو پیرهن 
    بیش تر ز غنچه پاره کرده است!

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 7
  •     ماجرای این رمان در مورد مردی نام اُوِه است که همسرش سونیا را از دست داده است، رابطه اوه و سونیا بسیار خاص و بی نظیر بود به طوری که در قسمتی از کتاب آمده است:

    «ولی اگر کسی ازش می پرسید زندگی اش قبلا چگونه بوده، پاسخ می داد تا قبل از این که زنش پا به زندگی اش بگذارد اصلا زندگی نمی کرده و از وقتی تنهایش گذاشت دیگر زندگی نمی کند. »

       اُوِه یک مرد 59 ساله و عبوس است که از سر کار هم به علت داشتن سن زیاد اخراج شده است. به همین خاطر چندان با دنیای بیرون ارتباط برقرار نمی کند و اوقات تلخی دارد او به دنبال این است که زودتر این دنیا را ترک کند و زودتر پیش همسرش برود. او احساس می کند کاری برای انجام دادن ندارد، پس تصمیم می گیرد خودکشی کند.

    اما هر بار که تصمیم به خودکشی می گیرد فردی به طور ناخواسته مانع او می شود و…

        طبق اطلاعات به دست آمده ، این کتاب پر فروش ترین کتاب سال سوئد معرفی شد!!!

        نویسنده این کتاب همسری ایرانی دارد و گویا در این کتاب تأثیر رفتار و فرهنگ گرم شرق را بر اخلاق سرد غرب شرح میدهد که خانواده ای ایرانی با اُوِه همسایه می شوند و نظر وی را در مورد خودکشی تغییر می دهند!

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 8
  •  کتابی پایه ای و زمینه ساز کمال روح و خود واقعی ***

      این کتاب مخصوص جوانان و نوجوانانی که درحال ورود به دوره جوانی هستند می باشد و مسیر جالب جوانی و ویژگی های یک جوان تمام و کمال و با خود کشاندن روحیه ی جوانی حتی در پیری را معرفی می کند که نکات آن برای بزرگ تر ها هم جذابیت خود را دارد!!!

       

         موضوعات اصلی این کتاب سه دسته هستند که در پیشگفتار کتاب نوشته شده:

    1- جوان و انتخاب بزرگ در زندگی: 

    که سعی شده‌ است جوانان عزیز متوجه باشند چگونه می توانند در دوران جوانی انتخاب‌های خود را تا قیامت و ابدیّت خودشان وسعت دهند تا همواره در نشاط جوانی باقی بمانند.

    2- من کو؟ :

    در این بحث با زبانی ساده و با مثال‌هایی در خور فهم جوانان، بحث مجردبودن روح مطرح شده است که مبنای بسیاری از معارف دینی است.

    3- تأثیر روح در حرکات ورزشی:

    از آن‌جایی که امروز ورزش کردن یک ضرورت است و از طرفی خطر حضور انگیزه‌های غلط، ورزش را از نتیجه‌ای که شخص می تواند به‌دست آورد، ساقط می‌کند؛ در این بحث سعی شده است انگیزه‌های صحیح ورزش مدّ نظر قرار گیرد تا اولاً:جوانان اراده دائمی برای ورزش کردن داشته باشند. ثانیاً: بتوانند از ورزش کردن، نتایج معنوی و روحانی ببرند. إن‌شاءالله


    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 19
  • شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت:

    «یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد. خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها ، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند!

    مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند ، توی یک تکه جا ، می رفتند وبر می گشتند. این بچه یکی یک دانه بود – چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود – تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.

    چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!

    ...

    و ادامه ی جالب و  نکته آموز این داستان ، ارزش حتی برای یکبار خوندن رو هم داره !!!

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 11
  •     آقای رامین جمالپور ، روزنامه نگار و نویسنده ، در این کتاب به بازنویسی سی داستان کوتاه فارسی از کتاب‌های برجسته ایرانی همچون: «جوامع الحکایات» نوشته «محمد عوفی»، «سیاست‌نامه» نوشته «نظام‌الملک طوسی»، «شاهنامه» نوشته «ابوالقاسم فردوسی»، «طوطی‌نامه» نوشته «ضیاءالدین نخشبی»، «مرزبان‌نامه» نوشته «سعدالدین وراوینی»، «لطایف الطوایف» نوشته «فخرالدین علی صفی»، «کلیله و دمنه نوشته «نصرالله منشی، «بهارستان» نوشته «جامی» و ...، پرداخته است. این داستان‌ها، حاوی پیام‌های اخلاقی و اجتماعی هستند که از میان آن‌ها می‌توان به: عاقبت دزدی، دوراندیشی، دفاع از بی‌گناهان، غنیمت شمردن فرصت‌ها و...، اشاره کرد.

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 2
  •    این کتابو تو خُردسالی و نونهالی خوندم ، واقعا جالب و آموزنده ست...

    پیشنهاد ویژه من به به دوستان و عزیزان مخصوصا نونهالان و نوجوانان این کتاب هستش!

    این کتاب از اون کتاباییه که اگه اهل مطالعه نیستید میتونه شما رو به مطالعه و کتابخوانی علاقه مند کنه و عادت بده.

      نیازی نیست چندتا چندتا از داستاناشو بخونید چون احتمال اینکه نکات اصلی داستان ها رو فراموش کنید یا درهم بفهمید زیاده ... داستانا رو جداگونه بخونید.

    من که واقعا از خوندنش لذت بردم!!!

    (مجموعه کتاب های قصه های خوب برای بچه های خوب رو ببنید و به سلیقه خودتون برای مطالعه داستان به داستان انتخاب کنید)

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 58
  •    **دوستیی که بریده شد**

        شاید کسی گمان نمی برد که آن دوستی بریده شود و آن دو رفیق که همیشه ملازم یکدیگر بودند روزی از هم جدا شوند. مردم یکی از آنها را بیش از آن اندازه که به نام اصلی خودش بشناسند به نام دوست و رفیقش می شناختند. معمولاً وقتی که می خواستند از او یاد کنند، توجه به نام اصلی اش نداشتند و می گفتند: «رفیق. . . » .

     

        آری او به نام «رفیق امام صادق» معروف شده بود، ولی در آن روز که مثل همیشه با یکدیگر بودند و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند آیا کسی گمان می کرد که پیش از آنکه آنها از بازار بیرون بیایند رشته ی دوستی شان برای همیشه بریده شود؟ ! .


    در آن روز او مانند همیشه همراه امام بود و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند.
    غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حرکت می کرد. در وسط بازار ناگهان به پشت سر نگاه کرد، غلام را ندید. بعد از چند قدم دیگر دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را ندید. سومین بار به پشت سر نگاه کرد، هنوز هم از غلام- که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود- خبری نبود.

     

    برای مرتبه ی چهارم که سر خود را به عقب برگرداند غلام را دید، با خشم به وی گفت:
    «مادر فلان! کجا بودی؟ » .

     

         تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق به علامت تعجب دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود:
    «سبحان اللّه! به مادرش دشنام می دهی؟ ! به مادرش نسبت کار ناروا می دهی؟ ! من خیال می کردم تو مردی باتقوا و پرهیزگاری. معلومم شد در تو ورع و تقوایی وجود ندارد. » .


    - یابن رسول اللّه! این غلام اصلا سندی است و مادرش هم از اهل سند است.خودت می دانی که آنها مسلمان نیستند. مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم.

     

    - مادرش کافر بوده که بوده. هر قومی سنتی و قانونی در امر ازدواج دارند. وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی شوند.

     

        امام بعد از این بیان به او فرمود: «دیگر از من دور شو. » .
    بعد از آن، دیگر کسی ندید که امام صادق با او راه برود، تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت.
    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 32
  • نامی از هزار نام *
    **
    ای شما !
    ای تمام عاشقان ِ هر کجا !
    از شما سوال می کنم :
    نام یک نفر غریبه را
    در شمار نامهایتان اضافه می کنید ؟
    یک نفر که تا کنون
    ردپای خویش را
    لحن مبهم صدای خویش را
    شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
    گرچه بارها و بارها
    نام این هزار نام را
    از زبان این و آن شنیده بود
    یک نفر که تا همین دو روز پیش
    منکر نیاز گنگ سنگ بود
    گریه ی گیاه را نمی سرود
    آه را نمی سرود
    شعر شانه های بی پناه را
    حرمت نگاه بی گناه را
    و سکوت یک سلام
    در میان راه را نمی سرود
    نیمه های شب
    نبض ماه را نمی گرفت
    روزهای چهارشنبه ساعت چهار
    بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
    ای شما !
    ای تمام نامهای هر کجا !
    زیر سایبان دستهای خویش
    جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟
    این دل نجیب را
    این لجوج دیر باور عجیب را
    در میان خویش
    راه می دهید ؟



    حسرت همیشگی*
    **
    حرفهای ما هنوز ناتمام
    تا نگاه می کنی :
    وقت رفتن است
    باز هم همان حکایت همیشگی !
    پیش از آن که با خبر شوی
    لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
    آی ...
    ای دریغ و حسرت همیشگی!
    ناگهان
    چقدر زود
    دیر می شود !

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 9
  • پنج عصر*

    یادت میاد عصرِ یه روز، قرار گذاشتی با دلم

    گفتی به من سه شنبه ها ، ساعت پنج منتظرم

    تموم هفته رو میام، با گُل قرمزی به دست

    روی همون نیمکت سرخ، با یه دل ساده و مست

    تو اون همه چشما دلم، دنبال چشمای تو گشت

    مث همه سه شنبه ها، ساعت دو تا خودِ هشت

    سر قرار باز بی قرار، نیومدی دلم شکست

    مث همه سه شنبه ها، منتظرت خیلی نشست

    کاشکی بدونی عشق من، بی تو چی اومد به سرم

    طفلی دلم داره میگه، سه شنبه ها منتظرم

    آره درست هفت ساله که، گذشته از قرارمون

    حتی یه بار سر قرار، نیومدی دنبالمون

    نیومدی تو پیش من، ساده دلم ساده شکست

    قرار نبود اینجوری شه، کشتی دل به گِل نشست ...

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 2
  • کتاب «خاطرات سفیر» به روایت خانم نیلوفر شادمهری با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس می‌برد و او را با رویدادها، تجربه‌ها و خاطراتش شریک می‌کند.

    خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هرچند برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجهه‌ی او با آدم‌های مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذاب‌تر می‌کند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و  دست ندادن با سرشناس‌ترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 53
  • *گزیده ای از چندین گفت و گوی شازده کوچولو*


    شازده کوچولو گفت: «اهلی کردن یعنی چی؟»

    روباه پاسخ داد: «الآن تو برای من مثل پسربچه های دیگه ای، نه من احتیاجی به تو دارم و نه تو به من.اما اگه منو اهلی کنی، هر دوتامون به همدیگه احتیاج پیدا میکنیم!»



    شازده کوچولو میگفت: گُل من گاهی بد اخلاق، کم حوصله و مغرور بود! اما موندنی بود!!!

    این بودنش بود که اونو تبدیل به گل من کرد!



    شازده کوچولو پرسید وفاداری یعنی چی؟

    روباه پاسخ داد: یعنی اگه توی سیاره ات یه گُل دیگه بود، تو عاشق گُل خودت باشی!



    روباه گفت: «ارزش گُل تو به اندازه ی عمریه که به پاش صرف کردی!»

    شازده کوچولو برای این که یادش بماند تکرار کرد: «به اندازه ی عمری که به پاش صرف کردم ...»

    روباه گفت: «آدما این حقیقت رو فراموش کردن، اما تو نباید فراموشش کنی! تو تا زنده ای نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی!!! تو مسئول گُلتی...»

    شازده کوچولو برای اینکه یادش بماند تکرار کرد: «من مسئول گُلمم ...»

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 35
  •  بخش های جالب یکی از قصه های این کتاب ...

                   ** قصهی عینکم **

    ... تا آن روزها که کلاس هشتم بودم، خیال میکردم عینک، مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که در تجدد افراط داشت، اولین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقه دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان  مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند.

         ... در مقابل این قد دراز، چشمم سو نداشت و درست نمیدید. بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم سوست، چون تابلو سیاه را نمیدیدم، بی اراده در همه کلاس ها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم.

         ... عینک کهنه بود؛ ...

        ... من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود ، رفتم سر بقچه اش. اولاً کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت، عینک موصوف را از جعبه اش در آوردم.آن را به چشم گذاشتم که برم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم.

        آه ، هرگز فراموش نمیکنم. برای من لحظه ی عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، نا گهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه چیز برایم عوض شد... برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک تک می افتادند.من که تا آن روز از درخت ها جز انبوهی برگِ درهم رفته چیزی نمی دیدم، ناگهان برگ ها را جداجدا دیدم! من که دیوار مقابل اتاقمان را یک دست و صاف می دیدم و آجر ها مخلوط با هم به چشم میخورد، در قرمزی آفتاب، آجرها را تک تک دیدم و فاصله ی آنها را تشخیص دادم.نمیدانید چه لذتی یافتم...

       درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی ، پیرمرد شوخ و نکته گویی بود. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم رفتم و ...

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 12