• معرفی کتاب سلول

    کتاب سلول به قلم احسان کیان فرد، داستان زندگی جوانی به نام آرتام و مشقت‌هایی که او در مسیر زندگی‌اش بر اثر ظلم متحمل می‌شود را به تصویر می‌کشد.
    انسان از ابتدای خلقت تا به امروز همواره در حال دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتی است که او را به سوی پیری، صورتی خط افتاده، دستانی لرزان و نگاهی آشفته به مرگ می‌کشاند. زندگی مملو از وقایع عجیب و غریب و غیر قابل تصور است و انسان با سپری کردن عمر در این دنیا بیش از پیش درمی‌یابد که حقیقت زندگی پر از مشکلات بزرگ و توضیح ناپذیری است که زمین را در هم ریخته و بی‌برنامه نشان می‌دهد.
    اما اگر با دقت، احساسات درونش را کشف کند، خواهد فهمید که نظمی شگفت‌انگیز در همه‌ی این بی‌برنامه‌گی‌ها وجود دارد. به طوری که قبول می‌کند مشکلات علاوه بر اینکه قادر نخواهند بود که او را از پای در بیاورند و مسبب شکست او را شوند، بلکه سبب قوی‌تر شدن وی شده و انسان می‌تواند با غلبه بر آن مشکلات بر سختی‌های زندگی و سرنوشت خود چیره گردد.
    از طرفی شما، طی روزها و شب‌هایی که مرتب جای خود را به هم می‌دهند، درگیر اقسام گوناگونی از امراض می‌شوید. امراضی که بعضی از آن‌ها غیر ارادی بوده و بی‌خبر از شما به سراغتان می‌آیند، مانند بیماری‌هایی با دوام کم یا دوام زیاد. و یا بیماری‌هایی کشنده و غیرقابل درمان.
    این قبیل بیماری‌ها به انتخاب خود شما نیست. و حتی احتمال اتفاق افتادن آن بسیار کم است و ممکن است برای برخی هیچوقت رخ ندهد و برای برخی دیگر امکان موروثی بودن آن، قضیه را برعکس می‌کند و نسل به نسل ادامه می‌یابد.
    مغزهای بیمار نمونه‌ای دیگر از بیماری‌هایی است که در دنیا با آن رو به رو هستید. همان مغزهایی که جنگ‌ها را پدید می‌آورند. کودکان، زنان و مردان بی‌دفاع را به قتل می‌رسانند. ظلم و ستم را ترویج می‌دهند و برای رفاه عده‌ی کمی، دنیا را به خطر می‌اندازند.
    خوب است بدانید که این دست از امراض (مغزهای بیمار) در تضاد با بیماری‌ها، به دست خود انسان‌هاست. آدمی آن‌ها را بدون فکر و شناخت کافی از رویکردهایشان پذیرفته و در جایگاه اصلی تصمیم قرارشان می‌دهد. و در آخر شرایط سخت و طاقت‌فرسایی را هم برای خود و هم سایر مردم دنیا ایجاد می‌کند و نمی‌داند این انتخاب برای آیندگان نیز فجایع جبران ناپذیری به بار خواهد آورد.
    در بخشی از کتاب سلول می‌خوانیم:
    با عجله بیرون رفت و پیچ و تاب کوچه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر نهاد تا اینکه آرتام را در میان جماعتی وحشت‌زده و حیران دید که ایستاده و با اشاره به نقطه‌ای، صحنه‌ای هولناک را به هم نشان می‌دادند. باتیس سلانه سلانه به پیش رفت. از لا به ‌لای قامت کج و معوج مردم تصویری دلسوز گاهاً خود را نمایان می‌ساخت و همچون چراغی سوخته که نوری از دور به آن می‌تابد، سوسو می‌زد. تصویری از یک جوان بخت برگشته که به دیواری آجری تکیه داده بود و با چشم‌های باز به جمعیت متأسف و متأثر زل زده بود.
    خون جاری از رگ‌های بریده شده دستانش از بغل پاهای کشیده به جلویش به راه افتاده بود. دور تا دور جسد جوان را برگه‌هایی مهر و موم و شکیل چیده شده بود. برگه‌هایی که مربوط به مدارکی در سطوح پایین و بالای تحصیلی و حرفه‌ها و توانایی‌های جور و واجور او بود. از ترتیب، نظم و چیدمان مدارک مشخص بود که او خود آن‌ها را به آن شیوه و به قصد بیان مطلبی خاص به دور خودش چیده است. لخته‌های خون پیرامون جسد را به گونه‌ای پر کرده بود که کسی حاضر به نزدیک شدن به او نمی‌شد.
    در میان آن همه صحنه دردناک؛ تنها چیزی که بیشتر از همه توجه مردم را به خود جلب کرده بود، کلمه‌ای سه حرفی روی دیوار بالای سر جسد بود که با جوهر خون و قلم پنجه دست به تحریر درآمده بود. و دیوار آجری پر از خط و خطوط را با عبارت «ظلم» منقش کرده بود. ظواهر موجود نشان می‌داد که جوان پر کشیده از دنیای بی‌رحمی‌ها، با نوشتن همین یک کلمه با خون خود و مظلومانه جلوه دادن مرگش، می‌خواهد عالم را از موضوعی با خبر سازد.
    همهمه و تراکم جمعیت بالا بود. هر کس با کنار دستی خودش حرف می‌زد و برداشت خود را از موضوع بیان می‌کرد. زنی که از شدت ترس رنگ از رخسارش پریده بود، در میان جمع گفت: «بیچاره مادرش»

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 1