• صبح که چشم باز می کنم ، می بینم که می خواهم از ( تنهایی خود ) فرار کنم‌. اشک ریزان و با دلی تنگ، تا لب ِ پنجره ، فقط با هدف دیدن ِ روی ِ ماه ِ او ، شتابان به سوی او دویدم؛ یک لحظه ِ بهار را دیدم؛ خندان فقط خیره به او، یک دل ِ سیر، نگاهش کردم. ریز ریز می خندید. انگار آمده بود تا مرا از ( تنهایی خود ) در آورد. خنده هایش آنچنان از ته ِ قلب بود که تنهایی به تنهایی رخت بر بَست و رفت به همان جایی که از آن آمده بود. چشم در چشم او، خطاب به او گفتم: پس مرا همیشه میهمان خنده هایت کن تا میزبان ( تنهایی خود ) نباشم!

     قسمتی از کتاب 👌👌👌👌

    ‌ ‌ 0 ‌ ‌ ‌ ‌ 4