متن کتاب رویای نیمه شب را اینجا ببینید.
توضیح: کتاب رویای نیمه شب رمانی زیبا و عامه پسند است.
بخش اصلی رمان رویای نیمه شب که مربوط به یک معجزه است، واقعی است. پس از مطالعۀ 10ها کتاب و مشورت با افراد مختلف رمان رویای نیمه شب را انتخاب کردیم. جالب است بدانید قیمت این کتاب 12500تومان بود که پس از انتخاب برای مسابقۀ کتاب و زندگی و تکثیر در تیراژ بالا به 10500تومان کاهش پیدا کرد.
رمان رویای نیمه شب 280 صفحه است چون ما اجازه نداریم همه آن را نشر دهیم و همچنین برای حمایت از ناشر 90 صفحه از کتاب را قرار می دهیم.
برای آنکه صفحه بندی را رعایت کنیم، حتی اگر صفحه ای یک خط متن داشت آن را مجزا درنظر می گیریم.
ابتدای داستان از صفحۀ 9 شروع می شود.
#قسمت1 صفحۀ 9 کتاب رویای نیمه شب
#بخش1
از چند پله سنگی پایین رفت. فقط همین. و در کمتر از یک ماه. ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیرورو کرد. گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا رؤیای بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آنقدر عجیب و باورنکردنی است که آدم راگیج می کند. وقتی برمی گردم و به گذشته ام فکر میکنم پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن ماجرای پدربزرگم میگوید: «بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آنقدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.» همه چیز از یک تصمیم به ظاهربی اهمیت شروع شد. نمی دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: «هاشم! باید با من بیایی پایین.» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور
.
.
#قسمت2 صفحۀ 10 کتاب رویای نیمه شب
#بخش1
پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان، زیبای فراوانی به من داده بود. پدربزرگ که خودش هنوزاز زیبایی بهرہ ای دارد، گاهی می گفت: «تو باید در مغازه، کنارم بنشینی ودر راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی؛ نه آن که در کارگاه وقت گذرانی کنی .)) می گفت: «من دیگر ناتوان و کند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست گیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.» در جوابش می گفتم: «اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهر حله، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم، شاگردان و مشتریها روی حرفم حسابی بازنمی کنند.» با تحسین به طرح ها و ساخته هایم نگاه میکرد و می گفت: «توهمین حالا هم استادی و خبر نداری.» میگفتم: «نمیخواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همه مردم حله و عراق، غبطه شما را بخورند و بگویند: این ابونعیم عجب نوه ای تربیت کرده!» به حرفهایم می خندید و در آغوشم می کشید. گاهی هم آه می کشید. اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت: «وقتی پدر خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت. دیگر فکر نمیکردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم و از خدا گله و شکایت می کردم؛ کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم وتوی مغازه و کارگاه، بند نمی شدم. بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» میگذراندم. اگر دلداریهای ابورجح نبود، کسب وکار از دست رفته بود و دق کرده بودم. مادرت به اصرار پدرش، دوباره ازدواج
.
.
#قسمت3 صفحۀ 11 کتاب رویای نیمه شب
#بخش1
کرد و به کوفه رفت. شوهربی مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد. سرپرستی توراکه چهارساله بودی به من سپردند. نگهداری از یک بچه کوچک که پدرو مادری نداشت، برایم سخت بود. «ام حباب» برایت مادری کرد. من هماز فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر انگار دوبارهپدرانت را به من دادند.»
با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم، بازگوش میدادم.
- ابوراجح می گفت: ( ھاشم ، تنہا یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسازی» میگفت: «از پیشانی نوه ات می خوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی، در او خواهی دید.»
ابورجح را دوست داشتم. صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حله بود.از همان خردسالی هروقت پدربزرگ مرا به مغازه میبرد، به حمام میرفت تا ابوراجح را ببینم و با ماهیهای قرمزی که در حوضی وسط رختکن بود، بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش ((ریحانه)) را گه گاه با خود به حمام می آورد. دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار وکاروانسراها پرسه میزدیم و گشت و گذار می کردیم. ریحانه که شش ساله شد، دیگرابورجح او را به حمام نیاورد.
از آن پس فقط گاهی اورا میدیدم. با ظرف غذا به مغازۀ ما می آمد رویش را تنگ می گرفت و به من می گفت: "هاشم! برو این را به پدرم بده."
بعد هم زود می رفت. دوست نداشت به حمام مردانه برود. سالها بود او را ندیده بودم. یک بار که پدربزرگ شاد و سرحال بود، گفت: "هاشم! تو دیگر بزرگ شده ای. باید به فکر ازدواج باشی، میخواهم تا زنده ام، دامادی ات را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را دیدم، چه بهتر! بعد از آن دیگر هیچ آرزوی ندارم.»
.
.
#قسمت4 صفحۀ 12 کتاب رویای نیمه شب
#بخش1
نمیدانم چرا در آن لحظه، یک دفعه به یاد ریحانه افتادم.
یک روز که پدربزرگم از حمام ابورجح برمی گشت، از پله های کارگاه بالا آمد و بدون مقدمه گفت: «حیف که این ابوراجح، شیعه است، وگرنه دخترش ریحانه را برایت خواستگاری می کردم.»
با شنیدن نام ریحانه، قلبم به تپش افتاد. تعجب کردم. فکر نمیکردم هم بازی دوره کودکی، حالا برایم مهم باشد. خودم را بی تفاوت نشان دادم و پرسیدم: «چی شد به فکر ریحانه افتادید؟» روی چهارپایه ای نشست و با دستمال سفید و ابریشمی عرق از سرو رویش پاک کرد.
- شنیده ام دخترش حافظ قرآن است و به زنها قرآن و احکام یاد می دهد. چقدر خوب است که همسر آدم، چنین کمالاتی داشته باشد!
برخاست تا از پله ها پایین برود. دو-سه قدمی رفت وپا سست کرد. دستش را به یکی از ستونهای کارگاه تکیه داد و گفت: «این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته: در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش را بشود شمرد.» بارها این مطلب را گفته بود. پیشدستی کردم و گفت: «میدانم. اول آن که شیعه ای متعصب است و دوم این که چهره زیبایی ندارد.»
آفرین همین دوتاست. اگرتمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم. اطمینان دارم سرسوزنی در آن خیانت نمی کند. اهل عبادت و مطالعه است. خوش اخلاقی و خوش صحبت است. همیشهبرای کمکی آماده است، اما افسوسی همان طور که گفتی، بهره ای
.
.
#قسمت5 صفحۀ 13 کتاب رویای نیمه شب
#بخش1
از زیبایی ندارد و مانند دیگرشیعیان، گمراه است. خدا هدایتش کند! چقدر دلم میخواهد با گمراهی از دنیا نرود و عاقبت به خیرشود! این جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت. دستهایش را روی میزستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند، گفت: «یک حمامی اگر زیبا هم نبود نبود، ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت، رغبت کنند بخرند.» داشته یاقوقی را میان گردنبند گران قیمتی کار می گذاشت. دستش را روی گردنبند گذاشت. چشمهای درشت و درخشانش را کاملا گشوده بود. گفت. «بلند شوبرویم پایین از امروز باید توی مغازه کار کی.» کاغذهای لوله شدهای را که روی آنها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم، از روی طاقچه برداشته و روی میز باز کردم. - پدربزرگ! خودت قضاوت کن. خوب ببین طراحی و ساخت اینها مهمتراست یا فروشندگی و با خانمها سروکله زدن؟ با خونسردی کاغذها را دوباره لوله کرد. آنها را به طرف بزرگ ترین شاگردش، که برای خودش استادی زبردست بود، انداخت. شاگرد لوله کاغذ را در هوا گرفت. نعمان! تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی می کند. میسازی باید چنان کارکنی که نتواند اشکال و ایرادی بگیرد. نعمان کاغذهارا بوسید و گفت: «اطاعت می کنم استاد!»
سری از روی تأسف تکان دادم. پدربزرگ به من خیره شده بود «پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم آن وقت...»
.
.
#قسمت6 صفحۀ 14 کتاب رویای نیمه شب
#بخش1
باز دستش را روی گردنبند گذاشت. - همین حالا. لحنش آرام اما نافذ بود. نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم. برخاستم پیشبند را از دور کمرم باز کردم. آن را روی چهارپایه ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاوشاگردان، پشت سرپدربزرگ، از پله ها پایین رفتم.
.
.
#قسمت7 صفحۀ 15 کتاب رویای نیمه شب
#بخش2
و چند روزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دور شده بودم. داشتم به فروشندگی عادت می کردم. زرگری ابونعیم، زیباترین سردر را در تمامی بازار بزرگ حله داشت. دیوارها و سقف مغازه، آینه کاری شده بود. من و پدربزرگ و دو فروشنده ی دیگر میان قفسه های شیشه دار و جعبه های آینه می نشستیم و انواع جواهرات و زیورآلات را که یا ساخت خودمان بود و یا از شهرها و کشورهای دیگر آمده بود، به مشتریها عرضه می کردیم. ردیف قفسه ها تا نزدیک سقف ادامه داشت. ردیف های بالایی چنان شیب ملایی داشتند که مشتری ها می توانستند گرانبهاترین آویزها و گردنبندها را روی مخمل های سبز و قرمز کفشان ببینند.
آن روز صبح، تازه در را باز کرده بودیم. آجرهای فرشی جلوی مغازه، آب پاشی شده بود. دو بازرگان هندی، با قرار قبلی آمده بودند تا چند دانه مروارید درشت را به ما نشان دهند. پدربزرگ داشت با ذره بین، مرواریدها را معاینه می کرد و سر قیمت، چانه می زد. سالها بود که آن دو برایان مروارید می آوردند. عطرتندی که به خود می زدند، برایمان آشنا بود. یکی
.
.
#قسمت8 صفحۀ 16 کتاب رویای نیمه شب
#بخش2
از فروشنده ها برایشان قهوه و شیرینی آورد. پدربزرگ با اصرار تخفیف می خواست. بازرگانهای هندی می خندیدند و با حرکات قشنگی که به سر و گردن و عمامه شان میدادند، می گفتند: «نایی نایی.» صبح ها، بازار خلوت بود. هر وقت مشتری نبود، روی الگوهایی که طراحی کرده بودم کار می کردم. یکی از دارالحکومه خبرآورده بود که خانواده حاکم قصد دارند همین روزها، برای خرید به مغازهٔ ما بیایند. می خواستم زیباترین طرح هایم را به آنها نشان دهم. مطمئن بودم می پسندند. یکی از طرح هایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت. دو اژدهای دهان گشوده، آن نگین را به دندان گرفته بودند. این انگشتر تنها زیبنده دختران و همسر حاکم بود. بازرگانان هندی دینارهایی را که از پدربزرگ گرفتند، بوسیدند و توی کیسه ای چرمی ریختند. دستها را جلوی صورت روی هم گذاشتند وتعظیم کردند و رفتند. پدربزرگ با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و باز با ذره بین به مرواریدها نگاه کرد. این بار زیر لب آواز هم می خواند. یکی از فروشنده ها که حسابداری هم می کرد، دفتر بزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت. دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنہا چشمهایشان پیدا بود، وارد مغازه شدند. دقیقه ای به قفسه ها و جعبه های آینه نگاه کردند. از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشواره ها نگاه میکردند. بهشان می آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر. مشتری دیگری در مغازه نبود. اشکالی نمی دیدیم که تا دلشان می خواست جواهرات
.
.
#قسمت9 صفحۀ 17 کتاب رویای نیمه شب
#بخش2
را تماشا کنند. احساس می کردم آن که دختر به نظر میرسید، گاهی به طراحی ام نیم نگاهی می انداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد. سلام کرد و گفت: «ما آشنا هستیم، صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمده ایم تا جنس خوبی بگیریم و بروبم.)) پدربزرگ با دستپاچگی ساختگی، مرواریدها را توی پیاله ای بلوری گذاشت و گفت: «معذرت می خواهم بانو من و مغازه ام در خدمت شما هستیم.» خیلی از مشتریها خود را آشنا معرفی می کردند تا تخفیف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا به نظر نمی رسیدند. حسابدار، پیالهٔ مرواریدها را برداشت وتوی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد. روی صندوق، تشک کوچکی بود. حسابدار روی آن نشست. پدربزرگ از زن پرسید: «اهل حله اید؟» زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید. - من همسرابورجح حمامی هستم. هر دو خشکمان زد. پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت: «به به! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبرنکردید که تشریف می آورید؟ چرا از همان اول، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالتمان دادید. یادی نشده باشد؟ خواهش می کنم دربارهٔ رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابورجح نگویید!» - این قدر شرمنده مان نکنید.
- باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب می بینم که همسر ابوراجح به مغازه ما آمده اند! ممنونم که ما را قابل دانسته اید. لابد
.
.
#قسمت10 صفحۀ18 کتاب کتاب رویای نیمه شب
#بخش2
آن خانم رشید و باوقار، ریحانه خانم هستند. درست حدس زدم؟ مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت: «بله.» ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایان انداخت . باورم نمیشد آن قدر بزرگ شده باشد. علی السلام دخترم! عجب قدی کشیده ای خداحفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم، سراسیمه وارد مغانی شدید و گفتید: «مرد کوتوله شعبده بازی گفته اگر سکه ای بدهیم، شتری را توی شیشه می کند.» پدربزرگ خندید. نگاه شرم آگین من و ریحانه لحظه ای به هم گره خورد. - این هم هاشم است. می بینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند؛ گاهی خیال می کنم پدرش این جا نشسته و کاغذ، سیاه می کند. با آن خدابیامرز مونمی زند. اگر یک ساعت نبینمش، دلتنگ می شوم؛ ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز می شود؛ او دلش میخواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند، ولی من نگذاشت . دلم میخواست پیش خودم، کنار خودم باشد. این طوری خیالم راحت است. به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت: واقعا که بچه ها زودتراز بوته کدو بزرگ می شوند. خدا برای شما نگهش دارد و سایۀ شمار را از سر او و ما کوتاه نکند!» پدربزرگ با دستمال ابریشمی، اشکش را پاک کرد. -بله راست گفتید. همان طور که سایه ها در غروب قد . .
#قسمت11 صفحۀ19 کتاب رویای نیمه شب
#بخش2
می کشند، این بچه ها هم زود بزرگ می شوند. بعد ازدواج می کنند و دنبال زندگی شان میروند. انگار ساعتی پیش بود که آن حلوا فروش دوره گرد، دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید ومی آورد. ریحانه همراهشان میدوید و گریه می کرد. مردکی آمد و گفت: «این پسربچه به اندازه یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده. حالا که پول را می خواهم، میگوید برو از ابونعیم بگیر» خیال می کرد هاشم و ریحانه از این بچه های بی سروپا هستند که در عمرشان حلوا نخورده اند. مادر ریحانه آهسته خندید و گفت: «امان از دست این بچه ها! پس بی خود نبود که ریحانه، هر روز صبح، پایش را توی یک کفش می کرد که می خواهم بروم با هاشم بازی کنم.» من هم بی صدا خندیدم. این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاهمان به هم بیفتد. - میدانید به آن مردک حلوافروش چه گفتم؟ گفتم: «همه ظرف حلوایت را چند می فروشی؟» گفت: «اگر همه را بخرید. پنج درهم.» پولش را دادم و گفت: «برو این حلوا را بین بچه های دست فروش قسمت کن و دعاگوی این مشتریهای کوچولو باش !» پدربزرگی از ته دل خندید. -باید بودید و قیافه اش را می دیدید. همین طور چارشاخ مانده بود. بعد هم تعظیم کنان راهش را کشید و رفت. برایم جالب بود که پدربزرگ همه چیز را به آن روشنی به یاد داشته باشد. . .
#قسمت12 صفحۀ20 کتاب رویای نیمه شب
#بخش2
- این پسر خیلی بازیگوش بود. حالا هم خیلی یک دندگی می کند. مراعات من پیرمرد را نمی کند. مثل دخترها خجالتی است. دلش می خواهد یا توی زیرزمین با کوره و بوته ور برود و یا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد. به زور دستش را گرفتم و آوردمش کنار خودم. ببینید هنوز هم این کاغذها را سیاه می کند. هر روز با این طرح ها مخم را می خورد. ابورجح خیلی نصیحتش می کند، اما کوگوش شنوا! احساس کرد زیاد حرف زده است. - ببخشید! آدم، پیر که می شود، به زبانش استراحت نمی دهد. آن قدرازدیدن شما خوشحال شدم که نمی دانم دارم چه می گویم. خدایا تورا سپاس! مادر ریحانه به گوشوارهای اشاره کرد. - آمده ایم گوشوارهای برای ریحانه بگیریم. البته او با قناعت آشناست و برای زینت آلات له له نمی زند، اما ما هم وظیفه ای داریم. آن جفت گوشواره ارزان را بیرون آوردم و روی مخملی صورق که حاشیه ای گلدوزی شده داشت، گذاشتم. حال خودم را نمی فهمیدم. گیج شده بودم. باور نمیکردم که پس از سالها باز ریحانه را می بینم، انگار عزیزترین کسم از سفری دور و طولانی برگشته بود. می خواستم رفتاری پسندیده و متین داشته باشم اما نمیتوانستم. نگاهم این طرف و آن طرف می پرید. میترسیدم ریحانه و پدربزرگ متوجه اوضاعم شده باشند. مادر ریحانه گوشواره ها را برداشت تا به دخترش نشان دهد. خاطره های کودکی به ذهنم هجوم آورده . .
#قسمت13 صفحۀ21کتاب رویای نیمه شب
#بخش2
بود. روزگاری با ریحانه هم بازی بودم و حالا پسندیده نبود که حتی نگاهش کنم. دیگرآن کودکان دیروز نبودیم. گذشت زمان با آنچه در چنته داشت، بین ما دیواری نامرئی کشیده بود. پدربزرگ با اخمی دلپذیر دستش را دراز کرد. مادر ریحانه گوشواره ها را کف دست او گذاشت. - نه خانم، این اصلاً در شأن ریحانه عزیزما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر می داند، باید گوشواره ای از بهشت به گوش کند. اما متأسفانه چنین گوشوارهای نداریم، ولی بگذارید ببینم کدام یک از گوشواره هایی که داریم، برای دخترم برازنده است. پدربزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گرانبها که من طراحی کرده و ساخته بودم، اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هرچند بعید میدیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم. - طراحی و ساخت این گوشواره، کارهاشم است. حرف ندارد! مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت وورانداز کرد. - واقعاً قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم پدربزرگ به جای اولش برگشت. - اجازه بفرمایید! من میخواهم نظر ریحانه خانم را بدانم. توچه می گویی دخترم؟ خیلی ساکتی. کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم تا ببینم چه میگوید. شبحی از صورتش را درنوردیدم. همان ریحانه روزگار گذشته بود. از وقتی آمده بود، به جعبهآیینه کنارش نگاه میکرد. انگار جواهرات مغازه برایش جذابیتی نداشتند. . .
#قسمت14 صفحۀ22کتاب رویای نیمه شب
#بخش2
دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد. - شما مثل همیشه مهربانید، اما فکر میکنم این دو سکه به اندازه کافی گویا باشند. آهنگ صدایش آشنا، اما غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت: «چه نکته سنج و حاضرجواب!» مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جست وجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گرانبها را توی جعبه کوچکی که آسترو جلدش مخمل قرمز بود، گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند. - از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است. در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم: از خدا میخواستم که ریحانه صاحب آن گوشوارهها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم. چهار زن وارد مغازه شدند. پدربزرگ، آنها را به دو فروشنده دیگر حواله داد. مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند. - می دانم که قیمتش خیلی بیشتر از این هاست. نمی توانیم اینها را ببریم. پدربزرگ ابروها را درهم فرو برد. جعبه را به جای اولش برگرداند. - به خدا قسم، باید ببریدش! این گوشواره از روز اول برای ریحانه ساخته شده. شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم می دانم و ابورجح بالاخره من و او پس از سی سال دوستی، خرده حساب های با هم داریم. پدربزرگ با زبانی که داشت، هرطور بود آنها را راضی کرد گوشواره را . .
#قسمت15 صفحۀ23کتاب رویای نیمه شب
#بخش2
بردارند و ببرند. وقتی ریحانه دودیناری را روی پارچهٔ گلدوزیش گذاشت، مادرش گفت: «این دستمزد گلیم هایی است که دخترم بافته . حلال و پاک است.» پدربزرگ سکه ها را برداشت و بوسید. آنها را در دست من گذاشت. - این سکه های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دستمزدی برای کارش گرفته باشد. باز هم شبحی از چهرهٔ ریحانه را درنوردیدم. همان ریحانهٔ گذشته بود، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را درهم می فشرد. آن چیز مرموز باعث می شد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهمترهمان حالت تب آلود وغمگینی چشمهایش بود، انگار از بستربیماری برخاسته بود. در عین حال، از زیبایی اش که با حُجب و حیا درآمیخته بود، تعجب کردم. آنها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک باره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار، آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم. پدربزرگ آهی کشید و گفت: «کار خدا را ببین! چه کسی باور میکند این دختر زیبا و برازنده، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟!» . .
#قسمت16 صفحۀ24کتاب رویای نیمه شب
#بخش3
به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش، دست و دلم به کار نمیرفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت: «زود برگرد!» پا را که از مغازه بیرون گذاشتم، گفت: «سلام مرا به ابوراجح برسان!» نگاهش که کردم، پوزخندی تحویلم داد. بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطه ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت وآمد، کسی احساس تنہابی نمی کرد. سمسارها، کنار کاروانسرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود جار می زدند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستونهای مایل آفتاب، از نورگیرها و کناره های سقف، روی بساط دست فروش ها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند، افتاده بود. گرد و غبار در ستونهای نورمیچرخید و بالا می رفت. از کنار کاروانسرا که می گذشته، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی قهوه، فلفل، کندرومشک، دماغ را قلقلک می داد. بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و . .
#قسمت17 صفحۀ25کتاب رویای نیمه شب
#بخش3
مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت وآمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار سرگرم کنم، اما نمیتوانستم پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب می برد. در آن قهوه خانه، آب انبه و شیرینی نارگیلی میفروختند که خیلی دوست داشتم. هر روز سری به آن جا میزدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت، آب خوری مسی اش را به طرف رهگذرها می گرفت. تشنه ام بود بی اختیار از کنار سقا گذشتم. پسر بچه ای پشت سر مادرش گریه می کرد و مادربی توجه به گریه او، زنبیل سنگینی برسر داشت و تند تند می رفت. دلم میخواست به همه کمک کنم. می خواستم هرچه را آن بچه برایش گریه میکرد، بخرم و زنبیل را تا در خانه شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمی کردم. می فهمیدم که حال دیگری دارم. بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای کوتاه می خورد و پایین میرفت. حمام ابورجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم برمی داشتم. گاهی از پشت سر تنه می خوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتند و از آن تعریف می کردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی، مار کبرایی را از جعبه بیرون میکشید. ماردیگری را دور گردن انداخته بود. دو شُحنه دستها را برقبضه شمشیرهایشان تکیه داده و کنار نیم دایرهٔ تماشاگران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار. . .
#قسمت18 صفحۀ26کتاب رویای نیمه شب
#بخش3
در آن چند دقیقه، برمن چه گذشته بود. دلم درهم کشیده شده بود. سکه ها را در دست می فشردم. آن دو سکه شاید روزهای را با او گذرانده بودند. بارها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دستهایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که می تپید. هیچ وقت دیگر دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. می خواستم گریه کنم و اشک بریزم. میخواستم بدوم تا همه، هراسان، خود را کنار بکشند. می خواستم در انباری تنگ و تاریک مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازاربروم و فریاد بکشم. دوزن از کنارم گذشتند. برخود لرزیدم که شاید ریحانه و مادرش باشند، اما آنها نبودند. به راه افتادم. هنوز در بازار بودند؟ نه. زود آمده بودند که به شلوغی برنخورند. کنیزی با دیدنم خندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من میگذشت، پی برده بود. ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت. شاید هم داشت به زنها درس میداد. تنها امیدم آن بود که آنچه برمن می گذشت بر او هم بگذرد. آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی را داشت که سکه ها برای من؟ گوشواره را به گوش کرده بود؟ معنای خندهٔ کنیزک چه بود؟ این سؤالها فکرم را مشغول کرده بود. نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم. به یاد حرف پدربزرگ افتادم که می گفت: «حیف که ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم.» اگر راهی بود میتوانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند. سیاه تنومندی به من تنه زد. پیرمرد دستفروشی، طبق تخم مرغ جلویش گذاشته بود. ریسه های سیراز دیوار بالای سرش آویزان بود. تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم. فرش فروشی که آن سوی بازار روی قالیها و گلیم هایش لمیده بود . .
#قسمت19 صفحۀ27کتاب رویای نیمه شب
#بخش3
و قلیان می کشید، با دیدن این صحنه، خنده اش گرفت. وقتی مرا شناخت، دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصرتعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم. به حمام رسیده بودم. اگر پدربزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد. شیعه متعصبی بود. آرزو کردم کاش خدای مهربان هر چه زودتر او را به راه راست هدایت میکرد! آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟ تعصب ابوراجح از روی آگاهی و مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت برمی داشت. ریحانه در خانهٔ او تربیت شده بود. لابد او هم مانند پدرش متعصب بود. به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد. طرف دیگر، کوچه تنگ و مارپیچی بود با خانه های دوطبقه و سه طبقه. حمام ابوراجح میان این دوراهی جا خوش کرده بود. معلوم نمی شد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف در حمام، حوله ای آویزان بود. وارد حمام که می شدی، پس از راهرویی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رختکن بزرگ و زیبایی می رسیدی. دو سوی رختکن، سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی. مشتری ها لباس خود را توی آنها می گذاشتند. میان رختکن، حوض بزرگی بود با فوارهای سنگی، از صحن حمام که بیرون می آمدی، نرسیده به رختکن، ابوراجح حوله ای روی دوشت می انداخت. پاهای خود را در پاشویه سنگی حوض، آب می کشیدی و سبک بال بالای سکو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی. سقف رختکن، بلند و گنبدی بود. آن بالا نورگیرهایی از سنگ مرمرنازک کار گذاشته بودند که از آنها نور آفتاب نفوذ می کرد و در آب حوض می افتاد. نورگیرها تمام فضای . .
#قسمت20 صفحۀ28کتاب رویای نیمه شب
#بخش3
رختکن را روشن می کردند. حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی، پرده ای گل دار آویخته بود. کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح ویا شاگردش توی آن می نشستند و از مشتریها پول میگرفتند. چیزی که همان لحظهٔ اول جلب نظرمی کرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حله، قوی دیگری نبود. خیلی ها به حمام می آمدند تا قوها را ببینند. تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند. ابوراجح آنها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگهداری می کرد.
ابوراحج بالای سگو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد. . .
#قسمت21 صفحۀ29کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از اسلام و احوال پرسی، دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد. در جواب گفتم: «همهٔ بزرگواری ها درشما جمع است.» حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمام گذاشته بود به پایان برد. مشتری ها برخاستند. هر کدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چویی گذاشتند و رفتند. با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش «مسرور»، ظرفی انگور آورد. مسروراز کودکی آن جا کار میکرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت، از حالت چهره اش فهمیدم که مثل همیشه از دیدم بیزار است. از همان کودکی، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود. مجبور بود در حمام بماند. نمی توانست در گشت و گذارها و بازیهای من وریحانه، همراهی مان کند. ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «گرفته ای! طوری شده؟» دستپاچه شدم. گفتم: «در مقابل شما مثل یک تُنگ بلورم ، بایک نگاه، هرچه را در ذهن و دلم می گذرد می بینید.» . .
#قسمت22 صفحۀ30کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
دستم را فشرد و خندید. - ابونعیم هم هروقت ناراحت و غمگین بود می آمد پیش من. به چهره مهربانش نگاه کردم. چطور میتوانستم بگویم که ناراحتی ام به خود او مربوط میشود. چهره اش مثل همیشه زرد بود و موی تُنُک و پراکنده ای داشت. لبخند که میزد، دندانهای زرد و بلندش بیرون می افتاد. عجیب بود که با آن چهره زرد و لاغر نجابت و مهربانی در چشم هایش موج میزد! چشمهایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت. سالها پیش پدربزرگ گفته بود: «هیچ کس باور نمی کند که ریحانه به آن زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر اینکه به چشم های ابورجح دقت کند.» از صحن حمام صدای ریزش آب و گفت وگوی نامفهوم مشتریها می آمد. مسرور با حوله ای، به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون می آمد. آن مرد، حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض زد. قوها به آن طرف حوض رفتند. روی سکوی مقابل، سه نفر خود را خشک می کردند ولباس میپوشیدند. دونفرآماده می شدند وارد صحن حمام شوند. مسرور حولهٔ هرکس را که می گرفت، جایی می گذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری ها به قوها بود. می خواستم آن قدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابورجح بگویم. می دانست که با آرامش به حرفهایم گوش می دهد، اما نمیدانستم چرا باید چیزی به نام مذهب، بین مافاصله بیندازد. اگر چنین فاصله ای نبود، چقدر احساس خوشبختی می کردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده، راحت بود. برای این که زیاد ساکت نمانده باشم، گفتم: «در راه نزدیک بود تخم مرغ های دستفروشی را لگد کنم.» . .
#قسمت23 صفحۀ31کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
ابوراجح گفت: «ذهن و دلت این جا نیست. کجاست؟ نمی دانم. باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد.» - فروشنده ای که شاهد این صحنه بود، خنده اش گرفت. کنیزکی هم به من خندید. تا حالا این جوری گیج نبوده ام. ابورجح دستش را جلوی دهانش گرفت و از ته دل خندید. - خدا به دادت برسد، فرزند! این چیزهایی که تومی گویی، نشانهٔ آدم های شوریده و عاشق است. لابد ماهرویی با تیرنگاهی تورا به دام عشق خود مبتلا کرده و خبرنداری مسرور دست زیر چانه گذاشته و داخل اتاقک چوی نشسته بود تا از آنها که می خواستند بروند، پول بگیرد. میدانستم کنجکاواست بداند چه می گوییم. - درست فهمیدی ابورجح نمی دانم آنچه بر سرم آمده، عشق است یا یک بلای دیگر تا مدتی پیش با خیال راحت توی کارگاه مشغول کار بودم. آنقدر پدربزرگ اصرار کرد تا بالاخره آمدم پایین و کناردستش، مشغول فروشندگی شدم. می گفت: «زرگر باید خوش قیافه باشد تا مشتری به خرید رغبت کند. بفرما! این هم نتیجه اش!» - فروشنده نباید بدترکیب و ژولیده و بداخلاق باشد، اما زیبایی فراوان هم آسیبهایی دارد. این درست نیست که مشتری، به جای اینکه با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد، تحت تأثیر زیبای فروشنده قرار گیرد و کلاه سرش برود؛ مخصوصاً در شغل زرگری که بیشتر مشتری ها زن هستند. من . .
#قسمت24 صفحۀ32کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
و مسرور از این جهت خیالان راحت است؛ نه زیباییم و نه با زنها سروکارداریم. بازخندید. گفتم: «اگر کسی به عشق من گرفتار میشد، طبیعی بود، اما حالا این من هستم که گرفتار شده ام. همیشه سعی میکردم مراقب نگاهم باشم. پدربزرگم می گوید: «تو مثل دختران عفیف، باحیا هستی و مقابل زن ها، چشم بلند نمی کنی.» باور کنید که عشق، گاهی ناخواسته به خانهٔ دل پا میگذارد. دو نگاه به هم گره میخورد و آنچه نباید بشود می شود.» فاصلهٔ ما با مسرور زیاد نبود. می توانست صدای ما را بشنود. ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد. سعی میکرد دیگران را درک کند. زود قضاوت نمی کرد. گفت: «عشق برای یک زندگی مشترک، خوب است، ولی اگر ازدواج و زندگی مشترکی در کار نباشد، باعث اضطراب و ناراحتی می شود. اگر پرهیزکار باشیم می توانیم مشکل عشق را درمان کنیم. تو باید یکی از دو کار را انجام دهی. ببین اگرآن دختر برای زندگی باتومناسب است، با او ازدواج کن. اگر مناسب نیست، ازش دوری کن تا فراموشش کنی.» - مگر می شود؟ - اگر مدتی او را نبینی و از خدایاری بخواهی، فراموشش می کنی. هرچیزی دوا و درمانی دارد. دوای عشق های بی فایده و آزاردهنده، همین است که گفتم. - اما ابوراجح! او کاملاً برای من مناسب است. اگر شما هم میدانستید او کیست می گفتید که همسری بهتر از او گیرم نمی آید. - عشق این طوری است. چشم آدم را از دیدن عیب های . .
#قسمت25 صفحۀ33کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
معشوق، کور می کند و خوبی هایش را هزار برابر جلوه میدهد. - پدربزرگم هم مطمئن است که او می تواند مناسب ترین همسر برایم باشد. - ابونعیم انسان با تجربه ای است. نمی فهمم پس چرا اینطور درمانده ای؟ تو که او را دوست داری، پدربزرگت هم که موافق است. می ماند این که از او خواستگاری کنی. به قوها خیره شدم. آن ها مشکلات آدم ها را نداشتند. باید حقیقت را می گفتم. -او و خانوادهاش شیعه اند. ابوراجح جا خورد و ساکت ماند. پس از دقیقه ای برخاست و از سکو پایین رفت. نمیدانستم اگر می فهمید درباره که حرف میزم، چه عکس العملی نشان میداد. کنار حوضی نشست. دستش را به آب زد. قوها به طرفش رفتند. آنها را نوازش کرد. بدون آنکه به من نگاه کند، گفت: «زیاد پیش می آید که به خواستگار جواب رد می دهند. در این صورت، چاره ای جز صبرنیست.» ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم. حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود. در راه حمام، پیش بینی کرده بودم که ابوراجح چنین توصیه ای می کند. مسرور ترجیح داده بود در اتاقک بماند و از ماجرا سردربیاورد. گوش تیز کرده بود و خود را به شمردن سکه ها سرگرم نشان میداد. بعید نبود حدس زده باشد دربارهٔ ریحانه صحبت می کنم. به لبهٔ سکو نزدیک شدم. صدا در فضای زیرگنبد می پیچید. آهسته گفتم: «از سالها قبل متوجه فاصله هایی شده ام که میان شیعیان و دیگر . .
#قسمت26 صفحۀ34کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
مسلمانان است. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است، باز هم باید فاصله های بین ما باشد؟» ابوراجح سربرگرداند. با لبخند به من نگاه کرد و گفت: «سؤال خیلی مهمی است.» برخاست وآمد لبهٔ سکونشست. - و مهمتر این است که جواب درستی برایش پیدا کنی. کنارش نشستم. - شما به هردرمانده ای کمک می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم. - البته فاصله هایی هست، اما نه آنقدر که تبلیغ می کنند و نشان می دهند. بین دو دوست صمیمی هم تفاوت ها و فاصله هایی هست. طبیعی است. این تفاوت ها و فاصله ها مانع دوستی شان نمی شود. هرکس چهره ورنگی دارد و به کاری مشغول است و توی خانهٔ خودش زندگی می کند. آگاهی و هوش دو برادر ممکن است با هم فرق داشته باشد. ایمان و پرهیزگاری آدم ها یکسان نیست. مشکل از جای دیگری است. حکومت، شخص پلیدی مثل «مرجان صغیر» را حاکم این شهر قرار داده که دشمن فرزندان پیامبر و شیعیان است. سیاه چال های دارالحکومه پر است از شیعیان بی گناه. شهری که اکثریت ساکنانش شیعه اند، چنین وضعی دارد. قبل از این، شیعه و سنی با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ حالا می خواهند کاری کنند که یکی مثل توفکر کند من دشمنت . .
#قسمت27 صفحۀ35کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
هستم، برخوردی که با ما دارند، با کافران و بیگانگان ندارند. هزاران یهودی را به این شهر کوچ داده اند تا برتری جمعیت ما را کاهش دهند. جان ومال ما را حلال میدانند. به ما نسبتهای ناروا می دهند. عالمان بزرگ ما مانند سیدبن طاووس و علامهٔ حلی، با ادب و استدلال، به این شبهه ها و تهمتها جواب می دهند، اما آنها به حقیقت کاری ندارند. باز هم به توطئه هایشان ادامه میدهند. دولت عباسی بیش از هر وقت دیگر ضعیف شده. به جای آن که به ریشه های این ضعف بپردازند، ما را سرکوب می کنند تا مبادا شورش کنیم، به جای آن که دست ازبی عدالتی و خوشگذرانی بردارند، به ستم و جنایت بیشترپناه میبرند. دارند از درون می پوسند و مراقب تهدیدهای خیالی اند. می بینی که ماشیعیان از این فاصله هاواین بی عدالتیها بیشتر رنج می بریم تا شما. - من اینها را قبول دارم، ولی مدتهاست سؤالی توی ذهنم وول میخورد که شما شیعیان باید به آن جواب بدهید. شاید در این صورت، مشکل حل شود. - با کمال میل سؤالت را میشنوم و اگر پاسخش را بدانم می گویم. - در زمان پیامبر این همه مذهب های جورواجور نبود. حالا چرا هست؟ شاید حکومت و مرجان صغیرمی خواهند کاری کنند که همه دوباره یکی شویم. - خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنیم تا حقیقت روشن . .
#قسمت28 صفحۀ36کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
شود، ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیرنظردارد و از ساده ترین حرفهایی که میزم، ناراضی است. این جا رفت وآمد زیاد است. خبرچین ها همه جا هستند. باید در خلوت صحبت کنیم. به مسرور نگاه کردم. حالا داشت با قاشق چوبی از توی دو کیسه، سدر وحنا برمی داشت و در کاسه های کوچک می ریخت. - یعنی چه کسی خبرمی برد؟ - نمی دانم. ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من، حرف های نامربوطی بزنند. کسی که از خدا نمیترسد، هر کاری می کند! مشتری محترمی با سرتراشیده و ریش خضاب کرده از صحن بیرون آمد. ابوراجح سه حوله گل دار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد. شانه وبازوهای او را مالش داد و از شیشه ای که در آن مشک بود، کمی به ریش حنای رنگش مالید. مسرور ظرف انگور را مرتب کرد و جلویش گذاشت. کمک کرد لباس بپوشد. فکری ناراحت کننده، ذهنم را به خود مشغول کرد. شاید ابوراجح می خواست ریحانه را به مسرور بدهد. لابد اگرمسرور ریحانه را خواستگاری می کرد، جواب رد نمیشنید. از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او احتیاج داشت. بارها دیده بودم که مسرور، مانند شیعیان، با دستهای افتاده نماز می خواند. ابورجح ترجیح میداد دخترش را به مسرور بدهد تا روزی که ضعف و پیری او را از پا می انداخت، دامادش حمام را اداره کند و نوه هایش بعدها وارث حمام شوند. همه چیز علیه من بود. انگار زمین و آسماندست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من بگیرند. . .
#قسمت29 صفحۀ37کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
آن مشتری محترم، موقع رفتن، مدتی از نزدیک به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با خوش حالی کفشهای او را جلوی پایش جفت کرد. چند قدمی هم همراهی اش کرد و برگشت. شنیده بودم پدربزرگ زمین گیری دارد. ابوراجح هوای آن پیرازکارافتاده را هم داشت و کمکهایی به او میکرد. گاهی در نبود مسرور ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند. یک بار هم شاهد بودم که نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود، کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد. شک نداشتم مسرور در انتظارروزی بود که ریحانه را بانوی خانه اش ببیند. مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و جلوی من گذاشت. سعی کرد لبخند بزند. از بازی روزگار حیرت کردم. روزی ریحانه، همبازی من بود و مسرور به من حسادت می کرد و حالا مسرور ریحانه را در چنگ خود می دید و من به اوغبطه می خوردم. ابوراجح آمد کنارم نشست. مسرور ظرفهای سدر و حنا را روی طبقی چید تا در دسترس مشتری ها باشد. ابوراجح بوی مشک میداد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد. نمیتوانستم مثل گذشته، ابوراجح را دوست داشته باشم. می خواستم از آن جا بروم. احساس کردم بیگانه ام. بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود، حالا سنگین و خفه کننده شده بود. شاید مسرور ریحانه را خواستگاری کرده بود و من خبرنداشتم. آن گوشواره را شاید برای عروسی خریده بودند. مسرور با دیدن آن گوشواره، خوشحال میشد و ریحانه برایش زیباتر به نظر میرسید. هرگز هم ریحانه نمی گفت که آن را من ساخته ام. اگر هم می گفت، چه اهمیتی برای مسرور داشت. شاید هم به ریش من و پدربزرگم می خندید. . .
#قسمت30 صفحۀ38کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
قوها از هم فاصله گرفته بودند. یکی با نوکش پرهایش را مرتب می کرد و دیگری بی حرکت بود و موج های آرامی که از ریزش فواره درست می شد، او را به کندی دور خودش می چرخاند. ابوراجح گوشهٔ بینی ام را خاراند. به خود آمدم و هرطور بود لبخند زدم. - هاشم جان! خودت را به فکر و خیال نسپار به خدا توکل کن! شاید همسری که در طالع توست، همین است. شاید هم دیگری است. اگر همین است که به او خواهی رسید. اگردیگری است، دعا می کنم بارها از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادتمند شوی. کسی با موقعیت تو حتی میتواند دختر حاکم را خواستگاری کند. قوی که به جفتش پشت کرده بود، به دانه های انگوری که در پاشویه بود نوک میزد. برای پس زدن افکاری که آزارم می داد، سعی کردم منطقی فکر کنم. من ثروتمند وزیبا بودم. چرا باید خودم را آن قدر کوچک و ضعیف نشان میدادم که دختریک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟ مسرور بیشتر از من، به درد ابوراجح می خورد. اگر ریحانه دلش میخواست با مسرور زندگی کند، باید می پذیرفتم که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها درست بود. با دادن دو دینار هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمیکردند. دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم. دیگرتپشی در خود نداشتند و سرد و خشک بودند. دوست داشتم آنها را بیرون بیاورم و در حوض بیندازم. آن وقت ابوراجح با تعجب می پرسید که این کار چه معنای دارد و من در حال . .
#قسمت31 صفحۀ39کتاب رویای نیمه شب
#بخش4
رفتن، نگاهی به عقب می انداختم و می گفت: «بهتراست بروی و معنایش را از دخترت بپرسی .» سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم، می خواستم از آن محیط مرطوب و خفه کننده فرار کنم. شاید اگر کنار فرات می رفتم قدری شنا می کردم، حالم بهترمیشد. ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «باید فردا بیایی تا در اتاق کناریبنشینیم وصحبت کنیم.» به چشم های مهربانش نگاه کردم. از آن همه خیال های عجیب و غربی که به دل راه داده بودم، خجالت کشیدم. چطور توانسته بودم دربارهٔ ریحانه آن طور خیال بافی کنم؟ چهره نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که مثل فرشته ها، بی آلایش بود. ناگهان صدای گام های سنگین از راهرو حمام بهگوش رسید. مردی در لباس سربازان دارالحکومه، پردهٔ ورودی را به یکباره کنارزد و گفت: «جناب وزیر تشریف فرما میشوند.برای ادای احترام آماده باشید!» . .
#قسمت32 صفحۀ40کتاب رویای نیمه شب
#بخش5
وزیر مردی لاغراندام با ریشی دراز بود. عبایی نازک با حاشیه ای طلادوزی شده بر دوش داشت. روی یکی از پله های سکونشست. پس از نگاهی به اطراف، به قوها خیره شد. مسرور ظرف انگور را تعارف کرد. وزیر با پشت دست اشاره کرد که دور شود. سعی میکرد کمتر به ابوراجح نگاه کند. - حمام قشنگی داری، ابوراجح! ابوراجح به علامت احترام، سرش را پایین آورد و گفت: «لباستان را بکنید. برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آن جا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا!» وزیراز ابوراجح روبرگرداند. - فرصت نیست. از این جا می گذشتم، گفتم بیایم و این دو پرندهٔ زیبا را ببینم. باز به قوها نگاه کرد. چشم های کوچک و تندی داشت. - همان گونه اند که تعریفشان را شنیدم. انگار پرنده هایی . .
#قسمت33 صفحۀ41کتاب رویای نیمه شب
#بخش5
بهشتی اند که از بد حادثه، از حمام توسردرآورده اند. بیچاره ها! بدون رغبت خندید و متوجه من شد. - این جوان زیبا کیست؟ مانند شاهزادگان ایرانی است! ابوراجح خواست مرا معرفی کند. وزیر اشاره کرد ساکت بماند. - خودش زبان دارد. می خواهم صدایش را بشنوم. گفتم: «من هاشم هستم. ابونعیم زرگر پدربزرگ من است.» - ابونعیم هنوز زنده است؟ باز با بی حالی خندید و دو دندان نیش بلندش را نشان داد. معلوم بود آدمی است که از قدرتش لذت می برد و حاضراست دست به هر کاری بزند. - بله، خدا را شکر! - شنیدهام زرگر قابلی هستی. این جا چه می کنی؟ این حمام جای مناسبی برای جوان زیبایی چون تو نیست. با پدربزرگت می آمدی بہتربود. دل به دریا زدم و با خنده گفتم: «شما هم با حاکم نیامده اید.» بلند خندید. صدای خندهاش زیر گنبد پیچید. -از جسارتت خوشم آمد! من جرئت نمی کنم تنها به این جا بیایم. برای همین با نگهبان ها آمده ام. هرکجا ابوراجح باشدُ جای خطرناکی است! به ابورجح نگاه کرد تا او چیزی بگوید. ابوراجح که می دانست وزیر دنبال بهانه ای است، ساکت ماند. وزیرپوزخندی زد و به من گفت: «به هر حال، دیدن توواین قوهای زیبا را به فال نیک می گیرم.» رو کرد به ابوراجح . . .
#قسمت34 صفحۀ42کتاب رویای نیمه شب
#بخش5
- هرچند خداوند از زیبایی به تونصیبی نداده، اما سلیقهٔ خوبی به تو بخشیده. حمامی به این زیبایی! قوهایی به این قشنگی! مشتری هایی با این حسن و ملاحت و حاضرجوای! ابوراجح گفت: «اجازه بدهید بگویم شربتی خنک برایتان بیاورند.» - لازم نیست. میترسم مسمومم کنی! به قوها اشاره کرد. - فکر نمی کنم در تمام بین النهرین چنین پرنده هایی باشد. در خلوت سرای حاکم، حوضی است از سنگ یشم که هنرمندان چینی، نقش هایی از گل برآن تراشیده اند. این قوها سزاوار آن حوضند. دیروز نزد حاکم بودم. از تو سخن به میان آمد. به گوش حاکم رسیده که از او و حکومت بدگویی میکنی. مبادا راست باشد! یکی گفت در حوض حمام ابوراجح چنین پرندگانی شنا می کنند. چنان آنها را توصیف کرد که حاکم به من گفت اگر چنین زیبا و تماشایی اند، ترتیبی بده که به حوض یشم کوچ کنند. با لبخندی دندانهایش را بیرون ریخت. - چه سخن نغزی! «به حوض یشم کوچ کنند.» حال برتومنت نهاده ام و با پای خویش به دیدارت آمده ام تا پیشنهاد کنم برای رفع کدورت هم که شده، آنها را به حاکم تقدیم کنی. ابوراجح کنار حوضی نشست. قوها به طرفش رفتند. گفت: «اینها همدم منند. بهشان عادت کرده ام. مشتریها هم به این دوقوعلاقه دارند. کسبو کارم را رونق داده اند.» . .
#قسمت35 صفحۀ43کتاب رویای نیمه شب
#بخش5
وزیربا بی حوصلگی گفت: «آدم بی ملاحظه ای هستی! خوب است دست از لجاجت برداری و عاقبت اندیش باشی! شاید دیگر فرصتی به این خوبی گیرت نیاید. به نظر من یا آنها را به حاکم هدیه بده و یا بهایش را بگیر» - چرا به بازرگانان سفارش نمی دهید که چند جفت از این پرنده را برایتان بیاورند؟ نشانه های خشم در چهرهٔ وزیر نمایان شد. - ابله نباش ابوراجح! کمی بیندیش مرد! این کار چند ماه طول می کشد. حاکم دوست دارد همین امروز این پرنده ها را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان توچشم پوشی کند. توبه همان کسی که اینها را آورده بگوتا بار دیگر هم برایت بیاورد. صبر حاکم اندک است. سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود، مردی را که می خواست وارد رختکن شود به صحن برگرداند. ابورجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد. - اگر گناهی کرده ام از خدای مهربان میخواهم مرا ببخشد! رو کرد به وزیر. - بسیار خوب. قبول کردم. نه می خواهم حاکم از تودلگیر شود و نه این که برمن سخت بگیرد. قوهایم را به مرجان صغیر هدیه می دهم. وزیربا خرسندی سری تکان داد: «مرد زیرکی هستی!» - وقتی من از قوهایم می گذارم، جا دارد حاکم هم هدیه ای درخور مقام و بخشندگی اش به من بدهد. . .
#قسمت36 صفحۀ44کتاب رویای نیمه شب
#بخش5
وزیرانگشتش را به طرف ابوراجح گرفت. - این که می شود معامله. حاکم خوشش نمی آید. - مطمئنم تو با زبان چرب و نرمی که داری می توانی راضی اش کنی! - مواظب حرف زدنت باش! بگوچه می خواهی؟ - دو تن از دوستانم، بی گناه به سیاه چال افتاده اند. آزادشان کنید. وزیر چشمان ریزش را از هم دراند. تلاش کرد خشم خود را بروز ندهد.برخاست. - بهتر بود خودم نمی آمدم و سرباز خشنی می فرستادم تا قوها را مصادره کند و آنها را در دارالحکومه به من تحویل بدهد. جان ومال شما هیچ ارزشی ندارد! - من که حرف بدی نزدم. سعی کنید آرام باشید. این فقط یک پیشنهاد بود. - دیگرچه می خواستی بگویی! با وقاحت تمام ادعا می کنی که دو تن از دوستانت را بی گناه به سیاه چال انداخته ایم. می دانی اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی، خودت هم باید به آنها ملحق شوی؟ بگذریم از این که در حال حاضر هم سزاوار سیاه چال هستی. از اینها که بگذریم، جوابت منفی است. حاکم از گناهشان نمی گذرد. - دلیلی برگناهکار و مجرم بودنشان وجود ندارد. همه می دانند که بدون محاکمه، راهی سیاه چال شده اند. . .
#قسمت37 صفحۀ45کتاب رویای نیمه شب
#بخش5
وزیر خود را به ابورجح رساند و سیلی محکمی به صورتش زد. صدای لی در فضای زی گنبد پیچید. ابورجح که بنیه ضعیفی داشت، تلوتلوخورد وی زمین افتاد. - دهانت را ببند، بوزینهٔ بدریخت! ما هر کسی را که احساسی کنیم برای حکومت، خطرناک است به سیاه چال می اندازیم. تو اگر عقری را اینجا ببینی، صبرمی کنی تا نیش بزند؟ به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد. - کاشی به این جا نمی آمدم! راست گفته اند که زبان تلخ و گزنده ای داری؛ مثل عقرب. ابوراجح با بی باکی گفت: «اگرسرباز خشنی میفرستادی تا این دو پرنده را به زور از من بگیرد و ببرد، بدترو زشت تراز این نمیتوانست رفتار کند! حالا که این طورشد، من قوهایم را نه هدیه می دهم و نه میفروشم. من گفته ام و می گویم که رفتار شما با شیعیان، بدتراز رفتاری است که با غیرمسلمانان و کافران دارید و می بینی که راست گفته ام!» وزیربه سوی پرده رفت و آن را چنگ زد. - قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو می افتم و من هرگز نمی خواهم تو را به یاد بیاورم. به راستی که وجود توشوم است! اوراجح خونی را که ازبینی اش راه افتاده بود، با دستمال پاک کرد وگفت: «مثل باجگیران به حمامم آمدی. با تکبرحرف زدی. بی دلیل عصبانی شدی. مثل دیوانگان به من حمله کردی. می خواستی پرندگانی را که دوستشان دارم و به کسب و کارم رونق می دهد، با تهدید از من بگیری، از همه بدتر مقابل . .
#قسمت38 صفحۀ46کتاب رویای نیمه شب
#بخش5
حاضران تحقیرم کردی، کتکم زدی. هنوز هم طلبکاری! اگر ذرهای انصاف داشته باشی، می توانی قضاوت کی که وجود چه کسی شوم است!» چشمهای وزیر از خشم دو دوازد. فکری به خاطرش رسید. بر خود مسلط شد. با صدایی که میلرزید، گفت: «می بینم که از جان خودت گذشته ای! راست می گویی. من شوم هستم. پس بدان تا این حمام را برسرت خراب نکنم، رهایت نخواهم کرد.» - از توو آن دارالحکومه به خدا پناه میبرم! انگار به روزی که باید جوابگوی اعمالتان باشید ایمان ندارید. این قدرت و مقام زودگذروفازی، شما را فریفته. پس هرچه می خواهید بکنید! وزیرسرجنباند. - تعجب میکنم که چرا آمدنم را غنیمت نشمردی. میتوانستی با گشاده رویی، دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه کنی. به نفعت بود. ابوراجح دستمال خونی را نشان داد. - همین قصد را داشتم، اشتباهم این بود که کلمهٔ حقی بر زبان آوردم. حالا هم که طوری نشده. در این میان، من یک سیلی خورده ام. این که نباید سبب کدورت خاطر شما بشود؛ قوها را بردارید و ببرید. دو-سه روزی دلتنگ می شوم. خودم را به این تسکین میدهم که قوهایم زندگی بهتری دارند و غرق در ناز و نعمتند. وزیر قبل از آنکه در پس پرده ناپدید شود، گفت: «امروز به هم ریخته ام! قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیمم چه خواهد بود.» . .
#قسمت39 صفحۀ47کتاب رویای نیمه شب
#بخش5
از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد، بهت زده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید. او را به اتاقی که در راهرو بود، بردم تا استراحت کند. به بالش که تکیه داد، گفت: «کارمن دیگرتمام است. اگر خیلی خوش شانس باشم به سیاه چال می افتم. فکر نکنم این وزیربی کفایت، دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است.» پنجرهٔ اتاق به حیاط خلوت باز بود. سجادهٔ ابوراجح کنار پنجره پهن بود. کتابهایش توی طاقچه، کنار هم چیده شده بود. مسرور ظرف انگور را آورد، جلوابوراجح گذاشت و رفت. ابوراجح به شوخی گفت: «صحنه قشنگی نبود. نمیخواستم پس از مدتها که به دیدنم آمدی، شاهد آن باشی، اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه، عشق و عاشقی را از یادت برد.» ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم. - اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد این جا چه اتفاقی افتاد، دیگر نمی گذارد پیش من بیایی. باز هم خندیدیم. انگار که هیچ اتفاق نیفتاده بود. ابوراجح خوشه ای انگورتعارف کرد و گفت: «بگیرو بخور که قسمت وروزی خودمان است.» آن را گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم. مسرور سرک کشید تا ببیند چه خبر است. نمی توانست باور کند که می خندیم. با دیدن چشمهای گردشدهٔ او باز به خنده افتادیم. . .
#قسمت40 صفحۀ48کتاب رویای نیمه شب
#بخش6
پدربزرگ چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده حاکم عرضه کند و بفروشد. اولین بار بود که خانوادهٔ حاکم قرار بود به مغازه بیایند، همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را می خواستند همان جا انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داد علاوه بر مغازه، کارگاه وزیرزمین را هم مرتب کنند. بعید نبود خانمها هوس کنند به کارگاه و زیرزمین هم سرک بکشند. دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند. بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیرزمین رفتند و همه جا را پاییدند وتوی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوسی شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود. خانمها که آمدند، محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند. خانم ها بیست نفری می شدند. همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت. جز کوچک ترین آن ها، بقیه ازدواج کرده بودند. آن ها هم بودند. خانم ها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند. دختران حاکم، بدون توجه به مادر، با قیل و قال، به . .
#قسمت41 صفحۀ49کتاب رویای نیمه شب
#بخش6
جواهرات و زینت آلات اشاره می کردند و درباره زیبایی و ارزش هر کدام نظر می دادند. جز سه زن خدمتکار دیگر خانم ها صورتشان را با حریر نازکی پوشاندہ بودند. تنها چشمشان پیدا بود. دو تا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی می کردند. احساسی کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلاً دیده ام. در این دو هفته گذشته، چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گرانبهایی خریده بود. پدربزرگ میگفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. با دیدن یکی از زن های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است. هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود. با خودم گفتم: «با علاقه ای که این دختر به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد!» به خودم جواب دادم: «زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که دارد، شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.» میدانستم نامش «قنواء» است. تمام جوانان حله این را می دانستند. مشهور بود که دختر ماجراجویی است. گاهی به طور ناشناسی در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه میزد. حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها درآورده و در بازار دستفروشی و شعبده بازی کرده است. لوله های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم. قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند زنان به توضیحات من گوش میداد. خواهرانش از پشت سر و گردن می کشیدند. همان طور که فکرش را می کردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند. توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت و گفت: «من یک سری کامل از این مدل را میخواهم، خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.» . .
#قسمت42 صفحۀ50کتاب رویای نیمه شب
#بخش6
شبحی از لبخندش را دیدم داشت از موقعیت خودش لذت میبرد. معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند. بیش از حد به او میدان داده بودند. خیال می کرد می تواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود. حسابداری سفارش ها را تند و تند یادداشت می کرد. به او گفتم چنین بنویسد: «یک سری کامل، شامل انگشتر، النگو، گردنبند، بازوبند، کمربند، موگیر و خلخال، از مدل دو اژدها.» بیرون مغازه، محافظ ها به مشتری ها می گفتند یا بروند و یا دور بایستند و منتظر بمانند تا خرید خانم های دارالحکومه تمام شود. بالأخر، پس از ساعتی خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند. به اندازه فروش یک هفتهٔ مان، خرید کرده و یا سفارش داده بودند. همسر حاکم به پدربزرگ گفت: «پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه را خریدیم پرداخت شود.» پدربزرگ همراه با تعظیم، سیاهه ای از آنچه را خریده بودند به او داد و گفت: «هرطور میل شماست؛ اما اگر اجازه بدهید، خودم به دارالحکومه بیایم .» زنها می خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره، چیزی را به مادرش یادآوری کرد. مادرش گفت: «یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گرانبها و تزیینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهد مرمت کند.» پدربزرگ گفت: «اگر صلاح می دانید جواهرات را بدهید خدمتکاری بیاورد. ما این جا همهٔ مواد و ابزارهای لازم را برای صیقل و تعمیرداریم.» -حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه هم مشکل است و هم خلاف احتیاط، کسی را که میفرستید باید از . .
#قسمت43 صفحۀ51کتاب رویای نیمه شب
#بخش6
پدربزرگ فکری کرد و گفت. «نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را خوب می شناسد و در مرمت و تعمیر، استاد است.» قنواء گفت: «بهتر است هاشم را بفرستید. چهره اشراف زادگان را دارد.» مادرش مرا وارانداز کرد و از پدربزرگ پرسید: «کارش چطور است ؟» پدربزرگ از زیر چفیه، پشت گوشش را خاراند و گفت. «در کارهای زرگری مهارت خوبی دارد. زیباترین کارهایی که خریدید، از طرح ها و یا ساخته های اوست، اما دوست ندارم از من دور شود. هاشم هنوز خیلی جوان است؛ آداب دارالحکومه را به خوبی نمیداند. اجازه دهید نعمان در خدمت شما باشد.» قنواء پشت چشم نازک کرد و گفت: «این قدرحرفتان را تکرار نکنید! از طرح های این جوان خوشم آمد. میخواهم اگر فرصت کردم، چگونگی طراحی کردنش را ببینم. او را در دارالحکومه خواهیم دید.» مادرش راه افتاد تا از مغازه بیرون برود. - اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر میگیریم. دستمزدش پس از پایان کار پرداخت می شود. قنواء قبل از رفتن، آهسته به من گفت: «آنچه را سفارش دادم باید آن جا بسازی دوست دارم کار کردنت را ببینم.» گفتم: «ساختن آنها به یک کارگاه مجهز نیاز دارد.» قنواء شانه ای بالا انداخت. هرچه لازم است، برایت آماده می شود. زنها که رفتند، پدربزرگ به من گفت: «حق باتوبود. نباید تو را از کارگاه . .
#قسمت44 صفحۀ52کتاب رویای نیمه شب
#بخش6
به فروشگاه می آوردم.» اما من کنجکاو شده بودم دارالحکومه را از نزدیک ببینم. . .
#قسمت45 صفحۀ53کتاب رویای نیمه شب
#بخش7
اتاقم در طبقهٔ دوم خانه مان بود. آن جا را به سلیقه خودم آراسته بودم. چند تا از طراحی هایم، یادگارهایی از پدرم واشیای ظریفی که در سفرها خریده بودم، به در و دیوار آویزان کرده بودم. همان جا می خوابیدم. تختم کنار پنجره بود و شبها به آسمان نگاه می کردم تا به خواب می رفتم. پیش از آن که ریحانه را در مغازه ببینم، احساسی خوشبختی می کردم. خسته از کار روز، در بسترم دراز می کشیدم و راضی از زندگی بی دغدغه ام، خود را به سفرهایی که خواب برایم تدارک میدید، می سپردم. گاهی ساعتی پس از شام، پدربزرگ با دو پیاله جوشانده آرام بخش که ام حباب آماده می کرد به اتاقم می آمد. چند دقیقه ای را به گفت وگو می گذراندیم. میگفتیم و می خندیدیم و برای آینده نقشه می کشیدیم. آن شب هم مثل چند شب قبل، آرام و قرار نداشت. تا دیروقت خواب به چشمم نیامد. از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل، زیرابرهای تیره، چشم دوختم و تا سحربه آینده ی سرانجامم فکر کردم. هیچ راهی در مقابلمنمی دیدم. هرسوبن بست بود. بین من وریحانه دیواری بود که هیچ دریچه ای . .
#قسمت46 صفحۀ54کتاب رویای نیمه شب
#بخش7
در آن باز نمی شد. بارها در دل ساکت و سنگین شب، صحنه آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم. میخواستم از معمای عشق سردرآورم. چه اتفاقی می افتاد که یک نگاه یا یک لبخند می توانست قلابی شود و انسانی آزاد را به دام اندازد؟ میان خواب و بیداری سعی میکردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه مرا آن طور به هم ریخته بود، شبحی از چهره اش؟ نگاهش که لحظه ای به نگاهم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ همه اینها؟ هیچ کدام شان؟ همه اینها بود و هیچ کدامشان نبود. امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی نتوانستم. مثل صیدی بودم که هر چه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر گرفتار حلقه های دام می شدم. گیج و ناامید در بسترم نشستم و چنگ در موهایم زدم. باید در ظلمتی که دوره ام کرده بود، راهی به روشنایی می گشودم. در آن بیچارگی، این تنها چاره بود؛ ولی چگونه؟ تصمیم گرفتم صبح فردا، سراغ ریحانه و مادرش بروم و هر چه را در دل داشتم، به آنها بگویم. ساعتی بعد تصمیم گرفتم سراغ ابوراجح بروم و با فریاد بگویم: «آن مشتری که علاوه برگوشواره، دل مرا هم با خود برد. دخترتوبود.» وقتی فکر و خیالم پس از جست و جوی کوره راهی، باز به بن بستی صخره مانند برمیخوردند. خود را روی بالش می انداختم وبه خواب التماس می کردم بیاید و مرا با خود به سرزمین رویاها ببرد. در آن شب ها،خواب، خرگوشی گریزپا بود که هر چه سر در پی اش می گذاشتم، بیشتر از من می گریخت. دلم می خواست او را در خواب ببینم و بگویم: «تمام خاطره های گذشتۀ . .
#قسمت47 صفحۀ55کتاب رویای نیمه شب
#بخش7
ما با یک نگاه تو،در ذهن و دلم به رقصی درآمده اند.» آرزو داشتم در خواب با او، کنار پل فرات قدم بزنم ودرد دل کنم. در خواب هم آرامش نداشتم. او را می دیدم، اما همراه با مسرور که از من دور می شدند. شبی خواب دیدم مسرور گوشواره های ریحانه را کند و از بالای پل، میان رود انداخت. من که دزدانه مراقبشان بودم، در آب شیرجه رفتم تا گوشواره ها را پیدا کنم. بر بستر رود، پیداشان کردم، ولی چنان بزرگ شده بودند که با زحمت توانستم آن ها را از جا بکنمو به سطح آب بیاورم. به پل نگاه کردم. هیچ کس آن جا نبود. سنگینی گوشواره ها مرا به زیر اب می کشید. به پشت سر که نگاهکردم، ریحانه و مسرور را در قایق پرازانگور دیدم. هر چه دست و پا می زدم و شنا می کردم، قایق از من دورترودورتر می شد. صبح به کندی از پله ها پایین رفتم. پدربزرگ در حیاط، رویتخت چوبی منتظرم نشسته بود. نزدیک که شدم. ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد. -چی شده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بی حالی؟ چرا نیامدی صبحانه بخوری؟ گیج و منگ بودم. نمی توانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم. -نمی دانم. دیشب بی خوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم، باز خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب می شود، وحشت می کنم. -بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی. فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمیتوانی بروی. خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود، صدازد. . .
#قسمت48 صفحۀ56 کتاب رویای نیمه شب
#بخش7
-ام حباب! ام حباب از آن طرف حیاط، سرش را از اتاقی بیرون آورد. - بله آقا. - این بچه، مریض احوال است. امروز در خانه میماند. باید حسابی تیمارش کنی، ظهر که آمدم، باید صحیح و سالم تحویلم بدهی . - خیالتان راحت باشد آقا. رو کرد به من و گفت: «این حالتها برایم آشناست. نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کرده ای. درست است؟ حدس زده بودم.حالا چه باید کرد؟ هیچ راه حلی برای ازدواج توبا اوبه فکرم نمی رسد. گرفتاریمان که یکی - دوتا نیست!از رفتاردیروز قنواء هم برمی آمد که شوهرآینده اش را پیدا کرده.» نتوانست جلوی تعجبم را بگیرم. - چه می گوی پدربزرگ؟ کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت. -تو آنقدر خام و آنقدر ریحانه، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه اطرافت نیستی! ایستادم. سرم گیج رفت. -اگر این طور است به دارالحکومه نمیروم. مرا سرجایم نشاند و خودش برخاست. -زود تصمیم نگیر. فکرش را که می کنم می بینم این طوری بد هم نیست. به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح دهی. . .
#قسمت49 صفحۀ57 کتاب رویای نیمه شب
#بخش7
مرجان صغیر ناصبی است. با شیعیان دشمنی میکند. اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش می کنی. یعنی در واقع چارۀ دیگری نداری. سرم را میان دست ها گرفتم. -نه پدربزرگ، نه. -آرام باش پسرم! -شما از ثروتمندان این شهرید. به فکرآینده ام هستید، ولی نمی توانید چیزی را که می خواهم به من بدهید. ضعف و ناامیدی، اشکم را راه انداخت. چند قطره ای روی پیراهنم چکید. کنارم نشست و در آغوشم گرفت. - جوانک دیوانه! نمیدانستم این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای. تقصیر من است که از کارگاه بیرونت کشیدم. اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیشی نمی آمد. ام حباب که چاق و قدبلند بود، سراسیمه ونفسی زنان پیش آمد. -خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. گوشت دیشبش فاسد بوده و این طفلک مادرمرده مسموم شده. از غبغب آویزان و لرزانش خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس راحتی کشید و گفت: «آه! خدا را شکر! پس حالت خیلی هم بد نیست. مرا بگوکه می خواستم این قصاببیچاره را خفه کنم. خدا از تقصیراتم بگذرد!» پدربزرگ که نمی دانست باید چه کند، به ام حباب گفت: «برو جوشانده ای چیزی برایش بیاور. دیشب هم غذای درستی نخورد.» . .
#قسمت50 صفحۀ58کتاب رویای نیمه شب
#بخش7
رو به من گفت: «باید فکر کنم ببینم چه می شود کرد. تو امروز را فقط استراحت کن.» -من شب و روز دارم فکر می کنم. هیچ راهی نیست. قبل از رفتن گفت: «باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بسته ای دست اوست.» روی تخت دراز کشیدم. ام حباب خیلی زود برایم معجونی مقوی آورد. باخوردنش تا حدی حالم جا آمد. همه آنچه را اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. خیلی دلش برایم سوخت. از کودکی بزرگم کرده بود. علاقۀ فراوانی به من داشت. اشکش را پاک کرد و آب دماغش را گرفت. گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام یاد می دهد. نشانی خانه اش را دادم. خواهش کردمبرود و خبری از او برایم بیاورد. دو دیناری را که در جیم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم . خیلی بهش برخورد. - من تو را تر و خشک می کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می کشی؟ می دانستم همین را می گوید. سکه ها را توی جیبم گذاشتم. باز دراز کشیدم. سازد. - مرا ببخش ام حباب! تو به اندازۀ خودت گرفتاری داری. گناه تو چیست که من به این روز و حال افتاده ام؟ گوشه تخت نشست و زانویش را مالی لش داد. داشت سبک سنگین می کرد. - باشد. فردا شاید رفتم. البته شاید. امروز که حالم تعریفی ندارد. این درد زانو امانم را بریده. . .
#قسمت51 صفحۀ59کتاب رویای نیمه شب
#بخش7
از او رو برگرداندم. -خجالت بکش بچه! حیف از تو نیست که عاشق دختریک حمامی شده ای! -همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای. وقتی او را ببینی، نظرات عوض می شود. - من فقط این را می دانم که هیچ دختری در حله، حتی لیاقت خدمتکاری تو را ندارد. -نمیتوانم صبر کنم باید خبری از او برایم بیاوری، اگر واقعا دوستم داری، همین حالا باید راه بیفتی. -حرفش را هم نزن. نباید به من پیرزن، زور بگویی، نمی دانم این عشق و عاشقی دیگرچه زهرماری است که شما جوانهای ابله را اینطور مریض و بیچاره می کند. خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود! شوهر خدابیامرزم را دوست داشتم. او هم مرا دوست داشت، ولی وقتی به سفر میرفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم. ایستادم. وانمود کردم چشمهایم سیاهی می رود. - راست می گویی. نباید تو را به زحمت بیندازم. تو که عاشق نشدی، من شدم. چشمم کور خودم میروم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید. بال بال زنان گفت: «بگیربنشین بچه! من نمیتوانم جواب غرولندهای آن پیرمرد بداخلاق را بدهم. هرچه بادا باد! میروم، اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو!» . .
#قسمت52 صفحۀ60کتاب رویای نیمه شب
#بخش7
از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. - درباره اش این طور صحبت نکن. روزی به همین خانه میآید و در کارها به تو کمک می کند. آنوقت آنقدر از او خوشت می آید که دیگریک روز هم نمیتوانی بدون اوسرکنی. - به همین خیال باش! چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی بدهد؟ این را گفت و رفت تا آماده شود. وقتی با زنبیل خرید بیرون میرفت. گفت: «از جایت تکان نخور صبحانه ات را تا ته بخور بعد خوب استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد و خون به مغزت برسد.» پا را که از در خانه بیرون گذاشت، گفت: «خوب فکرکن و ببین جواب خدا را چه باید بدهی. من بیچاره با این پاهای دردمند تا آن طرف بازاربروم و برگردم که چی؟ هیچی!» - یادت باشد. نباید بفهمد توکی هستی. - فکرنکن من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف می کنم باید زود برگردم ناهار را آماده کنم، بیکار که نیستم. هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که از خانه بیرون زدم. نمی توانست در خانه تاب بیاورم. باید ابوراجح را میدیدم. . .
#قسمت53 صفحۀ61کتاب رویای نیمه شب
#بخش8
ابورجح نبود. قوها روی آب بی حرکت بودند. مسرور توی اتاقک چوبی، داشت سکه ها را میشمرد. پرسیدم: «ابور اجح کجاست؟» شانه بالا انداخت. وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره شان از دستش درمی رود. صبر کردم کارش را تمام کند. ابوراجح که نبود، حمام انگار تاریک بود و روح نداشت. آخرین سکه را شمرد. با بی میلی به من نگاه کرد و ساکت ماند. – حالا بگو ابوراجح کجاست؟ سکه ها را با خونسردی توی کیسه ای چرمی ریخت و در صندوقچهٔ کنارش گذاشت. - به من نگفت کجا میرود. لبۀ سکو نشستم. -پس صبر می کنم تا بازگردد. -شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی رفته باشد. خواستم بروم که گفت: «اینجا نیایی بهتر است.» . .
#قسمت54 صفحۀ62کتاب رویای نیمه شب
#بخش8
به او نزدیک شدم. - چرا؟ طوری شده؟ -می دانی ابوراجح تحت نظر است : - از کجا می دانی؟ نتوانست به چشمهایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که رویسکو به فرزندش لباس میپوشاند. - خودت که بودی و دیدی وزیر با او چطور برخورد کرد. دارالحکومه از ابوراجع خوشش نمی آید. به نفع توست که از اوکناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی. -پس چرا تو اینجا مانده ای؟ -قضیۀ من فرق می کند. همه می دانند سال هاست شاگردهستم. در هر شرایطی باید در حمام را باز نگه دارم. این سفارش خود ابوراجخ است. کنار پرده گفتم: «از این که به فکرمن هستی و نصیحتم کردی ممنونم، اما به نظرم جا داشت در مقابل وزیر از ابوراجح دفاع می کردی. هرچه باشد او ولی نعمت توست.))
از حمام بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرتمهدی شروع به دویدن کردم. شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای . .
#قسمت55 صفحۀ63کتاب رویای نیمه شب
#بخش8
آنها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده و هروقت خدا بخواهد، ظهور می کند. قبرستان شیعیان، کنار آن مقام بود. معروف بود که پیشوای آنها در آن جا خود را نشان داده است. پدربزرگی میگفت: «چطور ممکن است یک انسان، صدها سال عمر کند؟» از زمان ناپدید شدن پیشوای آن ها، نزدیکی به پانصد سال میگذشت. از ابوراجح در تعجب بودم که باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است. مقام، مسجد ساده ای بود . می گفتند مرجان صغیر تصمیم دارد آن جارا خراب کند. وارد مقام شدم. چند نفری مشغول عبادت بودند. یکی با اشک روان، برای آزادی کسانی که در سیاه چال های مرجان صغیربودند، دعا می کرد. ابوراجح آن جا نبود. وارد قبرستان که شدم، او را دیدم. کنار قبری نشسته بود و قرآن می خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم، با دیدنم لبخند زد. چشمهایش قرمزشده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول رازو نیاز بوده است. فاتحه ای خواندم. جای خلوت و خوی بود. - این جا چه می کنی هاشم؟ چرا رنگ پریده ای؟ - حالم خوش نبود. پدربزرگ گفت که در خانه بمانم واستراحت کنم. او که رفت، نتوانستم در خانه بند شوم. خیلی دلم گرفته بود. با خودم گفتم بیایم کمی با شما حرف بزنم - حالا چطوری؟ -خیلی بهترم. دیشب خوام نمی برد. همه اش به فکر آن دختر شیعه ام.از وقتی گرفتارش شدم، برنامهٔ هر شبم همین است. شب که می شود، وحشت می کنم. کاش می شد شب ها را . .
#قسمت56 صفحۀ64کتاب رویای نیمه شب
#بخش8
مثل دانه های پلاسیده و تیرۀ یک خوشه انگور می کندم و دور میریختم! خندید. -داری کم کم شاعر می شوی! گفتم: «چطور می توانید بخندید؟ با این اوضاع و احوالی که دارم، به زودی از دست می روم. دارم نابود می شوم. نمی توانم غذا بخورم. دست و دلم به کار نمی رود. چه کسی باید به داد من برسد؟» باز خندید. - خدا به دادت برسد! - شاید نمی خواهید کمکم کنید؟ فکر کنم به خاطر این که شیعهنیستم، از من بیزارید. - چه می گویی هاشم! یعنی خیلی برایتمان مهم نیست که من چه می کشم. سری به تأسف تکان داد. - من تو را مثل فرزند خودم، ریحانه، دوست دارم. چه فرق می کند؟ امروز در این مکان مقدس، برای تو هم دعا کردم. با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت. پرسیدم: «ریحانه خانم چطور است؟» - مدتی پیش به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد. بی حال و بی رمق بود. بستری هم شد. دیگر نگذاشتم گلیم ببافد. یک هفته ای است که حالش بهتر است. - خدارا شکر! یاد دورۀ کودکی بخیر! هنوز ازدواج نکرده؟ . .
#قسمت57 صفحۀ65کتاب رویای نیمه شب
#بخش8
-هنوز نه. دل به دریا زده بودم. - شنیده ام حافظ قرآن است و به خانم ها، احکام و تفسیر یاد می دهد. شما برای تربیتش خیلی زحمت کشیده اید. چنین دختری لابد خواستگاران زیادی هم داد. خدا حفظش کند! آن وقت ها که خیلی مهربان بود. پلک زدم تا اشک در چشمانم جمع نشود. -حق با توست. خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این باره با من حرف زده. نزدیک بود بیهوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه دادم تا روی زمین پهن نشوم. - مسرور؟ چه جوابی داده اید؟ - ریحانه می گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. می گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت می دهد. نفس راحتی کشیدم.
- البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد، ولی رویش نمی شود بگوید. دلم به هم فشرده شد. انگار قبرستان با همه قبرها و نخل های اطرافش،دور سرم چرخید. . .
#قسمت58 صفحۀ66کتاب رویای نیمه شب
#بخش8
-هرچه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده ام. نمی دانم چنین خوابی رویای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند. - اوچه می گوید؟ - گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش می آید. - عجب قصه ای است! از آن یک سال، چقدر باقی مانده؟ - دو - سه هفته. نم دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه سی روز باقی مانده بود! در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آن که ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم. او چطور میتوانست به ازدواج با یک جوان غیرشیعه، امید داشته باشد! دیگر چیزی نپرسیدم. میترسیدم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه، ام حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آن که موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: «صاحب این قبر کیست؟» آهی کشید و گفت: «اسماعیل هرقلی» -اسمش به نظرم آشنا نیست. -دوسال پیش از دنیا رفت. این مرد، قصۀ عجیب و شیرینی . .
#قسمت59 صفحۀ67کتاب رویای نیمه شب
#بخش8
دارد. می خواهی برایت تعریف کنم؟ ترجیح میدادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن می خواند. در سایهٔ نخل ها نشسته بودیم. خورشید میرفت که از بالای شاخه ها، خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه ای صبحانه نخورده ام! ضعف کرده بودم. . .
#قسمت60 صفحۀ68کتاب رویای نیمه شب
#بخش9
من این ماجرا را از خود اسماعیل هرقلی شنیدم. خدا او را بیامرزد! مرد زحمتکش و درست کاری بود. این ماجرا به قدری مشهور است که بسیاری از مردم حله و بغداد، آن را به یاد دارند. پدربزرگت هم باید آن را شنیده باشد. - یادم نمی آید چیزی در این باره به من گفته باشد. - زمانی که اسماعیل جوان بود، دملی در ران پای چپش بیرون می آید، به بزرگی کف دست. ھر سال، فصل بهار این دُمل می ترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده. فکرش را بکن. بیچاره دیگر نمی توانسته به کار و زندگی اش برسد. می دانی که روستای «هرقل» نزدیک حله است. اسماعیل آن جا زندگی می کرده. -بله، می دانم کجاست. در سفر دوسال پیش، کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد. -اسماعیل به حله می آید. می رود پیش «سیدبن طاووس». جراحت پایش را نشان می دهد. سیدبن طاووس از علمای . .
#قسمت61 صفحۀ69کتاب رویای نیمه شب
#بخش9
بزرگ ما بوده. -چیزهایی از بزرگواری و دانش او شنیده ام. -سید، جراحان حله را حاضر می کند تا دمل را معاینه و معالجه کنند. آنها می گویند دمل، روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است. سید می گوید اگر چارۀ دیگری ندارد این کار را بکنید. می گویند: امکان زیادی دارد موقع جراحی، به آن رگ حساس صدمه بخورد و اسماعیل بمیرد. سید، اسماعیل را به بغداد میبرد. آن جا هم دمل را به زبده ترین جراحان آن شهرنشان می دهد. آنها همان حرف جراحان حله را میزنند. سید می خواسته به حله برگردد. اسماعیل می گوید حالا که تا بغداد آمده ام، بہتراست به زیارت تربت امامان سامرا بروم. در سامرا، مرقد امام علی النقی و امام حسن عسکری را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت می کند. بعد به «سرداب مقدس» می رود و امام زمان را نزد خدا، شفیع خود قرار می دهد تا از آن گرفتاری نجات پیدا کند. - سرداب مقدس کجاست؟ - محلی است که امام زمان از آن جا ناپدید شد و غیبت خود با شروع کرد. بسیاری، در آن سرداب، خدمت آن حضرت رسیده اند. اسماعیل چند روزی را سامرا می ماند. در آن مدت، کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بوده. روز پنج شنبه ای، بیرون شهر، در دجله غسل می کند. لباس پاکیزه ای می پوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان . .
#قسمت62 صفحۀ70کتاب رویای نیمه شب
#بخش9
و سرداب مقدس برود. وقتی به حصار شهر می رسد. چهار اسب سوار در مقابل خود می بیند. سه نفرشان جوان و چهارمی، یک پیرمرد بوده.یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته. آن ها به او سلام می کنند. فکر می کند که آنها از بزرگانو دامداران آن ناحیه اند. مردی که وقار و هیبت فراوانی داشته از او میپرسد: «فردا باز می گردی؟» اسماعیل جواب می دهد. «بله، فردا به حله برمی گردم.» آن مرد میگوید: «پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده ببینم.» اسماعیل مایل نبوده که آن مرد به دمل پایش دست بزند. میترسیده دوباره خون و چرک بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و او نتواند با خیال راحت به زیارت برود. با این حال، تحت تأثیر هیبت آن مرد قرار می گیرد و پیش می رود. آن مرد، روی اسب خم می شود. دست راستش را روی شانهٔ اسماعیل تکیه می دهد، دست دیگرش را روی زخم میگذارد و فشار می دهد. اسماعیل اندکی احساس درد می کند. بعد آن مرد روی اسب راست می نشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده می گوید: «رستگار شدی، اسماعیل !» تعجب می کند اسم او را از کجا می دانند. پیرمرد می گوید: «ایشان امام زمان تو هستند.» اسماعیل هیجان زده و خوش حال پیش می رود و پای امامش را میبوسد. آن حضرت اسب خود را به حرکت درمی آورد. اسماعیل هم دوان دوان با آنها حرکت می کند. امام به او می فرماید: «برگرد!» اسماعیل که سر از پا نمی شناخته، میگوید: «حالا که شما را دیده ام، . .
#قسمت63 صفحۀ71کتاب رویای نیمه شب
#بخش9
رهایتان نمی کنم.» امام می فرماید: «مصلحت در آن است که برگردی.»اسماعیل باز می گوید: «از شما جدا نمی شوم.» در این موقع آن پیرمرد میگوید: «اسماعیل؛ شرم نمی کنی؟ امام زمانت دو بار به تو دستور بازگشت دادند.» اسماعیل به خود می آید و ناچار می ایستد. حضرت با اصحاب خود میروند و ناپدید می شوند. اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود غمگین و متحیر بوده، ساعتی همان جا می نشیند و اشک می ریزد. حالش که بهتر میشود، به سامرا بازمی گردد. به حرم می رود. خادمان حرم وقتی حال او را دگرگون میبینند، می پرسند: «چه اتفاق افتاده؟» اسماعیل ماجرا را تعریف میکند. خادمان به او می گویند: «پایت را نشان بده تا ببینیم.» اسماعیل پای چپش را نشان می دهد. می بیند هیچ نشانی از دمل و جراحت روی آن نیست. فکر می کند که شاید آن دمل، روی پای دیگرش بوده. آن پایش راهم نشان می دهد. هیچ اثری از آن نمی بیند. در اینموقع مردم می ریزند و لباس هایش را تکه تکه می کنند و بهعنوان تبرک با خود میبرند. چطور می توانستم چنین چیزی را باور کنم! گفتم: «ماجرای غریبی است!» ابوراجح ادامه داد: «اسماعیل به بغداد می رود. سیدبن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن اسماعیل و بعد از دیدن پای او بیهوش میشود. به هوش که می آید، جراحان بغداد راجمع می کند و با نشان دادن اسماعیل،می گوید: «خوب است جراحت پای این جوان را معالجه کنید.» آنها . .
#قسمت64 صفحۀ72کتاب رویای نیمه شب
#بخش9
میگویند: «همان طور که قبلا گفتیم جز بریدن چاره ای نیست و اگر آن را ببریم، او خواهد مرد.» سید میپرسد «اگر جراحت بریده شود و اسماعیل نمیرد، چه مدت طول میکشد تا جای آن بهبود پیدا کند؟» آنها می گویند: «دست کم دو ماه طول می کشد، اما جای بریدگی، گود می ماند و روی آن، مو نمی روید.» سید می پرسد: «از دفعهٔ قبل که جراحت را معاینه کردید چند روز می گذرد؟» می گویند: (( 10 روز.)) سید پای اسماعیل را به جراحان نشان میدهد. دهان آنها از حیرت بازمی ماند. یکی از آنها فریاد میزند. «این کار حضرت مسیح است!» سید می گوید: «ما خودمان بهتر می دانیم این کار کدام بزرگواراست.» اسماعیل که به حله برگشت، مردم دسته دسته به عیادتش رفتند و پایش را دیدند. من هم دیدم و جای دست شفابخش حضرت را بوسیدم .» گفتم: «باورش سخت است! چطور ممکن است یک نفرصدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟» ابور اجح برخاست. آفتابه آبی را که همراه داشت، روی قبرخالی کرد. -مگر نمیدانی که حضرت نوح حدود هزار سال عمر کرد و حضرت خضروعیسی هنوز زنده اند؟ شاید آن پیرمرد همراه امام، همان خضر بوده. آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را جوان نگه دارد؟ مگر در بهشت، همه برای همیشه جوان و سالم نمی مانند؟ خدای بزرگ به هر کاری تواناست. ساکت ماندم. جوابی نداشتم تا نزدیکی های بازار با هم قدم زدیم. به سه راه که رسیدیم، او به طرف حمام رفت و من راهم را به سوی خانه کج کردم. . .
#قسمت65 صفحۀ73کتاب رویای نیمه شب
#بخش9
باید هر چه زودتر بر می گشتم. حرف های ابوراجح پریشانم کرده بود. امیدوار بودم لااقل ام حباب خبرهای خوبی برایم بیاورد. . .
#قسمت66 صفحۀ74کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
خودم را روی تخت انداختم. خسته شده بودم. دست و پایم می لرزید. ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم. فضای درندشت حیاط، برایم تنگی می کرد. دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه بودند. نمی توانستم منتظر امِّ حباب بمانم.صحبت با ابوراجح برایم قوت قلبی نشده بود. در هم ریخته بودم. چطور می شد باور کرد شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان بر او اثر نکند و کارهای پیامبرانه ازش سربزند؟ باورش سخت بود! ابوراجح آدم دروغگویی نبود. آیا اسماعیل هرقلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با پاک کردن آن، ادعا کرده بود که امام زمان اوراشفا داده است؟ ولی جراحان حله و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس اورا معاینه کرده بودند. اگر دروغ بود، رسوا میشد. هرچه بود ابوراجح چنان پیشوایشان را باور داشت که انگار با او زندگی می کرد. صدایی شنیدم. فکر کردم ام حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم. فقیری ژنده پوش بود. از چشمهای گوداافتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده. با تصمیمی ناگهانی دو . .
#قسمت67 صفحۀ75کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
دیناری را که ته جیبم بود، بیرون آوردم و در دستش گذاشتم. فکر می کردم ازخوش حالی فریاد میزند و به دست و پایم می افتد. بدون تعجب، به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد. گفتم: «ای برادر دعایم کن! من بیچاره کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او نیست.» گفت: «معلوم است گره سختی به کارت افتاده. کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را پس بگیری و به جای آن درهمی بدهی؟» راست می گفت. غریب بود. او را ندیده بودم. گفتم:«این سکه ها خیلی برایم عزیزند بهتراست آن ھا را به خدا هدیه بدهم.» باز لبخندی زد و گفت: «امیدوارم خداوند از توقبول کند! شنیده ام که گاهی خدابنده اش را به بالایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند.» بعد از رفتن آن فقیر، در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام میدهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: «آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود یا سرو وضع ساختگی اش گولم زد؟» شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم. دینارها برای من فقط یادگار بودند. برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند. هنوز دل تنگی ام باقی بود. زیرلب گفتم: «ای پیرزن تنبل! تا توبرگردی، جانم به لب میرسد.» باز خودم را روی تخت انداختم. از گرسنگی بی تاب بودم و اراده ای که سری به آشپزخانه بزنم، در خودم نمیدیدم امانم نمود که ام حباب از در وارد شود و همانو همان کنار دراز او پرس وجو کنم. . .
#قسمت68 صفحۀ76کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
سایبان بالای تخت، از تابش آفتاب جلوگیری می کرد، ولی همان سایبان بر من فشار می آورد، انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود. از حال خودم ترسیدم. خیلی نگران کننده بود. داشتم از روزنه امید و ساحل زندگی، فاصله می گرفتم. فریاد زدم: «خدایا، کمکم کن!» بعد آرامتر گفتم: «خدایا، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده ! من که به فکر ریحانه نبودم. این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی، پس خودت هم او را به من برسان! او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتن خوبی، بد است؟ خدایا، می شود آن جوانی را که در خواب دیده، من باشم! آیا منتظراست به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟» پیشانی ام را به دیواره تخت کوبیدم. با خود گفتم: «ای دیوانه! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن. چطور امکان دارد او خواب جوانی غیرشیعه را دیده باشد و خواستگاریش را انتظار بکشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به یاد مسروریا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواجشان، سعادت و خوشبختی را به کامش بریزد. بی چاره! ریحانه چند سالی است تو را ندیده، آن وقت چطور تو را به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ اگر تو را به خواب دیده بود، صبر می کرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی، نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار، گوشواره ای ارزان بخرد. گیرم که تو را به خواب دیده باشد، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دخترگلش را به یک سنی بدهد؟» . .
#قسمت69 صفحۀ77کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
کلید در قفل به حرکت درآمد. صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم. در بر پاشنه چرخید. ام حباب بود. با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم، زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتموداخل خانه آوردم. انتظار داشته میان نفس زدن هایش غرولند کند.خیلی آرام آمد وروی تخت نشست. سخت توی فکربود. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم. -خیلی دیر کردی ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای! لبخندی مهربانانه زد و گفت: «به سلیقه ات آفرین می گویم! فکر نمی کردم چنین جواهری در حله باشد. مهرش به دلم نشست.» خوشحال شدم. گفتم: «تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم بگو.» به چهره ام دقیق شد. -چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت. - خدایا جواب ابونعیم را چه بدهم؟ اول برایت شربت انبه درست می کنم و در آن شیرهٔ خرما می ریزم. یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد، سر صبر می نشینیم و حرف میزنیم. انبه ها را از چنگش درآوردم وتوی زنبیل انداختم. - کاری نکن که دیوانه شوم و سربه بیابان بگذارم! چشمهایش گرد شد. - پناه بر خدا! . .
#قسمت70 صفحۀ78کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
-تا همه چیز را موبه مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش لب به چیزی نمی زنم. اخم کرد و سری به تاسف تکان داد. -از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس می داد. خانۀ کوچکی دارند. همه در بزرگترین اتاق خانه نشسته بودند. ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت می کرد. وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: «خوش آمدید!» خیال می کردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از نور چهرهٔ او روشن است. آیه ای از قرآن را توضیح داد. بعد به سؤالها جواب داد. دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش میگرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم. ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: «همین ؟ بعد چه شد؟» گفت: «کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم، باور نمیکردم دختری به آن جوانی، آن قدر باسواد باشد! هیچ هم اهل قیافه گرفتنوگنده دماغی نیست. نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دل رباو شیرین بود!» بازساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت. - با او صحبت نکردی؟ -نکند انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش می کردم؟ -نه ولی … . .
#قسمت71 صفحۀ79کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
- مجلس که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان خوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است، آمدند کنارم نشستند. با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم: ((از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سرپیری، چیزی یاد بگیرم. حیف که راهم دور است، وگرنه هر روز می آمدم.» ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شربت آورد. ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد. پرسیدم: «دوباره چه شد؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند، نگاهم می کنی؟» - باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادرزن دنیا را داری. به هر حال ریحانه، دست پروردهٔ اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت وآمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم. ساکت ماند. به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد. با دستپاچگی پرسیدم: «بگوچه گفت؟ چرا هربار که دو جمله حرف میزنی این قدر زانوهایت را می مالی ؟)) - صبرداشته باشی بچه! یک سال آن جا نبوده ام که انتظار داری تا شب این جا بنشینم و حرف بزنم. داشتم چی می گفتم؟ -مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی. -پرسید: «خانه تان کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم.» گفتم: «باید نام ابونعیم زرگر را . .
#قسمت72 صفحۀ80کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
شنیده باشید 000" فریاد زدم: "ام حباب! قرار نبود خودت را معرفی کنی. یک بار هم که مخت را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی." عاقل اندرسفیه، چشم غره ام رفت. -دندان به جگربگیرا گوش کن بعد حرف بزن! گفتم: «لابد نامابونعیم زرگر را شنیده اید.» چشمهای ریحانه درخشید. مادرش گفت «بله، اورامی شناسیم.» گفتم: «ما همسایهٔ آنها هستیم.» آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود، از زیر خرمنموهای بلندش نشان داد و گفت: «این گوشواره ها را از مغازهآنها خریده ایم.» بازساکت شد و لبخند زیرکانه ای زد. از کوره دررفتم. -منظورت را از این ادا و اطوارها نمی فهمم. چرا باز ساکت شدی؟ زانوهایش را مالید. - تو واقعاً خنگی! به حرفی که ریحانه زد، دقت نکردی؟ - کدام حرفش ؟ - ریحانه دخترباسوادی است. از روی حساب و کتاب حرف می زند. نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم. گفت: از مغازهٔ آنها خریده ایم. می دانی این یعنی چه؟ سردرنیاوردم. -نه نمیدانم. - یعنی مغازه ابونعیم وهاشم. . .
#قسمت73 صفحۀ81کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
- منظور؟ - او این جوری به تو اشاره کرد. - خوب حالا این یعنی چه؟ -یعنی این که او هم به تو علاقه دارد. زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود کنار زدم. -تورا خدا اینقدر آسمان و ریسمان به هم نباف! هیچ وقت این حرف سادۀ او، این معنایی را که تو می گویی نمی دهد. -پس چه معنایی می دهد جناب عقل کل؟ -چون می داند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته «مغازه ی آن ها». حالا بگو بعد چه شد؟ با دلخوری واخم زانوهایش را مالید. -خیلی خوب. شاید هم حق با تو باشد. خواهش می کنم ادامه بده ! هم چنان با دلخوری، لب و لوچه اش را ورچید. - من گفتم: «عجب گوشواره خوشگلی است! آفرین به أبونعیم ودست و پنجه اشی!» آن وقت مادر ریحانه گفت: «این را نوه اش هاشم ساخته.» من به ریحانه نگاه می کردم. اسم تورا که شنید. گونه هایش قرمزشد و سرش را پایین انداخت. -راست بگو ام حباب! تو داری این ها را برای دل خوشی من می گویی. حرفم را نشنیده گرفت. -من پرسیدم: «هاشم همان جوان زیبا و خوش قد و قامت . .
#قسمت74 صفحۀ82کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
است؟» کاش بودی و می دیدی که ریحانه چه جور به من نگاه کرد. مادرش گفت: «بله، همان است.» -ام حباب -باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم حال و روز او بدتر از توست. ازش پرسیدم: «حالت خوش نیست دخترم؟» مادرش گفت: «دو هفته ای به شدت بیمار و بستری بوده.» -این را خودم می دانستم. ابوراجح به من گفت. وقتی به مغازه آمد، حدس زدم که ناخوش احوال بوده. -ما زن ها این چیزها را خوب می فهمیم. تو حالی ات نیست. نمیتوانستم حرفهایش را باور کنم. برای دل دارای دادن به من، حاضربود حرفهای ساده را آب و تاب بدهد. - کاش این طور بود که تو می گویی! - بعد من حرفی زدم که نباید می زدم. خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دخترک پاک و معصوم، دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت. در قصه گویی استاد بود. چه شبها که با قصه هایش به خواب رفته بودم! ساکت ماندم تا حرفش را بزند. - گفتم: «خبردارید دختر حاکم، او را پسندیده و به مغازه شان رفت وآمد می کند؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و طلا و جواهراتی را که آن جاست، صیقل بدهد.» کاش این حرف را نمی زدم؛ یک دفعه دیدم چیزی توی صورت به آن قشنگی، خاموش شد. با صدای لرزان گفت: . .
#قسمت75 صفحۀ83کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
«برایش آرزوی خوشبختی می کنیم! من و او در کودکی، هم بازی بودیم. حالا او جوان ثروتمند و متشخصی است. قنواء شوهری بہترازاو گیرش نمی آید.» فریاد زدم: «از این حرفش معلوم است ذره ای هم به من فکر نمی کند.» - اشتباه می کنی هاشم. باید بودی و موقعی که خداحافظی می کردم، می دیدی اش، نمی توانست درست راه برود. حال و روز تو را پیدا کرده بود. چند قدم بدرقه ام کرد. شاید می خواست چیزی دربارهٔ توبپرسد که رویش نشد. خیلی با حیاست! - بس است اما حباب! از زحماتی که کشیدی ممنونم. صحبت معمولی و ساده ای با هم داشته اید. برداشت تو از این حرف ها، ساختهٔ فکر و خیال خودت است. نمیتوانم باور کنم. انتظار نداشته باش عقلم را دست تو بدهم. کاشکی خودم آن جا بودم و از نزدیک می دیدم! -تو یکی صحبت از عقل نکن که خنده ام می گیرد. فعلا که عقل نداشته ات را داده ای دست دلت! - کاش دربارهٔ قنواء چیزی نمی گفتی! ام حباب برخاست. با زنبیل به طرف آشپزخانه راه افتاد. -خوب کردم که گفتم. او هم باید زجری را که تو می کشیبکشد. می روم برایت غذا و شربت درست کنم. باید برای فرداآماده شوی. با بدجنسی خندید. - قنواء منتظراست. . .
#قسمت76 صفحۀ84کتاب رویای نیمه شب
#بخش10
از همان موقع می دانستم چه شب وحشتناکی را پیش رو دارم. باز در بستر دراز می کشیدم و حرف های ام حباب و ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر، در بیم و امید، دست و پا می زدم. . .
#قسمت77 صفحۀ85کتاب رویای نیمه شب
#بخش11
دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم بود. دو نگهبان قدبلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ، نگهبانی می دادند. میان آن دو، مرد میان سال و کوتاه و چاقی روی چهارپایه ای نشسته بود. اسمش «سندی» بود. شکم بزرگ و برآمده ای داشت که توی ذوق می زد. انگارخمره ای کوتاه را بغل کرده بود. سالها بود که روی آن چهارپایه می نشست. نزدیک شدم وسلام کردم. جوابم را نداد. با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم. خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش گفتم. با اکراه برخاست. از بس عرق کرده بود، لباسش به پشتش چسبیده بود. آن را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف دررفت. روی در که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت، دریاچهٔ کوچکی بود. حلقه روی دریچه را سه بار کوبید. دریچه باز شد. توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خ رواب آلود را ببینم. - در را باز کن. این جوان، زرگراست. این طور که می گوید قرار است برای همسرودختر حاکم، چیزهایی بسازد. به این ترتیب بود که زبانه ای فلزی به خشکی از میان چفت هایی . .
#قسمت78 صفحۀ86کتاب رویای نیمه شب
#بخش11
گذشت. در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه به رویم آغوش باز کرد. لحظهٔ رؤیایی فرا رسیده بود و من می توانست ایوانها و سرسراهایش را ببینم. از کودکی آرزو داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم. پدربزرگ می گفت: «اگرچه دارالحکومه حله، مانند قصرهای افسانه ای هزارویک شب نیست، ولی آن قدر زیبا هست که آدم را به یاد قصرهای بغداد بیندازد.» سندی با گوشه چفیه، عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد. بیخ گوشم آهسته غرید: «کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری. آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد.» دهانش بوی سنگ پای حمام می داد. خودش میدانست، چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبزرنگی میان دندانهای پوسیده و لب تیره اش نمایان بود. وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد، لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه. دربا همان سروصدا بسته شد. باغ در نگاه اول، بسیار زیبا بود. درختان بلند وتنومند با چترهای بزرگی از شاخه وبرگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری می کردند. حله و اطراف آن، پراز نخلستان بود، ولی در باغ دارالحکومه تنها چند نخل، در میان انواع درختان دیگر دیده می شد. راهی که از میان درختان به طرف ساختمان دارالحکومه می رفت، سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی می کرد، انگار گنگ بود. با اشاره دست، راهنمایی ام می کرد. بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد وتوی جویی می ریخت که میان درختان ناپدید میشد. بلندی و اندازه حوض ها فرق داشت. بعضی توی بعضی دیگر بودند. بزرگترین حوض چند اردک داشت. تصویرلرزان ایوان ورودی، توی حوض ها افتادهبود. کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند . .
#قسمت79 صفحۀ87کتاب رویای نیمه شب
#بخش11
نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تختهای چوبی لیده بودند. گاهی صدای خنده شان به گوش میرسید. خدمتکار اشاره کرد منتظرش بمانم تا برگردد. دو نگهبان، دو طرف ورودی ساختمان ایستاده بودند. چند نگهبان هم دراطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آن جا که ایستاده بودم، صدای ضعیف موسیقی و آواز زن جوانی به گوش میرسید. با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود، شب را به خلاف انتظارم، راحت خوابیده بودم. دلم میخواست دارالحکومه و شکوه آن، چنان تحت تأثیرم قرار دهد که یاد ریحانه کمتر به سراغم بیاید و آزارم دهد. فایده ای نداشت. دور از ریحانه، دارالحکومه برایم جلوه ای نداشت. حاضر بودم از همان جا برگردم وبه فقیرانه ترین خانه های حله بروم، به شرط آن که بتوانم از پشت دیواریا روزنه ای، صدای او را بشنوم. چیزی که همچنان عذابم می داد و در خاطرم جست وخیزمی کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر ریحانه باید برای ازدواج آماده میشد. این واقعیت که مسرور از او خواستگاری کرده بود، برایم شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه، دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم مینشست و به کارکردنم نگاه می کرد. در آن لحظه ها که منتظر برگشتن خدمتکار بودم، به این فکر میکردم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که مشغول کار باشم، ریحانه برایم غذای دست بخت خودش را بیاورد، ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری حرف بزنیم؟ توی همین فکرو خیال ها بودم که صدای قدمهایی را از طرف ایوان شنیدم. مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و . .
#قسمت80 صفحۀ88کتاب رویای نیمه شب
#بخش11
خدمتکاری درشت اندام، با خشونت او را به جلو میراند. آنها که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده راست نشستند. - گم شو! تا امثال شما نوکیسه ها به سیاه چال نیفتید، حرف حساب حالی تان نمی شود. خدمتکار با یک پس گردنی، مرد را از پله ها به پایین هل داد. مرد سعی کرد خود را کنترل کند، ولی نتوانست. پایین پله ها زمین خورد. دقیقه ای طول کشید تا دوباره اوضاع عادی شود. کسی که از همه به من نزدیک تر بود، سراپایم را وارانداز کرد و گفت: «بهتراست راحت بنشینی. تاتورا به داخل بخوانند، خیلی طول میکشد. من خودم ساعتی است انتظار می کشم و هنوز خبری نیست.» تک وتوک مگس های سمج آن جا رهایمان نمی کردند. معلوم نبود برای چه آن همه آب و سبزه و درخت را ول کرده بودند و به ما می چسبیدند. پرسیدم: «برای چه به دارالحکومه آمده اید؟» کیسه ای پر از سکه را از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد. سکه ها را به صدا درآورد. - معلوم أست. آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی، لاتید صاحب دیوان هنوز از خواب ناز بیدار نشده. تواین جا آشنا داری؟ - نه. - اما من با خوانسالارآشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای، می توانم سفارش تورا هم بکنم. . .
#قسمت81 صفحۀ89کتاب رویای نیمه شب
#بخش11
- نه، متشکرم! مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد. باز صدای گام هایی روی سنگ فرش شنیده شد. همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند. همان خدمتکار بود. با عجله به طرفم آمد. پس از تعظیم گفت: «ببخشید که معطل شدید! لطفا با من بیایید!» مردی که می خواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را برگرداند سرجایش. به طرف ایوان به راه افتادم. تپش قلیم را احساس می کردم. نمی توانستم حدس بزنم داخل دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را میکشد. پدربزرگ سفارش های زیادی کرده بود که چطور رفتار کنم و حرف بزنم. از هیجان، همه شان فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم. از آن جا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمانهای دوطبقه و سه طبقهٔ اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی می کرد از من جلوترراه نرود. برای همین مرتب با حرکت دست، راهنمایی ام می کرد. از چند پله پایین رفتیم. از عرض حیاط گذشتیم. حیاط هم آبنمایی بزرگ داشت. چند اردک و غاز و پلیکان در آن، زیر سایه درختان شنا می کردند. اطراف آب نما، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پربرگ. وارد سرسرایی دیگرشدیم. چند نفری روی تختی چوبی، مشغول کارهای دفتری و چک و چانه بودند. به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت. زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانوادهٔ حاکم است، به من لبخند زد. - من «امینه» هستم! خدمتکار مخصوص بانویم قنواء. . .
#قسمت82 صفحۀ90کتاب رویای نیمه شب
#بخش11
اشاره کرد از پله ها بالا برویم. او را به یاد آوردم. با خانم ها برای خرید به مغازه آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سردرآوردیم. از ردیف ستونهای سنگی که جلویشان نرده ای چوبی و منبت کاری شده بود، گذشتیم. کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی، حیاط از آن بالا زیباتربود. میان سرسرای بزرگ و روشن که سقفی بلند و پرنقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت: «این جا محل کار شماست. ترتیی داده خواهد شد که هر روز بدون مزاحمت نگهبانها به این جا بیایید و کارتان را انجام دهید.» پشت سرش وارد شدم. اتاق بزرگ و دلپذیری بود. دو پنجره بزرگ و محرابی شکل به طرف باغ داشت. کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره ها پرده هایی گرانبها آویزان بود. پرده ها را کنار زد. قسمتی از باغ، نیمی از شهر، رودخانه فرات و پل روی آن، به چشم آمد. پنجره ها را گشود تا هوای اتاق عوض شود. امینه وقتی دید همه چیز مرتب است، تعظیم کرد و رفت. به طرف سکو رفتم، کنار بالش ها وزیراندازهایی از خز، ظرفهای پراز انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق شباهتی به کارگاه نداشت. حق با پدربزرگم بود. قنواء و خانوادهاش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاق کوچک در گوشه ای از طبقهٔ پایین در اختیارم میگذاشتند. اتاقی که در آن ایستاده بودم، برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مناسب بود. ساعتی گذشت. خبری نشد. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبهٔ سکو می نشستم. یکی - دوبار تصمیم گرفتم بروم و از امینه یا دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع . .
#قسمت83 صفحۀ91کتاب رویای نیمه شب
#بخش11
کنم. چند خنجر و شمشیروسپر جواهرنشان به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم. آن را از شال حریری که به کمربسته بودم، گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که توی طاقچه ای، در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم. چرخیدم و خودم را تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت. نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. فکر کردم شاید قراراست کارم را با با جلا دادن آن سلاح ها شروع کنم. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله دشمن فرصی کردم. این کار را بارها تکرار کردم. با این تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم، به پشت در رفتم. با حرکتیناگهانی آن را باز کردم. از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد. . .
#قسمت آخرما: حرف دل
نمایشهایی که قنواء بازی می کند تا به خواسته اش برسد و هاشم را بدست آورد.
درد و رنج های ریحانه و ابوراجح
اضافه شدن جوان زیبایی به نام عماد به داستان
و معجزه ای که در این داستان اتفاق می افتد و واقعی است ... .
کتاب رویا نیمه شب را از آدرس زیر تهیه فرمایید: