داستان های دنباله دار (11): آسمان شیشه ای نیست.
توضیح:سلام، کتاب آسمان شیشه ای نیست نوشتۀ آقای مرتضی انصاری، انتخاب جدید ما برای داستان دنباله دار است. حامد شخصیت اصلی داستان دچار شک در اعتقاداتش می شود. نویسنده طوری نوشته که این شک را خواننده با تمام وجود درک کند.
کتاب 200 صفحه است که ما حدود 70 صفحه آنرا به صورت دنباله دار در سایت قرار می دهیم.
با ما همراه شوید، اگر از داستان خوشتان آمد کتاب را تهیه کنید و کل آن را بخوانید. ما هم به نوبه خود کتاب را با 20درصد تخفیف عرضه می کنیم.
برای اطلاع از زمانهای به روز شدن داستان به کانال تلگرام گیسوم بپیوندید.
#قسمت1داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
ساکش را بر زمین گذاشت، چشمانش را بست و به همهمۀ اطرافش گوش داد. چقدر آدم، چقدر تلاش، چقدر رفتوآمد؛ هر یک راضی به چیزی و به دنبال آن. راه رفتن آدمها، حرف زدن آدمها، حرکت گاریهای حامل وسایل آدمها و تلویزیون و بلندگوهای آدمها، مجموعهای را ساخته بود که از یک طرف شامل همۀ آن صداها بود و در عین حال هیچیک از آنها نبود. انگار که همه دارند میگویند «هاااا». حتی به نظرش تابلوی اعلام ساعت حرکت قطارها هم صدا داشت.
در سه سال گذشته سومین باری بود که در این زمان، در این مکان بود. هر وقت جاهای پر از مسافر را میدید ناخودآگاه به این موضوع فکر میکرد که اگر دو نفر در این جا با هم دوست شوند، رابطهشان چقدر کوتاه خواهد بود. یکی از طرفهای ذهنش گفت:
مثل دنیا.
و مثل همیشه طرف دیگر زود جواب داد:
ولی فعلاً دنیا طولانیترین چیزیه که باهاش سر و کار داره.
حال و حوصلۀ به هم پریدن طرفهای ذهنش را نداشت و به همین خاطر نگاهش را به اطراف گرداند و همزمان صدایی، با آهنگ مخصوصِ چنین مکانهایی که روی مبدأ و مقصد قطار تکیۀ بیشتری میکرد در سالن پخش شد که خبر ورود قطار اهواز تهران را به ایستگاه میداد. مسافرانی که با ورود به محیطی جدید داستانی مشترک و همزمان منحصر به فرد در انتظارشان بود.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به اینجامراجعه کنید.
#قسمت2 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
زنی که بچهای کوچک در بغل داشت، با زحمت سعی میکرد بدون آنکه چادرش کنار برود، ساک چرخدارش را به دنبال خود بکشاند و فقط چند متر آن طرفتر زن نسبتاً چاقی، مانتوی سفید تنگی پوشیده بود و روسریاش نیز بین افتادن و نیفتادن مردد بود. دوست داشت آنها را روبهروی هم بنشاند و خواهش کند که با یکدیگر بحث کنند یا دست هر کدام کاغذ و خودکاری بدهد و از هر کدام بخواهد که نظرش را دربارۀ دیگری بنویسد.
به این فکر کرد که احتمالاً آن خانم مانتویی تهرانی است. نظری که خیلی از شهرستانیها خصوصاً در شهرهای کوچک راجع به تهرانیها دارند. البته به نظرش بعید هم نبود که شهرستانی باشد. از آنهایی که تا به تهران یا به شهر بزرگ دیگری میآیند، کم خرجترین راه را برای شبیهشدن به آدمهای اطرافشان تغییر در لباسهای خود میبینند و حتی گاهی در این مسیر از الگوهای اولیۀ خود هم جلوتر میروند! در مشهد هم هروقت زنهایی میانسالی را میدید که با آن کمرهای پهن و بازوها و اندام درشت و کارکرده این مدلی لباس پوشیده بودند و با لهجۀ فلان شهر کوچک با هم صحبت میکردند، یک طوریش میشد.
به نسبت اینجا هم، تو یکی از اون شهر کوچیکیها هستی.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به اینجامراجعه کنید.
#قسمت3 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
به این ایراد ذهنش جوابی نداشت که بدهد ولی به هر حال از حالا به بعد کمتر مشهد میرفت چون پدرش منتقل شده بود و قرار بود خانواده یعنی پدر و مادرش امروز به اصفهان بروند. جای کیف لپتاپش را که هیچ وقت لپتاپی در آن نبود با ساکش عوض کرد. از ایستگاه بیرون آمد. باد سرد باعث شد زیپ کاپشنش را بالا بکشد. ابرهای پاییزی آسمان را پوشانده بودند و آفتاب از تاج و تخت افتاده این موقع از سال نمیتوانست راه خود را از میان آنان باز کند.
تا مترو راه زیادی نبود و کرایۀ تاکسی و اتوبوس تقریباً یکی میشد. سوار تاکسی شد. همزمان که بیرون را تماشا میکرد به نظرش میآمد که یک جورهایی دلش برای تهران تنگ شدهاست. برای مردمش، لهجههایشان، نوع زندگیشان و برای مشکلاتش، خیابانهای شلوغش و حتی آلودگیاش. سال اول از تهران بدش میآمد. در خوابگاه با دوستان جدیدش دور هم مینشستند و از بدیهای تهران و خوبیهای شهرهایشان میگفتند. آن موقع دوست داشت هرچه زودتر چهار سالش تمام شود و برای همیشه برگردد مشهد ولی هر چه بیشتر میگذشت بیشتر به تهران علاقه پیدا میکرد. تقریباً همۀ دوستانش هم همین وضع را داشتند.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به اینجامراجعه کنید.
#قسمت4 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
داخل ایستگاه که شد وسایلش را روی زمین گذاشت تا نفسی تازه کند. ساکش خیلی سنگینتر از کیفش بود و به همین خاطر بیشتر روی کمرش فشار میآمد. ساکهایش اول هر تعطیلاتی پر بودند از کتابهایی که میبرد در خانه بخواند ولی لاشان را هم باز نمیکرد و به بقیۀ وسایل هم خیلی کم احتیاج پیدا میکرد و به همین خاطر معمولاً ساکهایش از اول تا آخر تعطیلات دستنخورده باقی میماندند.
روی صندلی که نشست، به دستهایش نگاه کرد که باز هم تکههای ریز چرم دستۀ کیف، کف دستش را سیاه کرده بودند. از آن جنسهای چینی ارزانی بود که دستفروشها بساط میکنند و عابران و خصوصاً عابران جوان هول میشوند که نکند با این قیمت ارزان زود تمام شود و یکی میخرند و مدتی بعد میبینند که نصف شهر کیف لپتاپ دستشان گرفتهاند و همه هم لابد در آن حوله و کتاب و برس گذاشتهاند!
تلفنش زنگ زد؛ خاله بود. سلام و احوالپرسی کرد، گرم. از سفر پرسید و بعد گفت که امشب بیاید خانه آنها. گفت: «از وقتی به هانیه گفتم که امروز حامد میاد تهران، هی اصرار میکنه که بهت زنگ بزنم و بگم امشب بیای».
رابطهاش با بچههای کوچک خصوصاً دختر بچههای پنج شش ساله همیشه خوب بود. خیلی زود با آنها صمیمی میشد. البته شرایط هانیه با بقیه فرق میکرد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به اینجامراجعه کنید.
#قسمت5 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
خاله تعارف او را که دید جوری که انگار دارد لبخند میزند گفت: «چیه؟ خجالت میکشی بیای خونۀ خالهات؟» منظورش را میفهمید. نمیدانست اسم حسی که نسبت به مریم دارد چیست. نمیتوانست به راحتی خود را «عاشق» مریم فرض کند. شاید به این خاطر که مریم اولین دختری بود که نسبت به او چنین حالتی را در خود احساس کرده بود و نمیدانست که حالا این همان چیزی است که به آن میگویند «عشق» یا نه.
چهار سال از مریم بزرگتر بود. دبستان که بود خانوادۀ خاله هنوز مشهد بودند. هروقت که با هم جایی میرفتند، خاله همان اول دست مریم را به دست او میداد و به او میسپردش و به مریم هم میگفت از پسرخالهاش جدا نشود و حرفش را گوش کند. تا مدتها مریم حتی در خانۀ خودشان هم برای انجام خیلی کارها از او اجازه میگرفت. بعد از بابا و مامان اولین اسمی که یاد گرفت حامد بود که میگفت «آمد». آن موقع هنوز متوجه خندهها و حرفهای مادر و خاله موقع بازیشان نمیشد ولی کمکم که بزرگتر میشد به صورتی مبهم معنای بعضی محدودیتها و اشارههای بابای مریم یعنی آقامحسن به خاله را میفهمید. بعد هم که خاله رفتند تهران و دیگر خیلی دیر به دیر مریم را میدید.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت6 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
وقتی سال اول برای اولین بار رفت خانۀ آنها، با دیدن ناگهانی مریم که در را باز کرد، حسی که برایش تازگی داشت در سراسر بدنش پخش شد و در جواب مریم به داخل شدن، چیزهایی میگفت که برای خودش هم نامفهوم بود. انگار کلمات به هنگام خروج با یکدیگر برخورد میکردند و هم را خاموش میساختند. آن اوایل مریم مثل دوران کودکی با او رفتار میکرد و همین بیشتر آزارش میداد. روبهرویش میایستاد و با سادگی و مهربانی و بیتوجه به گرمایی که از درون او را آب میکرد، از اتفاقات مدرسه یا شیرینکاریهای هانیه میگفت. وقتی که نفس گرم و معطرش به او میخورد که دیگر ... . یک بار که میخواست هانیه را از بغلش بگیرد، نوک انگشتانش با دست او تماس پیدا کرد و با ترسی عجیب لرزید و مثل برقگرفتهها سریع دست خود را عقب کشید، طوری که نزدیک بود هانیه زمین بیفتند. مریم نگاه بیآلایشش را از سر تعجب به او دوخت. نگاهی که قلب قربانی را سوراخ میکرد و او را در خود فرو میبرد. اما مریم هم رفتهرفته مثل او شد و اینها چیزهایی نبودند که از دید مادرها دور بمانند.
خاله به انتظار پاسخ بود و او در افکارش فرو رفته بود. خستگی و کثیفی سفر را بهانه کرد و آمدنش را به آخر هفتۀ بعد موکول کرد.
ای کاش آن روز به سر آن کلاس نرفته بود. ای کاش هیچ وقت به آن دانشکده نرفته بود. اصلاً ای کاش به دانشگاه نمیرفت. آخر انتخاب سختترین کاری بود که میتوانست در زندگی برایش پیش بیاید. آن هم انتخابی از این نوع.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت7 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
با دو دست، موهایش را که بالا میداد مرتب میکرد و پشت گردن نگاهشان داشت. یادش رفته بود که صورتش را بشوید و حالا حتماً چشمهای بادکرده و ساک دستش به همه میگفت که مال این شهر نیست. آدمهایی مثل او در اینجا کم نبودند. ایستگاههای مترو و اتوبوسی که نزدیک راه آهن و ترمینال بودند، از این جور آدمها زیاد به خودشان میدیدند. آدمهایی که بعضیشان بلد نبودند از ورودیهای مترو استفاده کنند و یا معنی اتوبوس پولی را نمیدانستند و بلیت میدادند. میدید که بعضی با دیدن این آدمها و معطل شدنشان بهخاطر آنها زیر لب چیزهایی میگفتند مثل: «اینا از کجا پیداشون شده؟» و یا حتی عدهای: «بی فرهنگها». به نظرش خیلی نامردی بود که ملاک چیزی را مناسب با خودت بگذاری و بعد بر اساس آن قضاوت کنی. البته چون قیافهاش به شهرستانیها نمیخورد خودش کمتر مخاطب چنین حرفهایی میشد.
صدای آمدن قطار به گوشش رسید. چه چیزی او را از این باز میداشت که ناگهان خود را جلوی آن بیندازد؟ به این فکر کرد که اگر چنین کاری بکند و هیچ دلیلی هم برای آن نداشته باشد، آدمها و گروههای مختلف دربارۀ مرگش چه میگفتند؟ مثلاً نشریۀ زردی تیتر میزد: «ماجرای عشقی باعث پایان زندگی»، کاراگاه پلیس: «شدت یافتن فرضیۀ حضور عوامل خارجی در حادثۀ به ظاهر خودکشی»، فلان گروه سیاسی: «سیاستهای اشتباه و فشار اقتصادی قربانی دیگری گرفت»، یک فیلسوف: «شاید حق داشته باشی خودت را بکشی اما حق نداری وقت مردم را بگیری»، نظافتچی مترو: «خدا پدرت رو بیامرزه، جا قحط بود برای خودکشی کردن؟»
با خود فکر کرد اگر خود را جلوی قطار بیندازد، «عزرائیل روحش را میگیرد». عجب جملهای. «عزرائیل» کیست؟ «روح» چیست؟ و «گرفتن روح» یعنی چه؟
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت8 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
شاید اگر الان بازیگر یک فیلم هالیوودی بود، فکر میکرد عزرائیل یکی از همین مسافرهاست و منتظر است تا فرد مورد نظرش به دستشویی یا جای خلوت دیگری برود تا به دنبالش رفته و روح او را که هماندازه و شبیه بدنش است و فقط فرقش این است که میتوان از میان آن رد شد! مثل جاروبرقی از بدنش بیرون بکشد.
قطار ایستاد و درهایش را باز کرد. بدون هیچ دلیلی تصمیم گرفت با این قطار نرود. قطار که رفت، نگاهش را روی آدمهای اطراف چرخاند. نمیدانست چرا همیشه زنهای روبهرو و طرف دیگر ایستگاه، به نظرش زیباتر میآمدند. شاید به این خاطر که دست نیافتنیتر بودند.
اگه کسی به مریم نگاه کنه و این جوری بررسیش کنه، ناراحت نمیشی؟
از ترس این که مرد دیگری در مریم حتی به اندازه یک نگاه شریک شود، نگاهش را قطع کرد ولی ذهنش باز هم دست از سر او برنداشت.
یعنی اگه مریم نبود، حق داشتی به هر زنی که خواستی نگاه کنی؟
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت9 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
چند صندلی آن طرفتر پسری چاق که با وجود هیکل درشتش چهرهای بچگانه داشت و دختری که به نظر میآمد حدود پانزده سال داشته باشد گرم صحبت بودند و در همان حال دختر شکم او را نوازش میکرد. حرفهای یکدیگر را با لبخند تأیید میکردند و در حال اجرای ناشیانۀ ظرایف تحریکآمیزی بودند که بعدها در اجرای آنها پختهتر میشدند. چقدر شاد بودند. تماس پوستشان با یکدیگر باعث میشد به چیزی فکر نکنند. دوست داشت جلو برود و سؤالهایی را که همیشه با دیدن این صحنهها برایش پیش میآمد بپرسد: «آیا نماز میخوانید؟»، «به خدا اعتقاد دارید؟»، «چند وقت است که با یکدیگر دوستاید؟»، «فکر میکنید تا چه مدت دوستیتان دوام داشته باشد»، چرا با یکدیگر ازدواج نمیکنید؟»، «تصور کرده اید که عبادت کردن سنگ زیر پایتان چه معنایی دارد؟»، «تاکنون اندیشیدهاید که آدمی که با مادیات زندگی میکند چگونه میتواند راجع به چیزهایی غیر مادی فکر کند؟»، پدر و مادرتان، خصوصاً پدر شما خانم، از رابطهتان با یکدیگر خبر دارند؟ مخالفاند؟ موافقاند؟ موافق مشروطاند؟ به این شرط که فقط جلوی پدر و مادر یا در اماکن عمومی و روشن با هم باشید؟»، «تا حالا شده فکر کنید بعضی کارهای ما در دنیا، شاید باعث شوند که آندنیا مایعی دستمان بدهند که از شدت داغی آن پوست صورتمان بریزد؟» ، «اصلاً آندنیا را قبول دارید؟» ، «شک دارید؟»، «تا حالا شده دربارۀ آندنیا فکر کنید؟»، «اصلاً تا حالا شده فکر کنید؟»
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت10 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
یک لحظه به این فکر کرد که آنها دارند از یکدیگر لذت میبرند و او دارد فلسفهبافی میکند. البته این هم جرقهای بود برای درافتادن طرفهای ذهنش با یکدیگر.
این که لذت نیست، اونها در واقع دارن ضرر میکنن.
اگه خودش هم الان مشغول این ضرر بود به این چیزها فکر نمیکرد.
به هر حال خوشحالم که این ضرر رو لذت نمیبینم.
اگه به اینا گیر میدی، قبلش باید یک فکری برای اون نگاههای دزدکیش به مریم و اون یکی دیگه بکنی.
در حالی که بدون توجه به آن دو چشمانش روی آنها بود، صدایی او را به خودش آورد «در و دیوار این شهر باعث تحریکه خصوصاً برای بچهمذهبی ها».
به طرف منبع صدا چرخید. نادر بود. هم اتاقی سال اولش. لابد او هم داشت میرفت خوابگاه. روی صورتش جای جوشهایی مانده بود که زمانی از کشیده شدن تیغ روی آنها خونی شده بودند. موهایش را عین سیخ صاف برده بود بالا. آن اوایلی که تازه این مدلها مد شده بودند بیشتر از این که فکر کند چرا موهایشان را این مدلی میکنند به این فکر میکرد که چطور آنها را به این مدلها در میآورند. ترم اول که شروع شد موهایش کوتاه بودند. چند ماه به آنها دست نزد تا خوب بلند شوند و به هر مدلی که خواست بتواند درشان بیاورد.
چون سال اول قیافهای مذهبی داشت و هنوز هم آثاری از آن باقی مانده بود و بعضی کارهایش هم به مذهبیها میخورد و در اتاق گاهی با نادر بر سر این موضوعات صحبت میکرد، این اسم از او در ذهن نادر مانده بود. هر چند که دیگر الان شک داشت که خودش، خودش را مذهبی میداند یا نه. به نظرش شاید دربارۀ ظاهر برخی کارهایش که هنوز تغییر نکرده بودند این اسم درست میبود ولی دربارۀ اعتقاداتش... نمیدانست.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت11 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
سلام و احوالپرسی کردند و بعد نادر با اشاره به دختر و پسر، لبخندی شیطنتآمیز زد و گفت: «میخوای برم قاطیشون شم؟». بدون این که منتظر جواب شود، رفت. در این جور کارها خیلی مهارت داشت. سال اول هنوز یک هفته نشده بود که با یک دختر تهرانی دوست شد و البته به یک ماه هم نکشید که ولش کرد. با یک پسر تهرانی هم قرار گذاشته بود که هر روز با هم مینشستند و تمرین میکردند و نادر سعی میکرد مثل او صحبت کند. بعضی وقتها هم در دانشکده و سر کلاس، صدای خودش را ضبط میکرد و شب در خوابگاه گوش میداد تا ببیند کجاها به قول خودش سوتی میدهد.
قطار بعدی آمد. با اشاره به نادر که گویا داشت مطلب خندهداری برای آنها تعریف میکرد، خداحافظی کرد و سوار شد.
**
همزمان که وارد خوابگاه میشد با خود فکر کرد که خدا لابد چیزی میدانسته که زندگی را برای انسان به صورت خانوادگی قرار داده وگرنه میتوانست کاری کند که تولیدکنندهها یا همان پدر و مادر در یک اتاق سه در چهار زندگی کنند و بعد به محض تولد، بچه را تحویل مسؤول مؤسسهای بدهند که چند صد تا تخت و کمد یک شکل داشته باشد و سر ساعت مقرر، مسؤول تغذیه غذا را بیاورد و چراغها با برنامهای معین روشن و خاموش شوند.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت12 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
اتاقشان طبقه سوم بود. بیست و هفت عدد پله را هر روز صبح باید پایین و هر شب یا بعدازظهر بالا میرفت و چون دانشکده نزدیک خوابگاه بود، گاهی ساعتهای خالی بین کلاسها را هم میرفت اتاق. حوصله نداشت حساب کند در هشت ترم و هر ترم شانزده هفته چه تعداد پله را بالا و پایین میرود ولی میدانست که زانوهایش از این بالا و پایین رفتنها بینصیب نخواهند ماند.
از سکوت حاکم بر سالن میشد حدس زد که اکثر بچهها هنوز نیامدهاند. اتاق امسالشان دیوار به دیوار دستشوییها بود. یعنی این که میتوانستند از صدای خالی شدن بینیها، تعداد سرماخوردهها و از روی تعداد بالاآورندهها کیفیت غذا را بررسی کنند.
مشکل دیگر هم این بود که وقتی چراغهای سالن خاموش میشدند، دستشویی یک مکان مناسب برای صحبت کردن بود. مشکل صوتی و عمومی بعدی هم اتاقهای روبهرو بودند که کانالهای کولر باعث میشدند سر و صدای اتاق واضحتر از سالن به اتاق روبهرو برسد همین باعث خیلی اختلافها و ناراحتیها در خوابگاه میشد. مثلاً اگر همسایه روبهرویی اتاقی فوتبالهای ساعت یازده و ربع شب را نگاه میکردند و تیم محبوبشان در حالی که تا دقیقۀ نود عقب بوده، گل میزد حدود ساعت یک شب فریادی بلند میشد که هر چند خیلی کوتاه بود ولی کار خودش را میکرد و باعث میشد ازخوابپریدهها به تناسب شخصیت و بدخواب شدنشان شخص یا نزدیکان او را با کیفیات مختلف یاد کنند.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت13 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
از چراغ روشن و کفشهای جلوی در فهمید که هم اتاقیهای امسال و پارسالش یعنی علی و سعید آمدهاند. اتاقشان چهارنفره بود ولی فرهاد آخرهای تابستان ازدواج کرده بود و در تهران خانه گرفته بود.
در زد و داخل شد. هیچ فرقی نکرده بودند. علی موهایش را به یک طرف شانه میکرد و ریشهای فرفریش را آنقدر بلند میکرد که معمولاً هم اندازۀ موهایش میشدند. سعید هم با آن پوست سفید و صورت استخوانی و عینک ظریف، چهرهای کلیشهای از یک بچۀ درسخوان بود.
به نظرش اتاقشان ترکیب جالبی داشت. اگر قرار بود فرضیۀ داروین را دربارۀ ریش و چیزهای دیگر در اتاق پیاده کنند، حلقۀ اول علی، حلقۀ وسط خودش و حلقۀ آخر و نهایی هم سعید بود. سعید کم حرف بود و با بیشتر بچهها میساخت. موقع انتخاب هماتاقی مهمترین شرطش این بود که اتاق نظم داشته باشد و ساکت باشد و کسی مزاحم دیگری برای درس خواندن نشود.
طبق یک توافق نانوشته با علی معانقه کرد و با سعید دست داد. فقط چون سال اول بود و تقریباً سه ماه بود که یکدیگر را ندیده بودند، برای لحظهای سعید را هم در آغوش فشرد. نمیدانست چرا خیلی دلش به حال سعید میسوخت. شبهای امتحان جزوۀ سعید بود که کپی میشد. البته خودش هم جزوه مینوشت ولی چون سعید هیچی را از قلم نمیانداخت و از خودش هم چیزی اضافه نمیکرد، بیشتر بچهها روی او حساب میکردند. وقتی سعید یک جلسه غایب میشد شب امتحان عزا داشتند و اگر خودش آن یک جلسه را پیدا نمیکرد و به بچهها نمیرساند، برای سؤالات آن یک جلسه اکثراً از تراوشات ذهنیشان استفاده میکردند. یکی دو بار هم که جزوهاش را داده بود دست بچهها که بروند کپی کنند، گم شده بود و از هر کسی میپرسید میگفت به یکی دیگر داده. البته علت دلسوزیاش برای سعید فقط جزوهها و حاشیههایش نبود.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت14 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
اگر جزوههای سعید را نادر میداشت، تا حالا به همین هوا با نصف دخترهای دانشکده دوست شده بود. ولی سعید اهل این حرفها نبود. نه این که خجالت بکشد یا نکشد، سیستمش این جوری نبود. میگفت «اگه با دختری دوست میشی یا پیشنهاد ازدواج بهش میدی، باید به توافقات طرفینی و مورد انتظار، احترام بگذاری مثلاً چون من ازش میخوام که همزمان با دوستی با من با پسر دیگهای دوست نباشه، من هم باید تا وقتی با او دوست هستم با دختر دیگهای دوست نشم. در مورد ازدواج هم همین طور.»
سعید و علی وسایلشان را باز کرده بودند. از کمدهای داخل دیوار، کمد وسطی که چوب لباسی داشت را برای او گذاشته بودند. از کمد پنج طبقه هم به هر کسی یک طبقه میرسید و یک طبقه هم مال وسایل مشترک بود. طبقات علی و سعید پر شده بود. طبقۀ بالای تخت دوطبقه را هم چون میدانستند آنجا را دوست دارد برایش خالی گذاشته بودند. سعید تخت پایینی و علی روی زمین میخوابید. هر سه به این تقسیم راضی بودند.
یک جورهایی در اتاق تصمیمگیرندۀ اصلی بود. چون برای علی تصمیمات اتاق اهمیت چندانی نداشتند و سعید هم معمولاً به شرط رعایت همان شروط اولیۀ هماتاقی با تصمیمات مخالفت نمیکرد. فرهاد هم این این جور که به نظر میآمد شاید فقط شبهای امتحان پا به خوابگاه میگذاشت.
**
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
#قسمت15 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
موبایلش را زد به شارژ و از وسایلش دمپاییها را بیرون کشید و رفت که آبی به سر و صورتش بزند.
در آینه به ناهموارهای صورتش نگاه کرد. صورتش کمتر جوش تازه به خود میدید و بیشتر بهخاطر لکهها و تو رفتگیهای قدیمی بود که یکدستی خودش را از دست داده بود. ته ریشش توانسته بود کمی از این ناهمواریها را بپوشاند.
روی صورتش که آب ریخت و طراوتش را که حس کرد، یاد آیۀ «و از آب هر چیزی را زنده گردانیدیم» افتاد.
آب بود که به صورتش طراوت داد یا خدا؟
این حرفت خیلی سطحیه.
چرا؟
چون خدا خواسته که آب همچین ویژگیای داشته باشه.
اون برای چی روی صورتش آب ریخت؟ برای این که آب صورتش رو طراوت بده یا خدا به وسیلۀ آبی که همچین ویژگیای براش قرار داده، این کار رو انجام بده؟
دومی.
واقعاً؟
آره.
وجدانی ... هر وقت آب روی صورتش میریزه یا چه میدونم دارویی میخوره، همین قدر توجه به خدا داره؟
توجه اون ربطی به درستی و غلطی این موضوع نداره.
من هم از درستی و غلطی سؤال نکردم، دربارۀ باور خودش پرسیدم.
توجهش را به آینه برگرداند. وقتی روبهروی آینه میایستاد، با توجه به نفر کناری دربارۀ خودش قضاوت میکرد. اگر نفر کناری باریکتر بود، خودش را چاق فرض میکرد و او را لاغر و اگر تپلتر بود خود را لاغر فرض میکرد و او را چاق. اگر هم کناری قدبلندتر بود، خود را قدکوتاه فرض میکرد و او را ... . اگر هم کناری زشتتر بود، خود را زیبا فرض میکرد و او را ... .
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت16 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
«ندزدنت خوش تیپ» باز هم صدای نادر بود که او را به خودش آورده بود. اتاق امسالشان روبهروی هم افتاده بود. در آینه بلندتر از نادر بود و در عوض هیکل نادر درشتتر بود. نادر جلوتر آمد. دستش را خیس کرد و به موهایش کشید و بدون درخواست شروع به تعریف ماجرای دختر و پسر داخل مترو کرد و چون ظاهراً مخاطبش از این جور چیزها خوشش نمیآمد، از تعریف کردن لذت بیشتری میبرد و آب و تابش را زیادتر میکرد.
«تو که رفتی تازه اول ماجرای ما بود. اونقدر واسشون کلاس گذاشتم و دختره رو خندوندم که کمکم پسره احساس خطر کرد. بیچاره مونده بود که چی کار کنه. قطار که اومد، به هوای این که دختره باهاش میاد، گفت بریم دیگه، داره دیر میشه. بعد رفت طرف قطار ولی دختره گفت تو برو من بعداً میام. پسره هم برای این که ضایع نشه رفت».
دستش را که از تماس با موهایش چرب شده بود دوباره زیر آب گرفت و ادامه داد: «کلی با هم حرف زدیم تا این که دختره زد تو برجکمون و گفت هانی! لهجه داری، بچه کجایی؟»
در حالی که سرش را به اطراف میچرخاند تا ببیند موهای دور سرش هم مرتباند یا نه، با ناراحتی سؤال کرد: «به نظرت من لهجه دارم؟» سرش را به نشانۀ نمیدانم تکان داد. نادر لبخندی زد و گفت: «ولی درستش کردم. گفتم چون دانشگاهی که قبول شدم، خیلی از خونمون دوره، بابام بعد از استفاده از کلی ضابطه و رابطه، دانشگاه رو راضی کرد که بهم خوابگاه بدن، این یه ذره لهجه هم بابت زندگی خوابگاهیه که هر کسی از هر دارقوزآبادی اونجا پیدا میشه.»
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
#قسمت17 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل1
در فاصلۀ کوتاهی که نادر دستش را میآورد تا روی شانه او بگذارد، با خود فکر کرد که اگر نادر در آینده تهران بماند، دربارۀ این لهجه به فرزندانش چه جوابی میدهد؟
در حالی که از قرار گرفتن دست چرب و خیس نادر با شانهاش چندشش میشد، ناگهان نادر قهقهای زد و گفت: «این جاش رو گوش کن. سروصدای قطار بعدی که اومد، دختره از ترس این که برم، دستش رو انداخت دور دستم و گفت بریم برام پفک بخر.»
o
شب بعد از این که وسایلش را مرتب کرد، مهتابیها را خاموش کرد و روی تختش دراز کشید. لحظات قبل از خواب خصوصاً در آن شبهایی که فردایشان کار مهم یا پراضطرابی نداشت، فرصتهای باارزشی محسوب میشدند. در سکوت و تاریکی و بدون مزاحمی برای حواس پرتی فکر میکرد. به چیزهای باربط و بیربط، به کارهایی که آن روز انجام داده، به انتخابهایی که پیش رویش بودند. به یکی از مهمترین انتخابهایش. به انتخابی که تا اندازهای حال و هوای انتخابهای دیگرش را هم مشخص میکرد. به انتخاب بین مریم و سارا.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت18 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل2
بار دیگر اول ترم و تجمع دانشجویان مقابل تابلوی کلاسها و صحبت با یکدیگر از واحدهایی که گرفتهاند و از نمراتی که ترم قبل به آنها «داده شده» اگر بد شدهاند و «گرفتهاند» اگر خوب شده اند و از مشکلاتی که با افتادن در درسهای سال گذشته بهخاطر پیش نیاز برایشان پیش آمده و از کتابهایی که میخواستند در تابستان بخوانند و برنامههایی که قصد داشتند همزمان اجرا کنند و تقریباً به هیچ کدام نرسیدهاند و از قولهایی که اول هر ترم به خود میدهند و هنوز چند هفته نشده فراموش میکنند و ...
دوست داشت برای لحظهای دکمۀ توقف زمان را بزند و از بالا و جایی خارج از این مجموعه، به رفتار خود و بقیه نگاه کند. برایش احساس نگرانی و دلتنگی اول ترم، امری تکراری بود و از طرف دیگر میدانست چند هفته که بگذرد و تکالیف و تحقیقها که زیاد شوند، آن قدر سرش شلوغ میشود که تا اول ترمی دیگر این حرفها را فراموش کند و حتی به کسانی که هنوز در آن حال و هوا هستند، با دید افرادی «تنبل»، «دارای انتخاب اشتباه در رشتۀ تحصیلی»، «زنندگان حرفها و مشکلاتی که راه حلی ارائه نمیکنند» نگاه کند.
اول هر ترمی به یاد آخر آن میافتاد و حتی به یاد پایان دورهاش. به این که بیستودو سالش است و به طور معمول تقریباً یک سوم از عمر خود را طی کرده. به این که با سال سوم شدن خودش، عدهای سال چهارمشان تمام شده. به این که سال چهارم خودش که تمام شود با چه شرایطی مواجه میشود؟ نیمی از دورۀ تحصیلش به اتمام رسیده بود و در نیمۀ دوم بود. اگر میخواست منطقی حساب کند، دو برابر آنچه در این دو سال یاد گرفته بود مجموع اندوختهاش از تحصیل در مقطع لیسانس میبود. چه چیزی در این دو سال آموخته بود که جوانی همسن او با رفتن به سربازی آنها را بلد نبود؟
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت19 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل2
گوشیاش به نشانۀ دریافت پیام به صدا و لرزش درآمد. فرهاد بود. گفته بود که نمیرسد بیاید و اگر توانست حاضری او را بزند. همانطور که حدس میزد و قبلاً افراد دیگری را با شرایط مشابه او دیده بود، فرهاد از همین اول ترم شروع به آمدن و نیامدن کرده بود و نتیجهاش هم این بود که در چند هفتۀ اول غیبتهایش پر میشد و بقیۀ ترم را انگار که دارد با بحرانی دائمی سر میکند که با کوچکترین خطایی از دور خارج میشود.
با خود فکر کرد که شاید یکی از راه حلهای مشکلات خودش هم ازدواج است. اگر ازدواج موفقی داشته باشد در آرامش ناشی از بودن کنار همسرش که هنوز نمیتوانست چهرهاش را تصور کند میتوانست راحتتر بیندیشد. اگر هم ازدواجش ناموفق باشد، وقتی که خسته و کوفته از سر کار و با اعصابی خرد و داغان بهخاطر سر و کله زدن با رانندۀ تاکسی و بقال و قصاب و... وارد خانه میشد، همسرش هم اول با خواهش و تمنا و بعد غرزدن و در نهایت صحبت با تن، کلمات و لحنی به شدت غریب با تن، کلمات و لحن اوایل آشنایی دربارۀ وسایل جدیدی که خواهرش اینا خریدهاند و ایراد گرفتن از این که چرا مثل شوهرخواهرش خوش هیکل نیست و کت و شلوار مشکی بهش نمیاید و چرا مثل همسایۀ کناری تعارف و آداب معاشرت بلد نیست و... سوهان روحش میشد تا دیگر برایش حال فکر کردن به هیچ چیزی نماند. به نظرش اگر خود را درگیر زندگی کند، پس از چندی چه بخواهد و چه نخواهد به نوعی یقین میرسد ولی میدانست این یقین مثل بادکنک آسیب پذیر خواهد بود و چون فقط بهخاطر مشغولیت بوده سر بزنگاه پوچ بودن خودش را نشان خواهد داد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت20 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل2
رفت سر کلاس اما بهخاطر نیامدن استاد تشکیل نشد. هر چند اگراستاد هم میآمد، خیلی از دانشجوها نیامده بودند. یکی از توافقهای نانوشته در دانشگاه همین غیبتهای هفتۀ اول بود. شاید یک راه این بود که دانشگاه را از هفتۀ دوم شروع کنند ولی باز هم این بلا بر سر هفتۀ دوم که در آن صورت هفتۀ اول میشد، میآمد. مثل وقتی که هنوز وارد دانشگاه نشده بود و میدید پنج شنبهها ادارهها نیمهتعطیلاند و از یکی دو ساعت مانده به پایان ساعت اداری حال و هوایی دیگر بر آنها حاکم میشود و با خود میگفت اگر پنجشنبه تعطیل شود این مشکل حل میشود ولی باز همان حال و هوا را در آموزش دانشکده در ساعات آخر چهارشنبه میدید.
علی و سعید هم مثل او فقط همین یک کلاس را داشتند. سعید وقتی متوجه شد استاد نمیآید رفت سایت و علی هم داشت با دوستانش دربارۀ بعضی مسائل سیاسی و اتفاقاتی که افتاده و وقایعی که شاید بعداً در دانشگاه رخ بدهند، حرف میزد. صحبتشان که تمام شد، گفت کاری در بیرون دانشکده دارد و خداحافظی کرد و رفت.
همه که رفتند چراغها را خاموش کرد و برگشت نشست. هیچ صدایی نمیآمد. سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست. در جاهایی که معمولاً پر سر و صدا بودند و حالا به دلیلی خلوت شدهاند، احساس آرامش میکرد. از این که الان میشد استاد در حال صحبت باشد و دانشجویان هم با باز و بسته کردن کیف و دفتر و کلاسورهایشان و زنگ خوردن موبایلهایشان و عطسه کردن و ... صداهایی را ایجاد کنند ولی هیچ صدایی نبود، لذت میبرد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت21 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل2
از کلاس خارج شد و رفت به دفتر امور کلاسها. چشمش را برای یافتن لیست کلاس خودشان روی پوشهها گرداند. میخواست مطمئن شود که سارا هم در کلاس آنهاست. چقدر موقع انتخاب واحد آرزو میکرد که سارا هم همان واحدها و گروهها را انتخاب کند.
اسم سارا لطفی را که دید، ناخودآگاه دست به کیف برد و دی.وی.دی. را که قرار بود به او بدهد در داخل کیف لمس کرد. کلیشۀ سادۀ جزوه دادن و دوست شدن، مدرن شده بود و جای خود را به دی.وی.دی. داده بود.
بعضی کلاسها را ضبط میکرد به این امید که شاید زمانی آنها را گوش کند، هر چند که معمولاً این زمان هیچوقت نمیرسید. جلسۀ آخر جامعهشناسی ادبیات، وقتی که داشت ام.پی.تری.اش را از روی میز استاد برمیداشت، سارا که انگار منتظر بود ببیند صاحب آن کیست، جلویش سبز شد و در حالی که دستش را مثل موقع سؤال کردن در کلاس بالا آورده بود تا توجه او را جلب کند گفت همۀ جلسههای این کلاس را ضبط کرده ولی سیستمش ویروس گرفته و بیشتر اطلاعاتش از جمله voiceهای این کلاس پاک شدهاند.
بعد که از سر و صدای دور و بر میز استاد که شامل بحثهایی سر امتحان و نمره و فرصت بیشتر برای تحقیقات بود فاصله گرفتند، سارا جلوتر آمد و چون قدش کوتاهتر بود سرش را کمی به طرف بالا کج کرد و نگاهش را به او دوخت و ادامه داد که چون دوست دارد voiceهای این کلاس را داشته باشد اگر برایش زحمتی نیست، هر چند تا از جلسهها را که دارد برایش روی دی.وی.دی. بریزد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت22 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل2
او که موقع صحبت سارا توجهش فقط روی گل سر سرخ و لالۀ سفید و نرم گوش سارا و گوشوارۀ درخشان روی آن بود که با عقب رفتن روسریاش خود را نشان میدادند، بعد از تمام شدن حرفهای سارا، بدون این که فکر کند و فقط به این خاطر که به ظاهر سارا میخورد منتظر پاسخ «باشه» یا «نه» است، جواب داد «باشه».
سارا که تشکر کرد و رفت، از دست خودش هم ناراحت شد و هم تعجب کرد که چطور این قدر راحت برای چند دقیقه، چشم تو چشم یک دختر بهش زل زده. نه این که هیچ وقت به دختری نگاه نکرده باشد ولی این مدلی هم برایش تازگی داشت. بعد هم به این فکر کرد که خانم لطفی چی ازش خواسته بود که جواب داده «باشه». به همین خاطر وقتی قبل از امتحان جامعهشناسی ادبیات که آخرین امتحانش بود، سارا آمد طرفش و سلام کرد تعجب کرد و ساکت ماند تا ببیند سارا چه میگوید. سارا از دی.وی.دی. پرسید. کلمۀ دی.وی.دی. برایش آشنا بود ولی معنای کاملی را به ذهنش نمیآورد. سارا هم وقتی سکوت او را دید ماجرا را از اول تعریف کرد. خجالت میکشید از این که مثل یک آدم خالیالذهن هر چه که سارا میگفت برایش تازگی داشت ولی نمی دانست چرا دوست دارد در همان حالت بماند و دائم خجالت بکشد و سارا با لبخند و با حرکات زیاد دست و چشم و ابرو، برایش حرف بزند.
اول فکر میکرد در تابستان و بعد از گذشت سه ماه، سارا را فراموش میکند ولی در این مدت هر دی.وی.دی.ای را که میدید سارا هم به ذهنش میآمد. دی.وی.دی.ای را که در دستش بود و بعد از این که رایتش کرده بود، چهار بار نگاهش کرده بود تا ایرادی نداشته باشد، رها کرد و از سالن کلاسها خارج شد.
o
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
#قسمت23 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل2
نزدیک ظهر شده بود. سلف هم به پیروی از کل دانشکده خلوت بود. البته مشتریهای آن بیشتر از بقیۀ قسمتها بودند چرا که برخی که به کلاس نمیرسیدند، سعی میکردند خود را به ناهار برسانند.
غذا قیمه بود. ناهارش را که گرفت، هر چند که سارا معمولاً در قسمت پسرها مینشست اما برای اطمینان طرف میزی رفت که دیدش روی سلف دخترها، بیشتر از بقیۀ میزها بود. ورود پسرها به قسمت دخترها ممنوع بود ولی دخترها میتوانستند در سلف پسرها بنشینند. البته محل گرفتن غذا، نزدیک سلف پسرها بود و لازم بود دخترها برای گرفتن غذا و رفتن به قسمت خود، از جلوی پسرها رد شوند، حال بعضی از آنجا به عنوان راه استفاده میکردند و برخی مقصد.
تا میتوانست آهسته غذا میخورد تا شاید سارا بیاید. هر چند هنوز ارتباطی با سارا نداشت اما این که بخواهد از بین او و مریم یکی را انتخاب کند، موضوعی بود که در این سه ماه از فکر کردن به آن فرار میکرد و تصمیمگیری دربارۀ آن را به زمانی نامعلوم موکول میکرد. به نظرش فکر کردن به دونفر در یکزمان مسخره میآمد و باید یکی از آنها در قلبش جای اصلی را میداشت ولی تشخیص این که کدامیک چنیناند، برایش سخت بود و حتی میترسید سراغ این تشخیص برود. میترسید که یکی از آن دو را از دست بدهد. اتفاقی که به هر حال زمانی باید روی میداد ولی لجوجانه نمیخواست آن را قبول کند اما آخرش که چه؟
اگر پای شخص دیگری به زندگی مریم باز میشد، جرأت داشت که برود و به خاله بگوید مریم همبازی کودکی و بزرگسالی اوست و دیگری را در این بازی شریک نکند؟ حتی اگر این جرأت را به خرج میداد، بعد از آن با سارا چه میکرد؟ آیا میتوانست برای همیشه فکر او را از ذهنش خارج کند؟ آیا میتوانست تصویر آن گل سر سرخ و حرکت دستهایی که پوشش آنها تا آرنج عقب رفته بود را از خاطرۀ خود پاک کند؟
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت24 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل2
شناخت چندانی از سارا نداشت. شاید سارا به دیگری دل بسته بود یا میبست ولی مطمئن بود که مریم به هیچ پسری غیر از او فکر نمیکند. برایش با مریم نبودن در آینده به معنای پاک کردن تمام خاطرات گذشته بود. با خود فکر کرد که موهایش چه رنگی بودند؟ در کودکی موهای مشکی بلندی داشت که پایین آنها فردار میشد. گاهی شانه به دستش میداد و میگفت که موهایش را شانه کند. چندین سال بود که فقط صورت مریم را دیده بود آن هم با نگاههایی که بیش از لحظهای طول نمیکشید. یعنی ممکن بود زمانی پسری غیر از خودش صاحب آن موها شود؟ ممکن بود به دست پسر دیگری شانه بدهد؟ از پسر دیگری همانجوری که از او خجالت میکشد، خجالت بکشد؟ هرگز... هرگز... هرگز... .
هرگز آخر از ذهنش فراتر رفت و به زبانش رسید و به شکل صدایی نامفهوم از دهانش خارج شد. همزمان با آن هم برای فرونشاندن اضطرابی که ضربان قلبش را به سرعت انداخته بود، ناخودآگاه با مشت به میز کوبید. ضربهای که باعث شد دو نفری که در میز کناری نشسته بودند، از غذا خوردن دست بکشند و به او خیره شوند. خود را مشغول غذا کرد تا از این بار نگاه بکاهد.
بالاخره غذایش تمام شد ولی سارا هنوز نیامده بود. دنبال کسی میگشت که خبری از سارا به او بدهد. از دخترهایی که با سارا دوست بودند، کسی را نمیشناخت. پسر درشت هیکل و قدبلندی که چند باری او را با سارا دیده بود، داشت از سلف خارج میشد. به دنبالش رفت و وقتی به او رسید صدا زد:
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت25 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل2
- آقا ببخشین ...
پسر برگشت. شلوار لی آبی و تیشرت کوتاه مشکی به تن داشت. انگشت کوچکش را ظاهراً برای بیرون آوردن تکهای از غذا لای دندانهای عقبش میکشید. جواب داد:
بله؟
شما از خانم لطفی خبر ندارین؟
«خانم لطفی» را که شنید جا خورد. انگشتش را از دهان بیرون آورد و جوری به او نگاه کرد که انگار داشت میگفت: «برو جوجه این حرفها به تو نمیاد». ادامه داد:
از صبح دنبالشون میگردم، کلاس صبحشون رو نیومدن.
با سارا چی کار داری؟
کار مهمی نیست... یه چیزی رو قرار بود به ایشون بدم.
بده من بهش میدم.
لحظهای دست به کیف برد تا دی.وی.دی. را بدهد ولی زود به ذهنش رسید که این دی.وی.دی. تنها وسیلۀ او برای صحبت با ساراست و اگر الان آن را بدهد، دیگر بهانهای برای ارتباط با او ندارد. به همین خاطر گفت:
باید به خودشون بدم... نمیدونین کی میآن؟
پسر در حالی که راهش را از سر میگرفت و دوباره انگشتش را به دهان برده بود، پشت به او جواب داد:
امروز نمیاد، شاید تا آخر هفته هم نیاد.
می خواست بپرسد «شماره شون رو ندارین؟» ولی ترسید پسر جواب دهد: «تو به شمارش چی کار داری؟ خودش رو میخوای که حالا این هفته نه، هفتۀ بعد میبینیش.» بیشتر از آن که از جواب پسر بترسد، از خودش میترسید. از روبهرو شدن با خودش. از این که یکی از طرفهای ذهنش بگوید «داری کاری را میکنی که وقتی کسی را مشغول آن میدیدی برایش تأسف میخوردی. دختر و پسر تو مترو یادت رفته؟». البته طرف مقابلش هم میتوانست جواب دهد: «بالاخره هر آشنایی اولش کم و زیاد از این جور چیزها داره» ولی چیزی در اعماق وجودش به این جواب راضی نمیشد.
برگشت طرف میز تا ظرفش را بردارد. سر میز او نادر و دختری که تا به حال آنها را با هم ندیده بود، نشسته بودند.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت26 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل3
از پنجره کنار یخچال به خیابان نگاه میکرد. خلوت بود و ساکت. دوست داشت برود بیرون و قدم بزند ولی ساعت از دوازده گذشته بود و در خوابگاه بسته بود.
امروز که از دانشکده برمیگشت، همزمان با رد شدنش از جلوی کتابفروشی بزرگی، مادر و کودکی از آنجا بیرون آمدند. در دست کودک کتاب قصۀ شتر صالح بود و از مادرش دربارۀ آن میپرسید و مادر شروع به تعریف قصۀ صالح برای کودکش کرد. میخواست همچنان توضیحات مادر را بشنود و به همین خاطر چند قدم که از آنها جلو افتاد سرعت خود را کمتر کرد تا فاصلهاش از آنها زیاد نشود. مادر با زبانی کودکانه قصۀ صالح را برای فرزندش میگفت.
حالا داشت به قصۀ صالح فکر میکرد. به این که نمیتوانست با آن کنار بیاید. برگشت به راهروی خوابگاه و در حالی که آهسته قدم بر میداشت تا کمتر سکوت را بشکند، به طرف اتاق رفت. به اتاق که رسید آرام در را باز کرد ولی دید که اینطور صدای لولاهای روغننخورده کشدارتر میشود و سرعت بیشتری به حرکت در داد. رفت بالای تخت و دراز کشید. پیامبری را در ذهنش مجسم ساخت و کوهی و شتری که از آن بیرون میآید.
امشب از آن شبهایی بود که به این راحتیها خوابش نمیبرد و تا عالم و آدم را به هم نمیریخت، چشمانش در برابر خواب تسلیم نمیشدند.
دوست داشت با یک نفر صحبت کند. به این امید که احساس کند در این مشکلات تنها نیست. از بی سر و صدایی سعید حدس میزد که الان خواب است ولی علی هر چند دقیقه زیر پتو تکانی به خود میداد که صدای آن به گوشش میرسید. شاید بیدار بود.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت27 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل3
آهسته از تخت پایین آمد. پرده را تا نیمه کنار زد تا اتاق کمی روشن شود. کنار علی نشست و آرام، طوری که اگر خواب است بیدار نشود گفت:
علی ... بیداری؟
علی پتو را از صورتش کنار زد و چشمهایش را که مشخص بود تازه گرم خواب شدهاند، نیمهباز کرد و گفت:
چی شده؟
لحن خوابآلود علی را که دید از خودش تعجب کرد که چطور این موقع شب تصمیم گرفته کسی را از زیر پتو خارج کند و با او دربارۀ چنین موضوعی صحبت کند. به همین خاطر گفت:
هیچی ... هیچی... ببخشین. فردا صبح باهات صحبت میکنم.
نیم خیز شد که برود. علی که حالا تقریباً نشسته بود ودستش را به چشمش میمالید گفت:
نه، بگو ببینم چی شده.
با خود فکر کرد حالا که علی را بیدارکرده لااقل حرف خود را بزند. اول کمی فکر کرد که از کجا شروع کند، بعد گفت:
قصۀ شتر صالح رو که یادت میاد؟
سکوت و نگاه خیره علی را که دید به خودش لعنت فرستاد و انگار که بخواهد خرابکاریاش را بپوشاند گفت:
اگه یادت نمیاد، مهم نیست... فردا صبح صحبت میکنیم.
می خواست بلند شود اما علی که گویا با این سؤال خواب از سرش پریده بود گفت:
نه... بگو.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت28 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل3
نگاهی به علی انداخت. نصف صورتش با نوری که از بیرون میآمد، روشن شده بود. آب دهانش را قورت داد و آرام طوری که انگار هر کلمه را با دقت از میان کلمات ذهنش انتخاب میکند، شروع به صحبت کرد.
به نظرت قبل از این که کوه شکافته بشه شتر صالح کجا بود؟ یک فرض اینه که از همون موادی که داخل کوه بودند ایجاد شده باشه ولی این فرض خیلی بعیده چون سنخ موادی که یک شتر رو تشکیل میدن، با موادی که تو دل کوه هستن، متفاوتن.
علی که چشمهایش از کلماتی که به گوشش میخورد گرد میشدند با تعجب گفت:
حالت خوبه؟
بهش برخورد. عصبانی شد از این که سؤالی را که این قدر برایش مهم است از بدحالیاش میداند. به همین خاطر با ناراحتی و صدایی بلندتر گفت:
همینه دیگه... به جای این که حرف طرف مقابلتون رو جدی بگیرین تا شاید خودتون هم به یک نتیجۀ جدید برسین، سریع از حالش میپرسین و لابد بعدش هم میگین چون مریضه فعلاً نباید با کس دیگهای تماس داشته باشه که این بدحالی منتقل نشه. دور خودتون جمع میشین و اصلاً توجه ندارین که این به قول شما بدحالی، برای منتقل شدن به بقیه و حتی بچههای خودتون منتظر اجازۀ کسی نمی شه. بعد احساس میکنین که تو شهر و خونۀ خودتون بدون این که بتونین از چیز واضحی ایراد بگیرین، دارین غریبه میشین و باز بیشتر دور خودتون جمع میشین.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت29 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل3
علی تعجبش بیشتر شد از این که میدید گفتن یک جملۀ دو کلمهای این همه در موضع اتهام قرارش داده و دلیل بیمقدمه عصبانی شدن او را هم متوجه نمیشد. چند لحظهای سکوت کرد و با لحنی آرام که گویا میخواست یادآوری کند که سعید خواب است گفت:
خیلی خب... من نمیدونم آدمهایی که این کارها رو کردن کیان و نمیدونم چه شباهتی بین من و اونا وجود داره و نمیدونم از چی باید معذرت بخوام ولی اگه عذرخواهی من چیزی رو درست میکنه، من معذرت میخوام. حالا میشه برای کسی که سه بار اعتراف کرده که نمیدونه، حرفت رو دوباره توضیح بدی تا شاید به یک نتیجۀ جدید برسه؟
ناراحت بود از کسانی که باید جواب چنین سؤالهایی را میدادند و مینشستند تا کسی سراغشان بیاید و اگر کسی نمیآمد، لابد هیچ مشکلی در جامعه وجود نداشت. موقعی هم که یکی سؤالهایی با این رنگ و بو میپرسید، بعضی که اصلاً حرفش را چیز مهمی حساب نمیکردند؛ انگار همان جور که آدم سکسکهاش میگیرد، چنین سؤالهایی هم برایش پیش میآید و بعضی هم جوری جواب میدادند که مشکل خاصی حل نمیشد. انگار توجه نداشتند که قرار است با مجموعهای از این سؤالها و پاسخها، جامعهای را اداره کنند.
از علی به این خاطر که خواسته بود همۀ این ناراحتیها را سر او خالی کند، خجالت میکشید.
ببخشین، نباید این جوری قاطی میکردم.
علی لبخند زد و گفت:
حالا لازم نیست تا فردا صبح از هم معذرت بخوایم.
و با نگاهش به او فهماند منتظر توضیح است. این بار شمردهشمردهتر و آهستهتر شروع کرد:
زمانی روتصور کن که شتر صالح از کوه شکافته شده بیرون میآد.
بعد؟
حالا... اگه فرضاً متخصصهایی اونجا بودن که کارشون بررسی نسل پدر و مادر حیوانات بود در مورد پدر و مادر اون شتر چی میگفتن؟ ببین...اون شتر که از اول تاریخ اونجا نبود... درسته؟ حالا موقعی رو تصور کن که مردم از صالح معجزه میخوان و قرار میشه کوه بشکافه و همزمان یا قبل از اون شتری به وجود بیاد. اون شتر از چی به وجود آمده؟... چه جوری بگم... یه محیط خالی رو تصور کن... حالا تو همون محیط یک شتر بگذار... ذرههای اون شتر از کجا به وجود اومدن؟ اگه مثلاً یک زیستشناس یا چه میدونم یک دامپزشک اونجا بود و بدن اون شتر و سنش رو بررسی میکرد، دربارۀ این که قلبش چقدر کار کرده و ششهاش چند بار پر و خالی شدن و چقدر غذا خورده تا به این سن برسه، چی میگفت؟
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت30 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل3
انگار که کار سختی را به اتمام رسانده باشد، نفس عمیقی کشید و منتظر علی ماند. علی متفکرانه به بیرون پنجره نگاه میکرد و در همان حال پرسید:
جواب این سؤالها رو میخوای چی کار؟
فقط برای آرامش، یه جور هماهنگی.
علی بعد از چند ثانیهای که انگار داشت فکر میکرد گفت:
راستش رو بخوای نمیدونم. من این طوری نگاه نمیکنم. به نظر من خدا خالق همه چیه و وقتی تونسته دنیا به این عظمت رو خلق کنه، خلقت یک شتر و بیرون آوردنش از کوه هم براش مشکلی نداره. عقل من نمیتونه جزئیات چنین کاری رو بفهمه اما قبلاً وجود و قدرت خدا و درستی حرفهاش رو قبول کرده، حالا اگه خدا بگه همچین چیزی رخ داده من هم قبول میکنم.
با لحن ملتمسانهای که کمتر به خودش میدید گفت:
همۀ حرفهات درست... من هم خیلی دوست دارم که بتونم این چیزها رو باور کنم ولی از جایی نگاه کن که من اونجام. اگه یکی به این جور نگاه کردن عادت کرده باشه چیکار باید بکنه؟... تو میگی عقل من نمیتونه همچین چیزی رو بفهمه... اگه عقل من هم به شتر صالح که میرسید، میگفت که تواناییش رو ندارم این پدیده رو درک کنم و شاید یک زمانی بتونم و شاید هیچ وقت نتونم و بعد ساکت میشد، مشکلی نداشتم ولی وقتی همچین قصههایی با عقل و سیستم فکریم مخالفن، چی کار باید بکنم؟ این یکی رو هم که زیر چشمی رد کنم، این اختلاف باز سر موضوع دیگهای خودش رو نشون میده.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت31 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل3
علی با لحنی که انگار هم خود و هم دیگری میدانند که دارد حرف مسخرهای میزند، گفت:
یعنی میخوای بگی که خدایی وجود نداره و بشریت از ابتدای تاریخ سر کار بوده...
حرف او را قطع کرد و جواب داد:
نه اصلاً حرفم رو این جور چیزا نیست. اگه تا فردا صبح برام دلیل بیاری که خدا وجود نداره همچین چیزی تو کتم فرو نمیره یا اگه بدون هیچ دلیلی بگی خدا خالق همه چیه، نمیتونم به حرفت ایراد بگیرم ولی وقتی همچین نگاهی هم دارم که نمیدونم از کی و کجا سروکلهاش پیدا شده، به نظرت چه کار باید بکنم؟
نمی تونی بهش محل نگذاری؟
محل نگذاشتن که هیچ، احساس میکنم که روز به روز بیشتر با زندگیام درگیر میشه.
علی چند باری سرش را به اطراف تکان داد و در تاریکی نگاهش را روی وسایل اتاق چرخاند که یعنی دارد فکر میکند وبعد زیر لب گفت: «چی بگم والّا؟»
سکوت طولانی شده بود. انگار حرفهای دو طرف به اتمام رسیده بود. به نشانۀ پایان صحبت گفت:
به هر حال ببخشین که مزاحم خوابت شدم.
فقط دفعۀ بعدی قبل از این که مزاحم بشین یه نگاهی به ساعت بندازین.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت32 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل3
هر دو لبخند زدند. بلند شد و خواست برود طرف تخت که علی که انگار مطلب مهمی به یادش آمده باشد گفت:
راستی یه بنده خدایی هست به اسم فیلیپ ... شاید بتونه کمکت کنه. فردا شمارهش رو بهت میدم. بعدا دربارهاش با هم صحبت میکنیم فقط همین قدر بگم که چند سالیه اومده ایران و مسلمون شده.
مشغول فکر کردن به فیلیپ و اسمش بود که سعید با صدایی خوابآلود و گرفته که ظاهراً از زیر پتو میآمد گفت: «چه خبرتونه؟ نصف شبی بحث فلسفیتون گرفته؟»
شروط هم اتاقی نقض شده بود. به علی نگاه کرد. لبخند کوتاهی زدند و بعد هر دو از سعید عذرخواهی کردند.
روی تختش که دراز کشید، به ساعت موبایلش نگاه کرد که نزدیک دو بود. به نظرش شاید اگر در موقعیتی قرار میگرفت که لازم بود قصۀ صالح را تعریف کند که البته فعلاً اصلاً مایل نبود که در چنین موقعیتی قرار بگیرد یا مثل نوار ضبط و در شکل جدیدترش دی.وی.دی. و بدون اعتقادی، مثل گفتن یک افسانه، آن را تعریف میکرد و یا از آنجا که این ماجرا در قرآن آمده و نمیشود در جمع آن را رد کرد، آن را قبول میکرد اما به شیوهای محترمانه کنارش میگذاشت و میگفت مربوط به زمانی نامعلوم و مکانی در ناکجا آباد است و با تمایلی پنهان همان حالت افسانه را به آن بدهد که در نتیجه لازم نباشد در آن فضا فکر کند.
بعد به خدایی فکر کرد که دانش مخلوقاتش حیطۀ قدرت و کارهایی را که برایش ممکن بود تعیین میکرد و چون آدمها همیشه در حال تغییر بودند یکچیزهایی دائم از او کم یا اضافه میشد و اصلاً میشد آن قسمتهایی را که همیشه باعث دعوا میشوند کلاً از قدرت خدا حذف کرد تا دیگر مزاحم دائمی وجود نداشته باشد. همزمان که چشمهایش گرم میشدند، به ذهنش آمد که چه خدای بیدردسری میشد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
#قسمت33 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل4
سارا روز بعد هم نیامد و البته ضرر هم نکرد چرا که کلاس اول بهخاطر نیامدن استاد تشکیل نشد و استاد کلاس بعدی هم کلیاتی گفت راجع به سرفصلها و منابع درس و این که کلاس من با بقیۀ کلاسهایی که تا الان داشتین فرق میکند و برای این کلاس یک وقت ویژه بگذارید و ما میخواهیم در این کلاس سنگین کار کنیم و هر کس نمیخواهد یا نمیتواند برود حذف کند. نمیدانست استاد خودش میدانست که در این ترم این درس با استاد دیگری ارائه نشده یا نه. و از نظر من نمره زیاد اهمیتی نداره و این درس از درسهای پایهای شما محسوب میشود و اگر در این کلاس خوب کار نکنید در آینده به مشکل میخورید و حرفهای من را با این نظم و ترتیب و دستهبندی جای دیگهای پیدا نمیکنید و اگر الان نخوانید، بعدها شرایط خواندن سخت پیش میآید و تا جواناید و انرژی دارید کار کنید و من وقتی به سن شما بودم هفتهای فلانصفحه کتاب میخواندم و یادداشتهای آن موقع را هنوز دارم و الان گرفتاری زن و بچه برایم فرصت نمیگذارد و بیماری و ضعیفی چشم و کمر درد هم که مشکلات خودشان را درست میکنند و ... .
بعد هم قبل از اتمام کلاس برای همه حاضری زد و تعطیل کرد. هروقت کلاسی در نظرش بیفایده بود و فقط بهخاطر قرار گرفتن یک تیک و نه یکی از حروف الفبا جلوی اسمش کلاس میرفت و استاد برای هیچکس غیبت نمیزد، احساس ضرر میکرد. حداقل کاری که در زمان کلاس میتوانست انجام دهد، خواب بود البته در کلاس بعضی اساتید که صدایشان یک نواخت بود و به لالایی میمانست، خوابیدن لذت بیشتری داشت به این شرط که استاد با واقعیت کنار آمده باشد و دائم مزاحم خواب دانشجو نشود و نخواهد علت خوابیدن او را با فیلم و فوتبال آخر شب دیدن و دور هم جمع شدن در خوابگاه و ... تحلیل کند.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت34 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل4
از کلاس خارج شد. چند نفری از جمله علی را پای تابلوی اعلانات دید و طبق قاعدهای که «هر جا مردم جمع شوند لابد خبری هست» به طرف تابلو رفت. از علی که از جمع فاصله میگرفت، پرسید چه خبر است و جواب شنید که:
دانشگاه اردوی مذهبی گذاشته، تقریباً یه ماه دیگه میبره شهر شما.
لرزید. حرم از آن جاهایی بود که حتی شنیدن نام آن، آرامشش را به هم میریخت و مانع میشد که زندگی با شک و تردید را عادی بداند و با دیدن افرادی که مثل خودش یا خیلی بیشتر دچار تردید بودند ولی به زندگی روزمرۀ خود ادامه میدادند، خود را تنها نداند و فقط بهخاطر کثرت چنین جمعی دست به توجیه خود بزند، انگار که هر چه گروه بزرگتر شود کار درستتری انجام میدهد.
در حرم احساس لطیفی به سراغش میآمد. دوست داشت بدون هیچ عجلهای بعد از نماز مغرب در صحن جمهوری تکیه به دیوار بدهد و به گنبد نگاه کند. وقتی دبیرستان بود، میتوانست مثل همه آنهایی که گریههایشان اشک دارد بگرید اما در این چند سال نمیدانست چرا نمیتواند، انگار که چشمۀ اشکش خشکیدهاست و در حسرت اشکها و زیارتهایی میماند که بعضی میگفتند عوامانه است. دوست داشت اگر آدم کلهگندهای نمی شود، لااقل این ویژگیهای عوامانه را هم از دست ندهد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت35 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل4
دوست داشت که با آرامش خاطر به حرم برود و در آنجا راجع به مشکلاتش فکر کند چرا که به نظرش در آنجا راحتتر به نتیجه میرسید یا حداقل مسائلش واضحتر میشدند. ولی در این یکی - دو سال اخیر بعضی وقتها که زخم شکهایش سر باز میکرد، خصوصاً شکهایی که راجع به خود حرم و زیارت بودند و در مقابل آنها احساس ضعف میکرد، میترسید که برود حرم. با خود میگفت اگر در آنجا هم شکهایش دست از سرش برندارند چه؟ هر چند چیزی از درونش میگفت «درمانت همین جاست» اما ترس وجودش را میگرفت وقتی فکر میکرد که اگر کسی کنار رودخانهای قرار گیرد و خودش نخواهد داخل آب برود (هر چند این خواستن خود هزینه و سختی زیادی داشته باشد) با وجود فراوانی آب روز به روز کثیفتر میشود و حتی شاید بهخاطر بیماریهای خاص فضای مرطوب نسبت به کسی که از آب دورتر است، آلودهتر شود.
مشکلش این بود که میخواست اگر به زیارت میرود، به آن به چشم یک نیاز واقعی نگاه کند و از درخواستهایی که میکند واقعاً انتظار پاسخ داشته باشد نه اینکه چون همیشه در زندگی با مشکلاتی بزرگتر از توان و طاقت خود روبهرو میشود، زیارت را صرفاً نوعی تسکین و دلداری برای آنها بداند.
علی که از سکوت او تعجب کرده بود، خواست آن را بشکند و گفت:
البته مشهدیها رو نمیبرن.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت36 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل4
تا آن موقع بهانهای نشده بود که در رابطه با منتقل شدن پدرش بگوید. وقتی که راجع به این که بعد از این باید به اصفهان برود و نه مشهد، توضیح داد، علی اول تأسف خورد که از حرم دور شدهای و زیارت رفتن برایت سخت میشود و بعد هم گفت:
البته بعضی وقتها خوبه آدم از بعضی چیزها دور باشه تا قدرشون رو بیشتر بدونه.
چند ثانیهای همین جور بدون حرکتی روبهروی هم ایستاده بودند که علی گفت:
دارم میرم اسم خودم و سعید رو بنویسم ... تو رو هم ثبت نام میکنم. چون معمولاً بیشتر از ظرفیت اسم مینویسن، قرعهکشی میکنن. إن شاالله که اسممون دربیاد.
و بعد به شوخی پرسید:
این جور چیزها رو که هنوز قبول داری؟
و به راه افتاد. گاهی اوقات احساس میکرد زبانش قفل میشود و توانایی خارج کردن کلمات را از دهانش ندارد و هر چند که مغزش دستور میدهد که جملهای بگوید ولی فرمانش فاقد برندگی است و اثری ندارد. الان هم یکی از آن لحظهها بود. دوست داشت صدایش به گوش علی برسد و مثلاً بگوید که چند دقیقه صبر کند تا کمی فکر کند یا این که علی فقط خودش و سعید را ثبت نام کند و او تا پایان مهلت ثبت نام با خودش کلنجار برود تا شاید به نتیجهای برسد. ولی هیچ چیزی نگفت و علی از پلهها بالا رفت و از دیدش خارج شد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت37 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل4
به محوطۀ دانشکده رفت و بیهدف قدم میزد. با خود گفت که همین الان برود و اسم خود را خط بزند اما جرأت این کار را نداشت. بودن اسمش در لیست هم مایۀ اضطرابش میشد. روی نیمکت چوبی نشست و به صدای گنجشکها که آواز دستهجمعیشان باعث آرامشش میشد، گوش داد. از شنیدن صداهای طبیعی خسته نمیشد و هر چه گوش میکرد، شوقش برای ادامۀ آن زیادتر میشد. گاهی در اردوهای تفریحی که وقت آزاد داده میشد، به جای گشتن در بازارهای پرهیاهو مینشست کنار رودی و به حرکت آب نگاه میکرد و صدای آن را انگار که بخواهد بعداً به یاد بیاورد، با دقت گوش میکرد.
نادر را دید که به همراه دوستش با خنده از بوفه خارج میشدند. با خود گفت نادر راحت است چون تکلیفش را با خودش یکسره کرده. نادر آن اوایل نماز میخواند حتی بیشتر در نمازخانۀ دانشکده. کمکم نمازهایش را به اتاق منتقل کرد و جوری که کسی نبیند و به مرور فاصلۀ نمازهایش زیادتر شدند و به تدریج ... .
دستی به شانهاش خورد. علی بود. گفت که هرسهشان را ثبت نام کرده و دارد به خوابگاه برمی گردد. با نارضایتی تصمیم گیری دربارۀ رفتن به اردو را هم مثل خیلی چیزهای دیگر به آینده موکول کرد. کاری در دانشکده نداشت و همراه علی شد. علی از مشهد میگفت و از آخرین زیارتی که سال گذشته از کرمان همراه خانواده رفتهاست و از مشکلاتی که هنگام برگشت بهخاطر خرید بلیت برایشان پیش آمده.
بعد دربارۀ مردم مشهد صحبت کرد. از دستفروشی تعریف میکرد که ماشین اصلاحی را میگفت هفت هزار تومان و بعد بدون هیچ حرفی و تنها با منصرف شدن مشتریانش، به هفتصد تومان راضی شد و بعد از این شکایت کرد که چرا وقتی آدرسی را میپرسی خوب راهنماییات نمیکنند.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت38 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل4
بارها چنین موقعیتهایی را تجربه کرده بود ولی حال و حوصله دفاع کردن نداشت که مثلاً بگوید که «اگه بیای همه جای شهر رو ببینی شاید نظرت عوض بشه»، «شاید اونهایی که ازشون سؤال کردی مشهدی نبودن و زائر بودن»، «شاید آدرسی که میخواستی از اون آدرسهایی بوده که بیشتر زائرها باهاش سروکار دارن نه مردم عادی»، «شاید آدرست روی نقشه یه اسم داشته و بین مردم یه اسم دیگه» و... . حتی میتوانست توپ را در زمین علی بیندازد و از مشکلاتی که با ترافیک تابستان و نوروز برای مشهد و مردمش پیش میآید بگوید و یا این که در بعضی تابستانها خیلی از مناطق مشهد آبشان قطع است و ... . البته علی هم حتماً جوابهایی میداد و کشدار شدن صحبت بر سر این تیپ موضوعات برایش خوشایند نبود. به همین خاطر بدون هیچ حرفی فقط لبخند زد.
از دانشکده خارج شدند. علی که ظاهراً نتیجه گرفته بود سکوت او بهخاطر گفتگوی دیشب است، برای به حرف کشاندن او، موضوع حرف خود را تغییر داد. از جبهه میگفت و از چیزهایی که فکر میکرد ربطی به صحبتهای دیشب داشته باشند.
از گروهی میگفت که شب عملیات در نزدیکی مواضع دشمن با میدان مینی مواجه میشود که در شناساییها بررسی نشده بود و از سوی دیگر بهخاطر عملیات در سایر محورها ماندن یا بازگشتشان امکانپذیر نبوده و مسؤول گردان بعد از توسل به یکی از معصومین، بیاختیار فرمان حمله میدهد و به خودش که میآید، میبیند که اطرافیانش دارند به او اعتراض میکنند و نیروها وارد میدان مین شدهاند. از فرمانی که داده ترس برش میدارد ولی میبیند که هیچ کدام از مینها عمل نمیکنند. چند روز بعد، هر کدام از مینها را که با پرتاب سنگ آزمایش میکنند، منفجر میشود. از رزمندهای میگفت که به دستش تیر میخورد و دکتر میگوید عمل و بهبودیاش چند روز طول میکشد و با وجود نزدیکی عملیات به او اجازه مرخصی نمیدهد. بعد از مدتی رزمنده دست سالمش را نشان دکتر میدهد و در جواب تعجب و اصرار دکتر، گفته بود که در حال راز و نیاز و گریه بهخاطر گشایش در مشکلش خوابش برده بود و در خواب کسی دست به طرف بازوی او میبرد و چیزی را بیرون میآورد و میگوید که بلند شو، دستت خوب شده.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت39 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل4
بعد گفت دیدن این چیزها لیاقت میخواهد و اتفاقی نیست و سختیهای زیادی باید کشید. از خانه به دوشیها و عوض کردن شغل و شکنجه و زندان بهخاطر مبارزات قبل از انقلاب میگفت و از سرما و ترس نگهبانی دادن در ارتفاعات کردستان و از سختیهایی که در جبهه میکشیدند و از زخم زبانهایی که در شهر میشنیدند.
از اطمینان خاطری که پشت حرفهای علی بود لذت میبرد. هر چند خودش هم با شنیدن آنها لرزشی در بدن خود احساس میکرد اما نمیتوانست دل به آنها بدهد. با خود فکر کرد که کسی که دارای چنین تجربههایی باشد، صاحب چه یقین استواری خواهد شد و چقدر مسخره است که کسی بخواهد با بحث و دلیل آوردن صاحب چنین یقینی را از اعتقاداتش منصرف کند.
در این افکار بود که گوشیاش در جیب شروع به لرزیدن کرد. بیرون آوردش. مادر بود. از علی خداحافظی کرد تا بتواند راحتتر صحبت کند. وارد نزدیکترین کوچه شد تا سروصدا کمتر شود.
مادر اول پرسید: «بدموقع که زنگ نزدهام؟» و بعد صحبت خود را با همان قربان صدقهرفتنهای همیشگی که هر چند تکراری ولی بسیار لذتبخش بودند شروع کرد. مادر بود دیگر. بعد گفت که «دلم یکدفعه برایت تنگ شد» و بعد از خانۀ جدیدشان گفت و از آرامشی که در میدان امام به سراغت میآید و از صفایی که شبها سفره پهن کردن کنار زاینده رود دارد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت40 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل4
ولی آخرش گفت با اینهمه از این که از حرم دور شدهاند، راضی نیست و دوست داشت جوری بشود که زودتر به مشهد برگردند. بعد آدرس خانه را داد و سلام پدر را رساند. گفت حرفی بزن که صدایت را بشنوم. تنها چیزی که به ذهنش آمد اردوی مشهد بود که همان را هم گفت و مادر گفت خوشسعادت هستی و با این که خانهمان مشهد نیست، وسیلۀ رفتنت به حرم درست میشود. از اطمینانی که مادر به فرزند خود داشت، احساس فشار میکرد.
پسر نوجوانی سرش را از پنجرۀ طبقۀ دوم آپارتمانی بیرون آورد و نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و بعد پنجره را بست.
در نهایت هم صحبت را به جایی رساند که از آن میترسید ولی معمولاً آخر صحبتهایشان در این چند سال به آنجا میرسید. چیزی که از بزرگترین سعادتهای والدین در زندگی محسوب میشد و در عین حال پس از رسیدن به آن با تنهایی و اندوهی دائمی روبهرو میشدند. فرستادن فرزند خود به خانهای جدید.
دربارۀ مریم گفت. از خوبیهایش، حیایش، مهربانیاش و ... .مثل کسی که روی لبۀ تیغ راه برود، نه میتوانست رد کند و نه تأیید. چرا که این تعریفها اشتباه و یا حتی اغراق نبودند و از طرف دیگر با کوچکترین تأییدی مادر میگفت: «پس من با خالهات صحبت میکنم» که البته بعید بود خواهرها برای صحبت با یکدیگر منتظر تأیید او باشند و اگر این طور میشد نمیتوانست بگوید این کار را نکنید که معنایش این شود که مریم را دوست ندارم. به همین خاطر مجبور بود سکوت کند و در نهایت هم جوری حرف را تمام کند که نشود از آن نتیجۀ روشنی گرفت. این بار هم چنین جوابی داد: «حالا فعلاً لیسانس رو تموم کنم تا ببینم بعدش چی میشه.»
بعد از این که مادر خداحافظی کرد، با خود فکر کرد که کاش قبل از آشنایی با سارا با مریم ازدواج کرده بود تا دیگر لازم نمیبود که انتخاب کند و اصلاً شاید وقایع به گونهای پیش میرفتند که هیچ وقت با سارا آشنا نمیشد. یا کاش الان میتوانست مثل مرحلۀ آخر بعضی مسابقات یکی از دو گزینه را تنها بر اساس شانس و بدون هیچ ملاکی انتخاب کند و بعد یا به جایزه برسد و یا پوچ شود و دیگر تمام شده و از این انتخاب خلاص شود. ولی این راهها برایش راضیکننده نبودند و با نگرانی مبهمی روبهرویش میکردند.
دوباره پنجرۀ طبقه دوم باز شد و همان پسر سرش را از پنجره بیرون آورد و باز به دو طرف کوچه نگاه کرد. انگار منتظر کسی بود.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
#قسمت41 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
بعد از طی شدن تقریباً نصف زمان کلاس چهارشنبه بعدازظهر، آخرین کلاس تمام شد و هفتۀ اول به پایان رسید. استاد حضور و غیاب کرد و سارا لطفی که در همۀ کلاسهای این هفته غایب بود و در بیشترشان حاضری خورده بود، این بار غیبت خورد. اساتید کلاسهای چهارشنبه بعدازظهر چون میدانستند که اگر کمی کوتاه بیایند، جمعیت کلاس نصف میشود و همه با سفارش به دوستان و صحبت با استاد یا به طریقی دیگر، کلاس را میپیچانند، از همان اول سختگیری میکردند تا بعداً توقعی ایجاد نشود.
در تابلوی کلاسها، کلاسهای چهارشنبه و بهخصوص چهارشنبه بعدازظهر از بقیۀ روزها کمتر بودند و دانشجوها هم کمتر مایل بودند در این روز کلاس بگیرند. انگار در پنجشنبه که تعطیل است چه اتفاقی میافتد که حالا بخواهند با فشرده کردن کلاسها، چهارشنبه را هم خالی کنند.
حضور و غیاب که تمام شد، استاد اولین نفری بود که از کلاس خارج شد. سعید و علی هم بعد از خداحافظی با او به خوابگاه رفتند. قرار بود برود خانۀ خاله. معمولاً پنجشنبهها به آنجا میرفت که روز بعدش آقامحسن سر کار نباشد و مریم مدرسه نداشته باشد ولی چون این هفته پنجشنبه تعطیل رسمی بود، به خاله گفته بود که چهارشنبه میآید. به نظرش در جنگ بین مریم و سارا شرایط عادلانه نبود چرا که از هفتۀ بعد سارا را هر روز میدید ولی دیدن مریم فقط هر یک یا دو هفته یکبار امکان داشت. ضمن آنکه در دانشکده کسی به او توجهی نداشت ولی در خانۀ خاله همیشه نگاهی بود که مراقب او باشد حال یا از طرف خاله یا آقامحسن.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت42 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
کلاس خالی شده بود و از سالن هم صدایی نمیآمد. گویا از معدود نفراتی بود که هنوز در دانشکده هستند.
از کلاس خارج شد. به هنگام خروج آخرین و به هنگام ورود اولین اتاق طبقۀ اول ساختمان کلاسها، دفتر امور کلاسها بود. در این ساعت بیشتر کارمندها رفته بودند و فقط کارمند چاق اینجا باقی مانده بود که باید غیبتهای امروز را هم وارد سیستم میکرد.
حدوداً چهل ساله بود و ریش پروفسوریاش، با بلند شدن بقیۀ قسمتها کمتر به چشم میآمد. در تنهایی و سکوت نشسته بود و کار خود را بهتدریج پیش میبرد. در سکوتی که تنها مزاحمش صدای فشرده شدن حروف و اعداد صفحهکلید بود. حداقل در دو سال گذشته که خبر داشت و خودش در دانشکده بود، کار این کارمند هم همین بود. استاد که میآمد با احترامی که میزانش را سن و علم استاد تعیین میکرد، لیست را تحویل میداد و بعد از اتمام کلاس آن را تحویل میگرفت و در پایان کلاسهای هر روز، غیبتها را وارد میکرد. نه با بحران خاصی روبهرو بود و به پیشرفت چندانی برای شغلش تصور میشد.
با خود فکر کرد که لابد با حقوقی ثابت و کاری که چندان مزاحم اعصاب نیست، زندگی شخصیاش هم باید به همین منوال بگذرد. احتمالاً هر روز صبح بعد از خوردن صبحانهای معمولی، لیست وسایل مورد نیاز را از همسرش میگیرد و سر کار میآید. پس از تمام شدن کارش، با دستهایی که حامل میوه و سبزی و ... است وارد خانهاش میشود و بچه یا بچهها به سر و کولش میریزند و بعد نوبت همسرش است که با لبخندی بر لب و بعد با گرفتن وسایل به استقبالش برود. سپس روبهروی تلویزیون مینشیند و در حالی که روزنامهای را ورق میزند از فرزندانش راجع به درس و مدرسه میپرسد. بعد فرزندان به او اصرار میکنند که به پارک یا شهربازی بروند و او آن را به آخر هفتۀ بعد موکول میکند و آخر هفته یا به قول خود عمل میکند و یا بهانهای میآورد. بعد همسرش با او دربارۀ وسیلۀ جدیدی که نیاز دارند و یا وسیلهای که دارند و خراب یا کهنه شده و باید عوض کنند صحبت میکند. چون زیاد پول نقد ندارند، آن را قسطی میخرند و تا چند ماه بعد با پرداخت اقساط و حواشی آن مانند اضافهکاری مشغول است. همین اتفاقات تکرار میشوند و کمکم فرزندان بزرگ و بزرگتر میشوند. به تدریج نوبت به زمانی میرسد که دائم حساب کند چقدر دیگر باقی مانده تا بازنشسته شود و دیگر لازم نباشد صبح زود از خواب بلند شود. کمکم نوهها هم از راه میرسند و اگر از آن پدربزرگهای مهربان باشد با آنها بازی میکند و اگر هم اعصاب نداشته باشد، دائم به نوهها میگوید سروصدا نکنند و از نوهای که ساکتتر است پیش بقیۀ نوهها تعریف میکند.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت43 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
گاهی دوست میداشت که در شرایط و سن او میبود. شرایطی که به نظر بعید بود با این همه انتخاب روبهرو باشد و دائم فکرهای مختلف به سرش بزند. سنی که دیگر مسیری را که تا آخر عمر در آن است ساخته و خوب یا بد، امکان تحول اساسی خیلی کم است.
وارد محوطه شد. هیچکس نبود. به طرف نیمکتی که شاخههای بیبرگ درخت کناریاش همچون چتر پارهپارهای بر فراز آن قرار گرفته بودند، رفت. یک لحظه روی نیمکت نشست و چون فکر نمیکرد که سرد باشد، ناخودآگاه لحظهای بلند شد و دوباره نشست. با آن که میدانست نیمکت فلزی است و فقط جوری ساخته و رنگ شدهاست که به نظر چوبی بیاید، هر بار همین سرمای پیشبینی نشده را تجربه میکرد.
نسیمی که از روی درختهای اطراف دانشکده میگذشت و به آنجا میرسید باعث سردتر شدن هوا شده بود. وقتی که از خوابگاه بیرون میآمد، هوا گرم بود و کاپشن برنداشته بود و حالا سردش شده بود. خودش را جمع و جورتر کرد تا از گرمای بدنش استفادۀ بیشتری ببرد.
در این فصل از سال، بیشتر از باقی فصلها سرما میخورد. زمستان از همان اول مثل یک مرد میگفت که من با سرما آمدهام و حساب کار دستش میآمد و تکلیف خود را میدانست ولی پاییز نه. اگر کاپشن برنمی داشت، امکان داشت مثل الان سردش شود و اگر برمیداشت، ممکن بود هوا گرم شود و آن را روی دست هم که میگرفت، باز مثل وزنهای مزاحم بود و دست زیر آن عرق میکرد. به نظرش پاییز بیشترین شباهت را به خودش داشت. از این نظر که هر دو تکلیف خود را کامل نمیدانستند.
خورشید در دوردست غروب میکرد و آخر آسمان کمی سرخ شده بود. تنها چیزی که سکوت را میشکست، صدای کلاغها بود که به نظرش بیشتر قغقغ میکردند تا قارقار. حداقل صدتای آنها روی درختهایی که تا در خروجی دانشکده میرسیدند، نشسته بودند. انگار همه همشکل و هماندازه. جوری آسمان و شاخههای درختان را با حضور خود پر کرده بودند که گویا در ساعات نزدیک غروب هیچ پرندهای غیر از آنها وجود ندارد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت44 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
از این که اینقدر با خاطری آسوده نشسته بودند لجش گرفت. بلند شد. خواست آنها را اذیت کند. چند قدمی راه رفت. میدانست که الان نگاه کلاغها به خودش است. یکدفعه ایستاد و خم شد انگار که میخواهد سنگی بردارد. ناگهان بیشتر کلاغها از جا پریدند و آسمان را با قغقغ خود پر کردند. گویا یکدیگر را از خطر آگاه میکردند. کافی بود برای چند کلاغی که ظاهراً از بقیه شجاعتر بودند، دست خالی خود را مثل موقع پرتاب کردن سنگی حرکت دهد تا دیگر هیچ کلاغی روی درختها نباشد.
بیخود نبود که بعضی میگفتند عمر کلاغ دویست سال است و حتی نظر برخی این بود که آب حیات خوردهاست. این همه زشت و سیاه و بیهیچ ظرافتی و به تبع کمتر دشمنی و این همه جانعزیز. آن قدر که حتی مواقعی که مثل الان سکوت کامل بود، با صدایی که از کوبیدن ناگهانی پا به زمین بلند میشد، احساس خطر کرده و از جا میپریدند.
**
روی مبل روبهروی تلویزیون نشسته بود. از وقتی که آمده بود، یک لحظه هم هانیه او را رها نکرده بود و حالا هم یکی از کتاب قصههایش را آورده بود تا برایش بخواند. روی پایش نشسته بود و با دقت گوش میداد و در بعضی صفحات قبل از آن که پسرخالهاش شروع به خواندن کند، از روی نقاشیها چیزهایی میگفت. آقامحسن آمد و بعد از گذاشتن ظرف میوهخوری و چاقو و چنگال روی عسلی مقابلش، روی مبل کناری نشست. تشکر کرد و خواندن داستان را ادامه داد. تلویزیون داشت لوازم خانگی شرکتی کرهای را تبلیغ میکرد. آقامحسن گفت:
رفتم ال.سی.دی. همین مارک رو قیمت کردم. یه مقداری بالا بود ... ولی میگن ضررش برای چشم خیلی کمتره.
سرش را از روی کتاب بلند کرد و به تلویزیون نگاه کرد و بعد آن را به نشانۀ «نمیدانم» یا «حق با شماست» تکان داد. چند لحظهای داستان خواندن را قطع کرد و به تلویزیون نگاه کرد تا ادب را رعایت کرده باشد و ادامۀ خواندن کتاب، بیتوجهی یا بیاحترامی تلقی نشود.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت45 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
برایش داستان تعریف کردن برای هانیه، لذت بخشتر از هم صحبتی با آقامحسن بود. موضوعاتی که او دوست داشت دربارهشان صحبت کند، مورد علاقۀ شوهرخالهاش نبودند و از طرف دیگر دربارۀ چیزهایی که آقامحسن میگفت، علاقه و اطلاعات کمی داشت و به همین علت صحبتهایشان زیاد طولانی نمیشد. در جمعهای مردانه که مینشست، معمولاً سکوت میکرد و خیلی از بحثها و حرفها مثل همین ال.سی.دی. برایش جذاب نبود.
آقامحسن داشت دربارۀ خرید قسطی و این که چند قسط میشود و هر قسط چقدر است و اگر از نزدیک مرز بیاوری ارزانتر است ولی ریسکش بالاست و امکان دارد جنس قلابی بهت بیندازند و فلانی از آنجا یک وانت ال.سی.دی. آورده ولی آشنا داشته و برای ما این کارها سخت است، توضیح میداد و او هم مجبور بود گوش کند و حتی وقتی احساس میکرد آقامحسن جملهای را میگوید که باید تعجب کند، با شگفتی میگفت: «چه جالب»، «واقعاً؟»، «قدیمها که این جوری نبود».
خاله با ظرف میوه آمد و او را از این گفتگوی یک طرفه نجات داد. تعارف کرد و بعد کنار او نشست. مریم هم کنار خاله نشست. چادرش سفید بود و گلهای ریزی داشت و وقتی از جلوی او رد میشد، دو طرفش را به هم میرساند. خیلی وقتها از ابتدا تا انتهای حضور در خانۀ خاله، تنها بهانۀ صحبت، سلام کردن و خداحافظی کردن بود. البته صحبتی که آنقدر جملاتش آرام و گاه بیمعنی میشد که از روی شرایط منظور یکدیگر را میفهمیدند.
گاهی به نظرش میآمد که رابطههایی مثل رابطۀ او و مریم کم هستند و کمتر از آن در داستانها و فیلمها. حتی وقتی موضوع فیلمی عشق دختر و پسری مذهبی به یکدیگر بود، باز هم داستان آنها شبیه داستان خودش و مریم نمیشد. داستانهای عشقهای مذهبی فیلمها بیشتر شبیه او و سارا میشد با این فرق که ریشهای او کمی بلندتر شود و سارا هم چادری به سر کند.
خاله از درسها پرسید و این که چقدر خوانده و چقدر مانده و نمرات و معدلش در چه حدی هستند و برای فوق چه رشتهای میخواهد بخواند و ... . پاسخ دادن به این سؤالات هم خستهکننده بودند چرا که هم تکراری بودند و هم اهمیت ویژهای برایش نداشتند.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت46 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
هانیه که دید وقفۀ کتاب خواندن طولانی شد، کتاب را بست و از روی پای او بلند شد و به طرف مادرش رفت. برای این که توجه مادر را جلب کند، پایین لباس او را کشید و گفت: «مامان... مامان... میشه آمد داداش من باشه؟». صدای خندۀ پدر و مادر کودک بلند شد. زیرچشمی و در حالی که مثلاً داشت به خاله نگاه میکرد، مریم را هم در گوشۀ نگاهش جای داد. او هم لبخند زده بود. لبخندی که دوست نداشت به جزئیات آن توجه کند و برایش فقط شادی پشت آن و توجهی که بهخاطر آن به پسرخالهاش میکرد مهم بود.
هانیه هم مثل مریم میگفت «آمد». اگر کل تاریخ همین یک مشاهده بود، باید میگفت تاریخ دارد تکرار میشود.
نگاه خاله که به ساعت افتاد، انگار که از چیزی مهم غافل شده باشد، سریع گفت: «آقامحسن شبکهاش رو عوض کنین، سریال شروع شد.»
آقامحسن کنترل را برداشت و زد شبکهای که باید سریال پخش میکرد. مستطیل سبز و شیئی مدور و آدمهای دنبال آن، حرص خاله را درآورد.
خاله با ناراحتی گفت: «همیشه فوتبال، فوتبال... این فوتبالها رو کی نگاه میکنه؟»
از خانواده چهار نفرۀ آنها هیچکس اهل فوتبال نبود. پس اگر قرار بود استقرا کند نتیجۀ غلطی نگرفته بود. خودش گاهی فوتبال نگاه میکرد اما بیشتر دوست داشت در جمع نگاه کند و جمع اینجا مساعد نبود وعلاوه بر این، نمیخواست به همین زودی استقرا را نقض کند.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت47 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
حالا که سریالی پخش نمیشد، خاله رو کرد به او و گفت: «دیروز وقتی داشتم خونه رو مرتب میکردم، یکی از فیلمهای قدیمی رو پیدا کردم، میخوای الان بذارم؟»
با تکان سر تأیید کرد. خاله که بلند شد، یکدفعه به ذهنش رسید که بیشتر فیلمهای کودکی او با مریم است. نمیدانست که خوب است یا بد ولی میدانست که قطعاً پدر مریم از پخش چنین خاطرههایی با حضور هر دوی آنها خوشحال نخواهد شد ولی برای فاشتر نشدن چیزی که هر چهار نفر از آن آگاهی داشتند، چیزی نخواهد گفت.
خاله ویدئو را که روشن کرد دوباره آمد بین او و مریم نشست. فیلم مربوط به یکی از تفریحهای دستهجمعی سالها پیش بود؛ زمانی بود که جمع کردن اقوام برای رفتن به جایی سخت نبود. خاله گفت «مال نوروز سالی بود که تو کلاس سوم بودی». آرام پیش خود حساب کرد که مریم آن موقع شش سالش بوده.
دوربین مال آقامحسن بود که آن را دست دایی کوچکش داده بود. اول پدربزرگ و مادربزرگ را نشان داد که روی فرش سفری نشسته بودند و دست تکان میدادند. تغییر چندانی نکرده بودند. بعد خاله و همسرش که خاله گفت: «آقامحسن، چقدر اون موقعها لاغر بودی.» بعد پدر و مادرش که یک لحظه دلش برای آنها تنگ شد. بعد رفت طرف دایی بزرگه و همسرش که تازه با هم عقد کرده بودند. به درخت نزدیک رود تکیه داده بودند و از آن حرفهای اول ازدواج به هم میزدند. دوربین را که دیدند، خود را جمع و جورتر کردند. الان اهواز بودند و یک پسر داشتند. بعد هم دوربین را برگرداند و خود را معرفی کرد: «کوچیک شما عابد هستم که البته این اسممه ولی شما خیلی باور نکنین... سال سوم دبیرستان ... فیلمبردار، تهیهکننده و کارگردان فیلمی که میبینید.» بعد از آتشی که درست کرده بودند و رودخانه و طبیعت فیلم گرفت که دوربین رسید به آن دو.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت48 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
پیراهن به تن نداشت. خجالت کشید. خاله خندید و گفت همان اول کار رفتی کنار آب و پیراهنت را خیس و گلی کردی و چون پیراهن دیگری نداشتی، مادرت مجبور شد آن را بیندازد روی شاخههای درخت تا خشک شود. هانیه با دیدن مریم گفت: «این منم ... من» حق داشت. مریم عین الان هانیه بود. خاله برای آن که ناراحتی نکند و بگذارد که بقیۀ فیلم را نگاه کنند، حرف او را تأیید کرد.
مریم جلو میرفت و او پشت سرش. هر گلی که میدید، میکند و بدون آن که رویش را برگرداند دستش را عقب میبرد و پسرخالهاش آن را میگرفت و نگهش میداشت. ناگهان بچهخروسی قرمزرنگ که مال روستاییان همان اطراف بود، به آن دو نزدیک شد. مریم ترسید و گلی را که هنوز در دستش بود روی زمین انداخت و سریع رفت پشت سر او و با کف هر دو دست، او را به جلو هل میداد تا خروس را دور کند. صدای خندۀ دایی عابدش از پشت دوربین و صدای خندۀ خاله از کنارش به گوشش میرسید. از خجالت سرخ شده بود. حتماً مریم هم. ولی خندهاش گرفته بود و در حالی که سرش را پایین انداخته بود، لبخند زده بود. حتماً مریم هم.
به شوهرخالهاش نگاه کرد. داشت خودش را میخورد. یک لحظه دلش به حال او سوخت. آقامحسن با لحنی که انگار بیشتر خواهش است، گفت: «هرچی زودتر شام بخوریم بهتره ... اینها رو بعداً هم میشه نگاه کرد.» بلند شد و به آشپزخانه رفت تا شاید حرفش تأثیر بیشتری بگذارد. مریم هم به دنبالش رفت. خاله که انگار به چیزی که میخواسته رسیده، ویدئو را خاموش کرد و بلند شد. نمیدانست چرا احساس میکرد که مادر و خالهاش به دنبال یک هدف هستند و آن را از روشهای خاص خود پیگیری میکنند، روشهایی که عمراً مردان عالم بتوانند در برابر آنها مقاومت کنند.
او ماند و هانیه. هانیه برای او از زیبایی خود و لباسش در فیلم تعریف میکرد و بعد پرسید: «اون پسر لخته کی بود؟»
**
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت49 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
شام قورمهسبزی بود. سفره که پهن شد اولین نفری بود که نشست. آقامحسن روبهرو و خاله کنارش نشستند. مریم هم کنار پدرش. هانیه هم هر چه خاله گفت از کنار «اون پسر لخته» بلند نشد.
در طول سال به خانۀ خاله که میرفت، مزۀ غذاها به یادش برمیگشت والا اگر قرار بود فقط از غذاهای دانشگاه بخورد، هر چند شکمش پر میشد اما کمکم باید خورشتها را از شکلشان تشخیص میداد و نه عطر یا مزۀ آنها.
شام که تمام شد، همگی در جمع کردن سفره مشارکت کردند. هر چند خاله و آقامحسن مثل همیشه اصرار کردند کنار بنشیند و به چیزی دست نزند اما مثل همیشه بهتر میدید که کمک کند تا خودمانیتر شود و بتواند بیشتر به خانۀ آنها رفت و آمد کند. از آن کمکهای محاسباتی.
وقتی که آقامحسن رفت از آشپزخانه دستمال سفره بیاورد، بدون این که سرش را بالا بیاورد، شروع به گذاشتن ظروف باقی مانده در سینیای کرد که کسی برایش بالا نگه داشته بود. نمیدانست چرا تصور میکرد که نگهدارندۀ سینی خاله است. به همین خاطر از غذا و دستپختش تعریف میکرد و میگفت که غذاهای شما، مزۀ غذاهای مادرم را میدهد و یکبار باید بیایم پیش شما و آموزش ببینم که اگر خواستم در خوابگاه چیزی درست کنم، به نیمرو ختم نشود و تعجب میکرد که معمولاً خاله جواب تعارفهای او را میدهد ولی این بار سکوت کردهاست. تعجبش وقتی بیشتر شد که آقامحسن از درون آشپزخانه پرسید: «دستمال سفرهها کجان؟» و از کنارش جوابی داده نشد.
عطری که او را سالها عقب میبرد و میرساند به همان تفریح نوروز سالی که کلاس سوم دبستان بود، مشامش را پر کرده بود و پارچهای که تمیزی آن را احساس میکرد، به آرامی با پایش تماس پیدا میکرد. آن قدر لطیف بود که سفیدی آن را هم تشخیص میداد. به طرز احمقانهای بدون این که به سرش حرکت دهد، در ذهنش به دنبال چیستی این پارچه بود.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت50 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
پارچ دوغ را که برداشت، چون سنگین بود سرش را بالا آورد تا در جای مناسبی از سینی بگذارد. به یکباره مریم را دید و همزمان با آن به جواب سؤال چیستی آن پارچه رسید. نفسش بند آمد. برای لحظهای به یکدیگر نگاه کردند وانگار که دیگر توانی نداشته باشد، پارچ را که فقط تا لبه سینی آورده بود، همان جا گذاشت. با به هم خوردن تعادل سینی مریم نتوانست سینی را صاف نگه دارد و پارچ برگشت و دوغ بود که ریخت روی موها و صورتش و از پشت یقه داخل پیراهنش شد و پایین رفت. صورتش سفید و دهانش شور شده بود.
*
یکی از پیراهنهای قدیمی آقامحسن را که از بقیه تنگتر بود، به تن کرده بود و داشت با حوله موهایش را که شسته بود، خشک میکرد. خاله موقعی که مریم سینی را به دست گرفته بود، داشت هانیۀ خوابآلود را در جایش میگذاشت و حالا از مریم دربارۀ چگونگی حادثه سؤال میکرد و دوغها را که بیشتر روی سفره ریخته بود با دستمال خشک میکرد.
موهایش را که شانه کرد روی مبل نشست. مریم به اصرار خاله جلو آمد و در حالی که به فرش زیر پایشان نگاه میکرد، در چهرهاش شرم موج میزد و در عین حال به زور جلوی خندیدنش را به چهره دوغی او و حادثهای که رخ داده بود میگرفت، گفت: «ببخشین». بعد یک لحظه به او نگاه کرد و برگشت.
وقتی به طرف اتاقش میرفت، صدای خندهاش میآمد که دیگر نمیتوانست جلوی آن را بگیرد. هر چند که بقیۀ پیراهنهای آقامحسن برایش خیلی گشاد بودند اما دوست داشت هر چه پارچ دوغ و آب و نوشابه در عالم است، بر سرش خالی شود.
به نظرش وقتی دو نفر قبل از زندگی زیر یک سقف با هم این طور رفتار کنند، میشد سالها بعد و پس از رفتن فرزندانشان به خانههای خود، با دیدن هر پارچ دوغی به هم لبخند بزنند و خاطرات خود را به یاد بیاورند و یکی بگوید: «آن زمان تو از من بیشتر خجالت میکشیدی» و دیگری جواب دهد: «کارهایی که وقتی دست پاچه میشدی میکردی، فراموش کردی؟»
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت51 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل5
هیچ وقت دوست نداشت با دیدن صورت او، سریع به فکر بوسیدن یا لمس کردن آن بیفتد. دوست داشت فقط به آنها نگاه کند، آن هم نه نگاهی با چشمانی خیره. بلکه از آن نگاههایی که وقتی از خجالت تو و شرم او چشمهایتان به زمین دوخته شدهاند، برای لحظهای به او نگاه کنی و نگاهتان که به هم گره خورد و شرم مخصوصی را در چهرهاش دیدی که فقط با دیدن خودت به آن صورت لطیف و زیبا مینشست، دوباره سرت را پایین بیندازی.
به نظرش اگر زمانی اتفاقی میافتاد و جوری میشد که پلیس مشخصات مریم را از او میخواست، نمیتوانست توضیحی بدهد. تا به حال به او این طور نگاه نکرده بود که مثلاً قدش فلان قدر، هیکلش فلان جور و چشمش فلان رنگ. حتی نمیتوانست بگوید که مثلاً وقتی که مریم میخندد، گونههایش گود میافتد و لب پایینش کمی جمع میشود. نمیدانست، شاید هم این لبخند چنین چیزهایی داشت ولی تا به حال به آنها دقت نکرده بود و سعی نکرده بود لبخندش را تکهتکه کند.
میشد از او ایراد بگیرند که تو را یک عمر مستقیم و غیر مستقیم آموزش دادهاند که این حالات را دوست داشته باشی و اگر جای دیگری بزرگ میشدی، الان به چیزهای دیگری علاقهمند بودی ولی آنقدر عشق به این نوع حالات داشت که حتی اگر پاسخی برای این ایرادها پیدا نمیکرد، باز هم بدون توجه به آنها بهترین و زیباترین را همین خجالتها و شرمها بداند.
یک لحظه به ذهنش آمد که شاید اگرهمینقدر عشق به خدا و حرفهای او میداشت، همۀ شکهایش از میان میرفتند.
***
فردا موقع خداحافظی هانیه را بغل کرد و بوسید و با خاله و آقامحسن دست داد و با مریم هم کلمهای بیش از همیشه صحبت کرد و از او بهخاطر اتو زدن پیراهنی که خاله آن را در ماشین انداخته بود، تشکر کرد. تشکری که باعث شد خاطرۀ دیشب از جلوی چشمانشان بگذرد و لبخندی محو بر چهرهشان بنشیند.
در ایستگاه اتوبوس از به تن داشتن پیراهنی که مریم آن را اتو زده بود، احساس غریبی داشت و با هر برخورد آن با بدنش به یاد آن پارچۀ لطیف میافتاد و بند آمدن نفس و پایین رفتن دوغ از پشت پیراهن. ناگهان با خارج شدن «سارا» از دهان مادری که کودک خود را از وارد شدن به خیابان باز میداشت، سارا را به یاد آورد و این که شنبه او را میبیند و نوعی نگرانی بر ملغمۀ احساساتش افزوده شد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
#قسمت52 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل6
بی هدف قدم میزد و چشمش به در دانشکده بود. چند دقیقه بیشتر به شروع کلاس نمانده بود و نگران بود که سارا امروز و این هفته نیز نیاید. دستش را داخل کیف برد و دی.وی.دی. را بین انگشتانش فشرد تا مطمئن شود آن را آوردهاست.
صبح بعد از آن که از اتاق خارج شد، تا میخواست در اتاق را قفل کند مثل وسواسیها به ذهنش رسید که شاید آن را به جای دی.وی.دی. دیگری اشتباهی برداشته و برگشت و سیستم سعید را که اجازهاش را همیشه داشت، روشن کرد و با آن که دید همگی فایلها صوتی و تقریباً نود دقیقهای هستند، یکی از آنها را باز کرد. صدای اعتراض علی و سعید بلند شده بود که «چرا نمیآی؟». دوباره که خواست در اتاق را قفل کند، با دیدن آستین متوجه پیراهنش شد. پیراهنی که مریم آن را اتو زده بود. ترسید که وقتی دارد با سارا صحبت میکند یاد مریم بیفتند. برگشت داخل اتاق و در حالی که میدانست دارد خود را گول میزند، سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند و پیراهنش را عوض کرد.
دی.وی.دی. را رها کرد و زیپ کیف لپتاپش را بست. تکههای چرم باز هم کف دست و روی انگشتانش نشسته بودند اما تعدادشان کمتر شده بود. به دسته کیف نگاه کرد. چرم بیشتر قسمتهایش ریخته بود.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت53 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل6
حرفهایی را که پیش خود تمرین کرده بود و میخواست با دیدن سارا بگوید، مرور کرد «سلام خانم لطفی ... اواخر ترم پیش بود که در جلسۀ آخر جامعهشناسی ادبیات، شما به من گفتین که voiceهای این کلاس رو که دوست داشتم داشته باشم متأسفانه با ویروس گرفتن سیستمم از دست دادم. بعد به من گفتین هر چند جلسهای رو که دارم، براتون بیارم. اون موقع متوجه منظورتون نشدم و قبل از امتحان پایان ترم نتونستم بهتون تقدیم کنم. قصدم این بود که هفتۀ پیش تحویلتون بدم منتها از طریق یکی از دوستان...» به نظرش کلمۀ «دوستان» مناسب نبود. سارا را نمیدانست اما خودش را کمی آزار میداد. به دنبال کلمهای دیگر گشت: «آشنایان» خوب بود. ادامه داد: «منتها از طریق یکی از آشنایان مطلع شدم شما تا آخر هفتۀ بعد که امروز باشه، تشریف نمیآرین. این بود که تا امروز به تأخیر افتاد. با عرض شرمندگی از این تأخیر چند ماهه، این هم اون دی.وی.دی. که بهتون قول داده بودم.» تصور کرد که همزمان با رسیدن به جملۀ «قصدم این بود که ...» زیپ کیف را باز کند و دی.وی.دی. را بردارد و با اتمام جملۀ آخر آن را به طرف سارا بگیرد.
سارا با پراید سفید رنگش وارد شد و به طرف پارکینگ رفت. ضربان قلبش بالا رفته بود و احساس میکرد اگر صحبت کند، صدایش خواهد لرزید. یک لحظه به ذهنش رسید سورهای بخواند. سورههایی که از کودکی با خواندن آنها اضطرابش فروکش میکرد. یکی از طرفهای ذهنش ایراد گرفت که:
خجالت نمیکشی با اون قصدی که داری، میخوای از خدا کمک بگیری؟
و طرف دیگر هم خود را انداخت وسط.
مگه چه قصدی داره؟ یه بار بهت گفتم هر آشنایی اولش از این جور چیزها داره.
اگه بگی قصدش خیره، باید اول تعریف کنی که معنی خیر به نظرش چیه.
وقت قضاوت کردن بین طرفها را نداشت. مثل دروازهبانی که میخواهد درست جاگیری کند تا در مسیر توپ قرار گیرد، جهت حرکت سارا را نگاه کرد تا ببیند به کجا میرسد و رفت به همان طرف که میشد در ورودی ساختمان دانشکده.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت54 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل6
سارا که نزدیکتر شد، جلو رفت. آرایش چندانی نکرده بود. ادامۀ شال سفیدش را روی شانۀ چپش انداخته بود و دو رشته از موهای طلاییاش پایین آمده بودند و مانع دیدن گوشها میشدند. یک لحظه همۀ آنچه را که تمرین کرده بود از یاد برد و همزمان با باز کردن کیف و بیرون آوردن دی.وی.دی. دم دستترین جملهای را که به ذهنش آمد گفت:
سلام. این هم دی.وی.دی. که قول داده بودم.
سارا با تعجب نگاهش کرد. متوجه شد که باید توضیح بیشتری بدهد. گفت:
ترم قبل رو یادتونه؟ شما گفتین voiceهای کلاس رو برام بیار. من متوجه منظورتون نشدم و موقع امتحان ازم پرسیدین و من نیاورده بودم.
سارا با لبخندی که جای تعجب را میگرفت پرسید:
کدوم کلاس؟
جامعهشناسی ادبیات.
شالش را که عقب رفته بود، مرتب کرد و تعجبی مصنوعی به صورتش داد و جوری که انگار از همه چیز بیخبر است، پرسید:
من ازت دی.وی.دی. خواستم؟
با حیرت خواست همه چیز را از اول توضیح دهد:
جلسۀ آخر جامعهشناسی ادبیات بود. اومدم ام.پی.تری. رو بردارم که شما گفتین سیستمم ویروس گرفته و اگه میشه voiceهای این کلاس رو روی یه چیزی بریز بعد ...
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت55 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل6
خندۀ ظریف سارا تعجبش را بیشتر کرد. در حالی که دی.وی.دی. را از بین انگشتانش که انگار حس ندارند بیرون میکشید گفت:
میدونم. همون اول که دیدمت یادم اومد. بهرام هم بهم گفته بود. ولی خواستم تلافی کنم. همون جوری که وقتی اومدم ازت دی.وی.دی. بگیرم تو دست خالی برم گردوندی، گفتم منم خودم رو به فراموشی بزنم.
دی.وی.دی. را که در کولهاش گذاشت پرسید:
از دست من که ناراحت نشدی؟
قاطی کرده بود. رفتار سارا را نمیتوانست درک کند. تا به حال در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود. همۀ انرژیاش برای کنار هم چیدن دادههایی که با آنها روبهرو شده بود به مغزش میرفت و چیزی برای زبانش نمیماند. سرش را به دو طرف تکان داد که یعنی «نه».
سارا با خنده و نگاهی که از گوشۀ چشم به او انداخت گفت:
البته اگه ناراحت هم میشدی، حقت بود. باید همون موقع که تو کلاس داشتم باهات صحبت میکردم، خوب گوش میکردی.
به ساعتش نگاه کرد و تغییری به لحن صدایش داد و گفت:
من الان جامعهشناسی دین دارم، با هم همکلاسایم؟
سرش را از بالا به پایین حرکت داد که یعنی «بله».
پس بریم. از هفتۀ پیش که جای کلاس رو یادت مونده دیگه؟
سارا به راه افتاد. جلوتر که رفت، ایستاد. پایین موهایش از زیر شال بیرون زده بود. سرش را چرخاند و به او که هنوز ایستاده بود گفت:
میخوای به یه نفر دیگه هم دی.وی.دی. بدی؟... بیا دیگه.
به دنبال سارا حرکت کرد و بعد از چند قدم به او رسید و شانه به شانۀ هم به طرف کلاس رفتند. میترسید که الان آشنایی او را با سارا ببیند، خصوصاً نادر. چون خودش اینکاره بود و پیشش توجیه فایدهای نداشت و همۀ حرفهایی را که از شنیدنشان میترسید با یک چشمک و خنده میرساند و یا رک و رو راست میگفت: «بچهمذهبیها هم قاطی میکنن و قاطیشون میشن؟»
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت56 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل6
خاک بر سرت کنن. اگه کارت غلط نیست، بذار هرکی میخواد ببینه و هرچی میخواد بگه. اگه هم خلافه که اول از همه باید از خدا بترسی.
طرف دیگر ذهنش سریع به جانبداری از او و حسی که داشت وارد عمل شد.
خیلی تقصیر خودش نیست. خدا که همه جا هست و همه چی رو هم که میدونه. پس حالا اگه آدم مجبوره یک کاری رو انجام بده که از نظر مردم اشکال داره، باید هزینه رو کم کرد و حداقلش اینه که تعداد نفراتی که متوجهش میشن باید کم بشن. بعدش هم آدمها وقتی چیزی ازت میبینن، به این راحتیها فراموشش نمیکنن ولی خدا خیلی بخشنده است.
بهخاطر این جور استدلال کردنشه که میگم خاک بر سرش کنن.
به کلاس که رسیدند، اضطرابی که شاید آشنایی آنها را با هم ببیند، رفع شد. سرعت گامهایش را کمتر کرد تا با هم وارد نشوند. بعد از سارا وارد کلاس شد. استاد هنوز نیامده بود. سعید مثل همیشه میز اول نشسته بود و آمادۀ جزوهنوشتن. علی هم آخر کلاس داشت با یکی صحبت میکرد.
یک لحظه خواست کنار سارا بنشیند. رویش نشد. عقبتر از سارا نشست. جایی که بتواند او را ببیند.
استاد آمد. روی دستش چندین کتاب بود که احتمالاً منابع درس امروز را تشکیل میدادند.
در طول کلاس حواسش به حرفهای استاد نبود. میدید چیزهایی روی تخته نوشته و بعد پاک میشوند ولی کلمات معنای خاصی به ذهنش نمیآوردند. انگار که معادل خود را در ذهن او از دست داده بودند و به تبع جملات نیز برایش مفهوم نداشتند. بیشتر به سارا نگاه میکرد، بدون توجه به ملامتهای یکی از طرفهای ذهنش. شالش نازک بود و میشد موهای طلایی را از زیر آن دید و بعضی قسمتها را هم حدس زد و کامل کرد. مانتوش سفت روی بدن نرمش چسبیده بود و خطی روی آن برجسته تر از بقیۀ قسمتها بود.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت57 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل6
یک لحظه از خودش بدش آمد که چنین نگاهی دارد و همزمان تعجب کرد که دوست داشت بدون توجه به جزئیات چهرۀ مریم نگاههای کوتاه به او بیندازد و اینجا برای چند دقیقه است که دارد... .
سارا دستش را زیر چانه زده بود و چیزهایی مینوشت. یک بار که خودکارش پایین افتاد، برگشت و خم شد تا آن را بردارد. نگاه او را که دید (نگاهی که فرصت نکرده بود با برگشتن سارا آن را به جای دیگری منتقل کند) لبخند زد و دوباره مشغول شد.
یک ربع مانده به آخر کلاس بود که برایش اس.ام.اس. رسید. فرهاد بود. پرسیده بود: «استاد حضور و غیاب کرده؟» تا جواب «نه، آخر کلاس» او تحویل داده شد، فرهاد در زد و وارد شد. نفسنفس میزد و کت کتانش را به یک دست گرفته بود و موبایل در دست دیگرش که آن را در جیب شلوارش گذاشت. مشخص بود که در حال دویدن اس.ام.اس. زده.
استاد عینکش را جابهجا کرد و با تعجب به او نگاه کرد. چند نفری آهسته خندیدند. خندههایی که فرد در مخمصه را عصبانی میکرد. فرهاد گفت: «داشتیم دنبال کلاس میگشتیم». گویا بعد از خستگی دویدن، تنها توجیهی که به ذهنش رسیده بود، همین بود که توجیه خوبی نبود و حتی شاید کار را خرابتر میکرد و استاد تصور میکرد که ساده فرضش کردهاست و علاوه بر حاضری نزدن عکسالعملی شدیدتر نشان میداد. ولی این بار فقط به ساعتش نگاه کرد و بعد به فرهاد که یعنی «این همه؟». فرهاد معذرت خواهی کرد و استاد گفت: «از هفتۀ بعد دیگه این موقع نیا». فرهاد «چشم» گفت و کنار سعید نشست. نفسی به راحتی کشید و نگاهی روی جزوۀ او انداخت.
کلاس که تمام شد، سعید فرهاد را برد تا اتاق امسالشان را نشانش دهد و علی هم سریع از کلاس بیرون رفت که متوجه نشد کجا میرود. دور و برش خلوت شده بود و بیشتر بچهها رفته بودند اما تا وقتی که سارا نشسته بود او هم خودش را معطل میکرد.
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت58 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل6
یکدفعه سارا برگشت و گفت: «این کلاسها رو ضبط نمیکنی؟». ساده جواب داد «نه». منظورش را نفهمیده بود. سارا لبخند زد. با بلند شدن سارا او هم بلند شد وبا حرکت کردن سارا او هم ... . اما میترسید کنارش راه برود. این بار بهخاطر دیدن کسی نبود. میترسید سارا بپرسد: «کاری داری؟».
سارا به در کلاس که رسید، برگشت و گفت: «راستی... من باید یه دونه دی.وی.دی. خالی برات بیارم». شروع کرد به تعارف کردن. تعارفهایی که باعث شدند دوباره کنار یکدیگر قرار بگیرند.
هنوز چند قدمی از کلاس فاصله نگرفته بودند که پسری که در سلف با او دربارۀ سارا صحبت کرده بود، به آن دو نزدیک شد و تعارفات او را قطع کرد. سلام کرد. با سارا معمولی و با همراهش سرد. سارا سوئیچ را به او داد و گفت: «بهرام... تا تو ماشین رو بیاری دم در منم اومدم». بهرام نگاهی شبیه به نگاه هفتۀ پیشش در سلف به او انداخت و رفت. دیگر حرفی برای گفتن نداشتند ولی به هر حال مسیرشان تا رسیدن به پارکینگ یکی بود.
به تابلوی کلاسها رسیدند. سارا رو به تابلو ایستاد. با دو دست موهایی را که جلوی صورتش آمده بود کنار زد و چشمش را به دنبال کلاسهایی که داشت روی لیست گرداند. نمیدانست چه باید بکند. از یک طرف شاید بعداً بهانهای برای همراهی با سارا پیدا نمیکرد و از طرف دیگر، احساس بیتکلیفی میکرد و دلیلی برای ماندنش وجود نداشت. یک لحظه تصمیم گرفت خداحافظی کند که سارا قبل آن در حالی که نگاهش روی تابلو بود، گفت: «استاد روش تحقیقم رو عوض کردن... خیلی هم با هم فرقی ندارن» و بعد به طرف بیرون به راه افتاد. خوشحال شد که حرفی برای زدن پیدا کرده و گفت: «ترم پیش هم مریض بود. بچهها میگفتن کلاسهای آخرش رو فقط برای حذف نشدن درس میاومده.»
سارا سری تکان داد. احساس کرد که اگر دربارۀ درس و کلاس با هم صحبت کنند و آشنایی آنها را با هم ببیند و با نگاهش تأسف بخورد، میشود بعداً غیر مستقیم دربارۀ موضوع صحبت با خانم لطفی به او بگوید و طرف مقابل هم از افکار بدی که دربارهاش داشته پشیمان شود و اگر هم غریبهای که کاری به کارش نداشت، نگاهش کرد و از نگاه او متوجه طرفهای ذهن خود شد، میتواند برای خود دلایل قانع کنندهتری بیاورد.
« #متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت59 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل6
یادم رفت بهتون بگم... voiceهایی که بهتون دادم، برای دوازده جلسه است. چهارده جلسه تشکیل شد که یک جلسهاش رو غایب بودم و یک بار هم که ام.پی.تری. رو شارژ نکرده بودم.»
سارا گفت: « اشکال نداره برای همین دوازده جلسه هم زحمت کشیدی.»
در حالی که اصلاً سراغ آن دو جلسه را از کسی نگرفته بود، ولی انگار که بخواهد خود شیرینی کند گفت: «از چند نفر هم پرسیدم ولی نتونستم اون دو جلسه رو پیدا کنم.»
سارا لبخند زد. انگار که معنای حرف او را متوجه شده باشد و پیش خود بگوید «چرا باید برای دختری که یکی دوبار بیشتر با او صحبت نکردهای، دنبال اینجور خوش خدمتیها باشی؟»
چند قدمی که رفتند، سارا در ادامه لبخند معنادارش گفت: «راستش قبل از این که بیام و ازت همچین چیزی بخوام، با خودم فکر میکردم که احتمال این که جواب سربالا بهم بدی زیاده. مخصوصاً بهخاطر این که کسی که داره ازت تقاضا میکنه دختره. چون دیده بودم با دخترهای کلاس کمتر صحبت میکنی و بهشون نگاه نمیکنی. فکر میکردم از دخترها بدت میآد. تعجب کردم از این که این قدر راحت قبول کردی. ناراحت نشی ولی موقع امتحان که اونجوری کردی، یه لحظه با خودم گفتم از همون اول داشتی مسخرم میکردی و از اونهایی هستی که سال به سال با دخترها حتی حرف هم نمیزنن ولی یه بار که یه فرصتی براشون پیش میآد، کاری میکنن که دهان همه از تعجب باز میمونه. اما هفتۀ پیش که بهرام بهم گفت، دیدم نه... سر قولت هستی.»
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت60 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
#فصل6
از ساختمان خارج شدند و سارا ادامه داد: «فهمیدم اون موقعهایی که من پایین پلهها بودم و تو پلهها رو میاومدی پایین و یه لحظه که نگاهت به من میافتاد سریع روت رو برمیگردوندی، فیلمت نبوده. هرچند که نمیدونم مگه چه اشکالی داره که آدم وقتی داره راه میره، جلوش رو نگاه کنه ولی چون خودم دخترم بهت میگم که اگه زمانی خواستی بری خواستگاری، بدون که خیلی از دخترها از این اخلاقها خوششون میآد.»
سریع این سؤال به ذهنش رسید که «خود شما از این اخلاقها خوشتون میآد؟» ولی نپرسید و به همان سرعت هم از ذهنش رفت.
سارا شالش را که شل شده بود عقب زد و در حالی که از کنار به چشمهایش نگاه میکرد، با لبخندی که با شیطنت مخلوط شده بود گفت: «البته بهت بگم سر کلاس داشتی دید میزدی که فکر نکنی نفهمیدم.»
خجالت کشید. دست و پای خود را گم کرده بود و نمیدانست چه باید بگوید. به نظرش حتی راه رفتنش هم از حالت عادی خارج شده بود و انگار که پاهایش بخواهند به هم گیر کنند، احساس میکرد که نزدیک است زمین بخورد.
سارا از این وضع او به خنده افتاد و چون ظاهراً دلش به حال او سوخته بود و میخواست او را از این وضع خلاص کند، حرف دیگری را شروع کرد. چند قدمی سریعتر رفت و پشتش را به راه کرد و همان جور که عقبکی راه میرفت، پرسید: «حالا تو بهم بگو... قبل از این که من باهات صحبت کنم، تو دربارۀ اون دختر پررویی که دردسر ویروس گرفتن سیستمش رو روی دوش یکی دیگه میاندازه، چه جوری فکر میکردی؟»
#متن_کتاب_آسمان_شیشه_ای_نیست.
برای تهیه کتاب با 20% تخفیف به
اینجا مراجعه کنید.
.
.
.
#قسمت61 داستان دنباله دار آسمان شیشه ای نیست.
کتاب آسمان شیشه ای نیست 200 صفحه است و تا الان شما حدود 70 صفحه از کتاب را خوانده اید.
اگر می خواهید بدانید آخر حامد، سارا را انتخاب می کند یا مریم را باید تا آخر کتاب بخوانید.
در عین یک دستی داستان نقطۀ اوج خاصی دارد که این اوج در اواخر داستان اتفاق می افتد.
مطمئن باشید آخر داستان آنطوری که شما حدس زده اید نیست!
....
این کتاب را می توانید با 20% تخفیف از آدرس زیر تهیه کنید.
https://www.gisoom.com/?gc=11153922