داستان های دنباله دار (7): کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
توضیح:سلام دوستان، داستانی که پیش رو دارید. متن کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام) است. اصل این کتاب را شیخ عباس قمی نوشته است و یاسین حجازی با وسواس خاصی ترجمه آن را ویرایش کرده و روایت ها را کنار هم چیده است. کتاب حدود 600 صفحه است که ما با اجازه ناشر حدود 150 صفحه آنرا به صورت دنباله دار در سایت قرار می دهیم. کتاب حرکت امام حسین (علیه السلام) و واقعه عاشورا و وقایع اسارت را به زیبایی خاصی با چینش وقایع کنار هم به صورت داستانی روایی به تحریر آورده است. قبل از شروع داستان پیشنهاد می کنم حتما مقدمه ویراستار را در توضیحات کتاببخوانید که بدانید که حجازی چه زحمتی کشیده و سعی کرده تا حد امکان کار خواننده را راحت کند.
ان شاء الله شبی 8 قسمت از این کتاب را در سایت قرار می دهیم.
#قسمت اول کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابوخالدِ خرمافروش خبر داد و گفت :
با میثم بودم در فرات، روزِ جمعه، که بادی بوزید و او در کشتی زیبا و نیکویی نشسته بود.
بیرون آمد و به باد نگریست و گفت «کشتی را استوار بندید که بادی سخت میوزد!» و در این ساعت، معاویه بمرد.
چون جمعهی دیگر شد بَریدی از شام برسید، من او را دیدار کردم، گفتم «ای بندهی خدا، خبر چیست؟»
گفت «مردم را حال نیکوست. امیرالمؤمنین درگذشت و مردم با یزید بیعت کردند.»
گفتم «کدام روز درگذشت؟»
گفت «روزِ جمعه.»
#قسمت دوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون حسن ابن علی از دنیا رحلت کرد، شیعیان در عراق به جنبش آمدند و به حسین نامه نوشتند در خلعِ معاویه و بیعت با او. امّا او امتناع کرد که: «میانِ ما و معاویه پیمان و عقدی است که شکستنِ آن روا نباشد تا مدّتِ آن سرآید. و چون معاویه بمیرد، در این کار باید نگریست.»
#قسمت سوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
معاویه به حمام رفت و لاغری تنِ خویش بدید. بگریست که رفتنی شده است و مُشرِف بر امرِ ناگزیر که بر مردمان واقع شود. این ابیات خواندن گرفت :
میبینم که شب و روز
شتابان
میکاهند مرا.
پارهای از تنم را گرفتهاند از من
و پارهای را برایم گذاشتهاند.
ذرّهذرّهی تنم
ناله میزند
و زمینم میزند
بعدِ عمری که سرِپا و سالار بودم.
#قسمت چهارم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
معاویه خطبه خواند و گفت «من چون کشتی هستم بهدرورسیده. و امارتِ من بر شما دراز کشید، چنانکه من از شما ملول شدم و شما از من و من در آرزوی جدایی از شمایم و شما در آرزوی جدایی من.
و از پسِ من کسی بر شما امیر نشود مگر آنکه من از او بهتر باشم، چنانکه پیشینیانِ من به از من بودند.»
و گفت «هر کس لقای خدا را دوست دارد، خدا نیز لقای او را دوست دارد. بارخدایا، من لقای تو را دوست دارم، پس لقای مرا دوست دار و آن را برای من مبارک گردان.»
#قسمت پنجم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و چون بیمار شد به آن بیماری که درگذشت، پسرِ خویش یزید را بخواند و گفت «ای پسرکِ من، رنجِ بار بستن و بدینسوی و آنسوی رفتن را از تو کفایت کردم و کارها را برای تو راست نمودم و دشمنان را خوار کردم و گردنِ عرب را برای تو خاضع ساختم و برای تو آن چیز فراهم کردم که هیچ کس نکرد.
«پس اهلِ حجاز را مراعات کن که اصلِ تواند. و هر که از حجاز نزدِ تو آید، او را گرامی دار و هرکس غایب باشد، از او بپرس. و مراعاتِ اهلِ عراق کن و اگر از تو خواهند که هر روز عاملی عزل کنی، بکن که عزلِ یک عامل بر تو آسانتر است
از آنکه صدهزار شمشیر به روی تو کشیده شود. و اهلِ شام را رعایت کن و آنها باید رازدارِ تو باشند و اگر از دشمنی بیم داشتی، به اهلِ شام استعانت جوی و چون مقصودِ خویش حاصل کردی، آنها را به بلادِ شام بازگردان چون که اگر در غیرِ بلادِ خویش بمانند، اخلاقِ آنها بگردد.
«و من نمیترسم که در این امرِ خلافت با تو کسی به نزاع برخیزد، مگر چهار کس از قریش: حسین ابن علی و عبدالله ابن عمر و عبداللهِ زبیر و عبدالرحمانِ ابیبکر. اما ابنِ عمر: مردی است که عبادت او را از کار بیانداخته است و اگر کسی غیرِ او نمانَد، با تو بیعت کند. اما حسین ابن علی: مردی سبکخیز و تندمزاج است و مردمِ عراق او را رها نکنند تا به خروج وادارندش. پس اگر بیرون آید و بر او ظفر یافتی، از او درگذر که رَحِمِ او به ما پیوسته است
و حقّی عظیم دارد و خویشی با پیغمبر. و اما ابنِ ابیبکر: هر چه اصحاب بپسندند، او متابعت کند و همّتی ندارد مگر در زنان و لهو. و اما آن کس که مانندِ شیر بر زانو نشسته، آمادهی جستن بر تو باشد و مانندِ روباه تو را بازی دهد و اگر فرصتی یافت برجهد، ابن زبیر است. اگر این کار با تو کرد و بر او ظفر یافتی، بند از بندِ او جدا ساز و خونِ کسان خود را تا بتوانی حفظ کن.»
(و گویند یزید هم هنگامِ بیماری پدر هم مرگِ او، غایب بود. و معاویه ضحّاک ابن قیس و مسلم ابن عقبهی مرّی را پیشِ خود خواند و این پیغام را بدانها گفت تا به یزید برسانند.)
#قسمت ششم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و معاویه را در حالِ مرض، گاه اختلالِ عقل به هم میرسید و چند بار گفت «میانِ ما و غوطه چه اندازه مسافت است؟»
دخترش فریاد زد «واحزناه!»
معاویه به خود آمد و گفت «اگر رمیدی، حق داری که رماننده دیدی.»
#قسمت هفتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
معاویه بمرد، در نیمهی رجبِ سالِ شصتمِ هجرت.
#قسمت هشتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ضحّاک ابن قیس بیرون رفت و به منبر برآمد و کفنِ معاویه بر دست داشت. خدای را سپاس گفت و ستایش کرد، آنگاه گفت «معاویه مهترِ عرب و دلاور و باعزم بود، که خداوند به او فتنه را بنشانید و او را بر بندگان فرمانروایی داد و شهرها بگشود. امّا او بمرد و اینها کفنِ اوست و ما او را در این کفنها بپیچیم و در گور کنیم و او را با عملش واگذاریم. آنگاه تا روزِ قیامت، آشفتگی و هرج باشد. هر کس خواهد بر جنازهی او نماز کند، وقتِ نمازِ ظهر حاضر شود.»
و ضحّاک بر او نماز گزارد.
#قسمت نهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و چون بیماری معاویه سخت شد یزید، فرزندش، در حُوّارین بود. (و حُوّارین از قُرای حَلَب است.) نامه سوی او نوشتند که در آمدن شتاب کند: شاید پدر را زنده دریابد.
یزید وقتی آمد که معاویه را به گور کرده بودند. او بر گورش نماز گزارد.
#قسمت دهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون با یزید بیعت کردند، نامه به ولید ابن عتبه فرستاد و او را از مرگِ معاویه آگاهی داد. و نامهای دیگر، مختصرتر، نوشت :
اما بعد، حسین و عبدالله ابن عمر و ابن زبیر را به بیعت بگیر و آنها را رها مکن تا بیعت کنند.والسّلام. #قسمت یازدهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون خبرِ مرگِ معاویه به ولید رسید، سخت پریشان شد و بر او گران آمد. سوی مروانِ حکم فرستاد و او را بخواند. (و مروان پیش از ولید عاملِ مدینه بود. هنگامی که ولید به مدینه آمد، مروان با کراهت نزدِ او میآمد. چون ولید این تعلّل از وی بدید، در مجلس علنآ او را دشنام داد. این خبر به مروان رسید، بهیکبار از او ببرید تا خبرِ مرگِ معاویه برسید.)
و ولید آن نامهی مرگِ معاویه بر او قرائت کرد.
مروان گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجعون.» و بر معاویه رحمت فرستاد.
پس، ولید با وی در این کار مشورت کرد.
مروان گفت «رای من آن است که اکنون آنها را بخوانی و امر کنی به بیعت. اگر پذیرفتند، دست از آنها بداری و اگر نپذیرفتند، پیش از آنکه از مرگِ معاویه آگاه گردند، گردنِ آنها بزنی چون اگر از مرگِ او آگاه گردند، هر یک به ناحیتی رود و مخالفت نماید و مردم را به خود خواند.»
#قسمت دوازدهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ولید عبدالله ابن عمرو ابن عثمان را که جوانی نورس بود، سوی حسین و ابن زبیر فرستاد و آن دو را بخواند وقتی که ولید برای پذیرایی خلق نمینشست. و عبدالله هر دو را در مسجد یافت: نشسته بودند، و گفت «امیر را اجابت کنید که شما را میخواند.»
آنها گفتند «تو بازگرد، ما بر اثر میآییم.»
پس ابن زبیر با حسین گفت «به عقیدهی شما ولید در این ساعت که برای ملاقاتِ مردم نمینشیند، برای چه سوی ما فرستاده است؟»
حسین گفت «گمان دارم که امیرِ گمراه ایشان، معاویه، بمرده است و سوی ما فرستاده است تا از ما بیعت ستاند پیش از اینکه این خبر میانِ مردم پراکنده شود.»
ابن زبیر گفت «من هم گمانِ غیر از این نبرم. پس تو چه خواهی کرد؟»
گفت «من جوانانِ چند از کسانِ خود را فراهم کرده، نزدِ او روم.»
پس، گروهی از مَوالی خود را بخواند و فرمود تا سلاح بردارند و گفت «ولید مرا در این وقت خواسته است و ایمن نیستم از اینکه مرا به کاری تکلیف کند که اجابتِ او نکنم، و از او ایمنی نیست. پس با من باشید و چون نزدِ او داخل شوم، بر در بنشینید: اگر شنیدید آوازِ مرا بلند شده است، در آیید و شرِّ او را از من دفع کنید.»
#قسمت سیزدهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین سوی ولید شد. مروانِ حکم را آنجا یافت، و ولید خبرِ مرگِ معاویه به او داد.
حسین گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجعون.»
آنگاه نامهی یزید را بر او خواند که ولید را به گرفتنِ بیعت امر کرده بود.
حسین گفت «چنان بینم که به بیعتِ من در پنهانی قناعت نکنی تا آشکارا بیعت کنم و مردم بدانند.»
ولید گفت «آری، چنین است.»
حسین گفت «پس، صبح شود و رای خویش را در این امر ببینی.»
ولید گفت «اگر خواهی، به نامِ خدای بازگرد تا با جماعتِ مردم نزدِ ما آیی.»
مروان گفت «به خدا سوگند که اگر حسین اکنون از تو جدا گردد و بیعت نکند، بر مثلِ آن دست نیابی تا کشتار میانِ شما بسیار گردد. او را نگاه دار از نزدِ تو بیرون نرود تا بیعت کند یا گردنش را بزنی.»
حسین برجست و گفت «ای پسرِ زَرقا! آیا تو مرا میکشی یا او؟ به خدا سوگند که دروغ گفتی و گناه کردی.»
مروان گفت «با امیرالمؤمنین بیعت کن!»
حسین گفت «وای بر تو که بر مؤمنین دروغ گفتی! چه کسی او را بر مؤمنین امیر کرده؟»
مروان بایستاد و شمشیر بکشید و گفت «جلّاد را بگوی پیش از اینکه از این خانه بیرون رود، گردنش را بزند و خونِ او در گردنِ من!»
و بانگ برخاست. پس، نوزده تن از اهلبیتِ حسین داخل شدند: خنجرهاکشیده، و حسین با آنها بیرون آمد.
مروان ولید را گفت «سخنِ مرا نپذیرفتی و به خدا سوگند که دیگر او خود را در اختیارِ تو نگذارد.»
ولید گفت «وَیحَ غَیرِکَ یا مروان! چیزی برای من پسندی که دینِ مرا تباه کند. به خدا که دوست ندارم آنچه بر او آفتاب میتابد و از آن غروب میکند از مُلک و مالِ دنیا، مرا باشد و حسین را بکشم. سبحان الله! آیا برای اینکه حسین گفت بیعت نمیکنم، او را بکشم؟ به خدا قسم عقیدهی من این است که مردی که به خونِ حسین او را محاسبه کنند نزدِ خدا، روزِ قیامت سبکمیزان است.»
مروان گفت «اگر عقیدهی تو این است، در آنچه کردی بر صواب رفتی.» این را به طنز گفت و رای او را ناپسندیده داشت.
و خبر به یزید رسید. ولید را معزول گردانید و مروان را ولایتِ مدینه داد و بر دو پسرِ عمر و ابیبکر سخت نگرفت.
#قسمت چهاردهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
اما ابن زبیر فرستادهی ولید را پاسخ گفت که «اکنون میآیم.»
آنگاه به خانه رفت و بیرون نیامد. ولید باز سوی او فرستاد، اما ابن زبیر یارانِ خویش را گردِ خود فراهم کرده بود و در پناهِ آنها نشسته. فرستادهی ولید الحاح میکرد و ابن زبیر میگفت «مرا مهلت دهید.»
پس ولید مَوالیانِ خود را فرستاد و ابن زبیر را دشنام دادند و گفتند «یابنَالکاهِلیه! باید نزدِ امیر آیی وگرنه تو را البته خواهد کشت.»
او گفت «به خدا قسم که از بسیاری فرستادنِ وی بیمناک شدهام، اینقدر شتاب نکنید تا کسی نزدِ امیر فرستم و رای او را برای من بیاورد.»
پس برادرش، جعفر، را بفرستاد و او به ولید گفت «رَحِمَکَ
الله، دست از عبدالله بدار که او را بترسانیدهای و دلِ او از جای برکندهای. فردا، ان شاء الله، نزدِ تو خواهد آمد. رسولانِ خود را بفرمای تا بازگردند.»
پس ولید بفرستاد و رسولان بازگشتند، و ابن زبیر همان شب سوی مکّه بیرون شد و راهِ فَرع گرفت او و برادرش، جعفر، و هیچ کس با آنها نبود.
#قسمت پانزدهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
شب، حسین از سرای بیرون آمد و سوی قبر جدِّ خویش رفت
و گفت «السلامُ علیکَ یا رسولَالله. من حسین ابن فاطمه، جگرپارهات و فرزندِ جگرپارهات هستم که مرا در میانِ امّت خلیفه گذاشتی. پس ای پیغمبرِ خدا، بر ایشان گواه باش که مرا تنها گذاشتند و رها کردند و نگاهداری نکردند. این شکایتِ من است به تو تا تو را ملاقات کنم.»
برخاست و قدمِ خود را به هم پیوست به رکوع و سجود پرداخت.
ولید، سوی خانهی او فرستاد تا بداند از مدینه بیرون رفته است یا نه. چون او را در خانه نیافت، گفت «سپاس خدا را که بیرون رفت و من به خونِ او گرفتار نشدم.»
و حسین صبح به خانه بازگشت.
#قسمت شانزدهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون بامداد شد، ولید یک تن از مَوالیانِ بنیامیه با هشتاد سوار به دنبالِ ابن زبیر فرستاد.
او را نیافتند و بازگشتند.
#قسمت هفدهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین از خانه بیرون آمد تا اخبارِ مردم بشنود. مروان او را دید و با او گفت «ای اباعبدالله، من خیرِ تو را خواهانم. سخنِ من بپذیر که راهِ صواب این است.»
حسین گفت «آن چیست؟ بگو تا بشنوم.»
مروان گفت «من میگویم با یزید ابن معاویه بیعت کن که هم برای دینِ تو بهتر است، هم برای دنیای تو.»
حسین گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجعون. اسلام را وداع باید گفت اگر امّت گرفتارِ امیری چون یزید گردند. و من از جدِّ خود، رسولِ خدا، شنیدم میگفت "خلافت بر آلِ ابیسفیان حرام است."» و سخن میانِ آنها دراز کشید تا مروان خشمگین بازگشت.
#قسمت هجدهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
محمّد ابن حنفیه نزدِ برادرش، حسین، آمد چون دانست که او از مدینه خارج خواهد شد و ندانست به کدام سوی روی آورَد. گفت «ای برادر، تو محبوبترینِ مردم هستی نزدِ من و گرامیترینِ آنها بر من. نصیحت از هیچ کس دریغ ندارم، چه رسد که هیچ کس سزاوارتر از تو نیست. تو آمیخته با من و جان و روحِ من هستی و کسی هستی که طاعتِ تو بر من لازم است و خدای، تعالی، تو را بر من شرف داده و از ساداتِ اهلِ بهشت قرار داده. تا بتوانی از یزید ابن معاویه و از شهرها دور شو و بیعت مکن و رسولانِ خود را سوی مردم بفرست و آنها را به خود بخوان. اگر مردم پیروِ تو شدند و با تو بیعت کردند، خدای را سپاس گزار و اگر مردم بر غیرِ تو گِرد آمدند، دین و عقلِ تو کاسته نگردد و مروّت و فضلِ تو از میان نرود. و من میترسم در شهری از شهرها داخل شوی و مردم اختلاف کنند: گروهی با تو شوند و گروهی بر تو، پس تو را پیشتر از همه به دمِ نیزه دهند. آن وقت، کسی که خود و پدر و مادرش بهترینِ همه امّت هستند، خونش ضایعتر و اهلش ذلیلتر گردند.»
حسین گفت «کجا بروم ای برادر؟»
گفت «در مکّه منزل گزین. اگر در آن منزل آرام توانستی گرفت، همان است که میخواهی و اگر تو را موافق نیفتاد، به یمن رو. آنها یارانِ جدّ و پدرِ تو بودند و مهربانترین و رقیقالقلبترینِ مردمند، و بلادِ آنها گشادهتر است. اگر در آنجا آرام گرفتن توانی، فَبِها و اِلّا به ریگستانها و کوهها پناه بر و از جایی به جایی رو تا بنگری کارِ مردم به کجا میانجامد و خداوند میانِ ما و این گروهِ فاسق حکم فرماید.»
حسین گفت «ای برادر، سوگند به خدای که اگر در دنیا هیچ پناه و منزلی هم نباشد، با یزید ابن معاویه بیعت نمیکنم.»
پس محمّد ابن حنفیه کلامِ خویش ببرید و بگریست، و حسین با او ساعتی بگریست. آنگاه گفت «ای برادر، خدا تو را جزای خیر دهد که نصیحت کردی و راهِ صواب نمودی. من آهنگِ خروج به مکّه دارم و آمادهایم من و برادران و برادرزادگان و شیعیانِ من، و امرِ آنها امرِ من و رای آنها رای من است. امّا تو ای برادر، باکی بر تو نیست که در مدینه بمانی و جاسوسِ من باشی بر ایشان و از کارهای آنان چیزی از من پنهان نداری.»
#قسمت نوزدهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبدالله ابن مطیعِ عدوی وی را ملاقات کرد و گفت «فدای تو شوم، خواهانِ کجایی؟»
گفت «امّا اکنون، مکّه. و بعد از آن خیرِ خود را از خدا خواهم.»
گفت «خداوند خیر نصیبِ تو گرداند و من را فدای تو کند. پس اگر به مکّه رفتی، زنهار نزدیکِ کوفه نشوی! که آن شهر نامبارک است: پدرت بدانجا کشته شد و برادرت بییاور ماند و او را به خنجر زدند که نزدیک بود جان در سرِ آن نهد. مُلازمِ حرم باش که تو بزرگِ عربی و اهلِ حجاز هیچ کس را بر تو نگزینند و مردم از هر طرف یکدیگر را سوی تو خوانند. از حرم جدا مشو، عَمّ و خالِ من فدای تو! به خدا سوگند که اگر هلاک شوی، ما را
به بندگی گیرند.»
#قسمت بیستم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون روز به پایان رسید، ولید مردانیچند نزدِ حسین فرستاد تا حاضر شود و بیعت کند.
حسین گفت «صبح شود، ببینید و ببینیم.» پس، آن شب دست بازداشتند و اصرار نکردند.
#قسمت بیست و یکم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون شبِ دوم شد، نزدیکِ قبر آمد و چند رکعت نماز بگزارد و چون از نماز فارغ شد، گفت «خدایا! این قبرِ پیغمبرِ تو، محمّد، است و من پسرِ دخترِ پیغمبرِ تو هستم و کاری پیش آمد که تو میدانی. خدایا! من معروف را دوست دارم و مُنکَر را دشمن. یا ذوالجَلالوالاِکرام! از تو مسئلت میکنم به حقِّ این قبر و آن کس که در آن است، برای من اختیار کن آنچه رضای تو و رضای رسولِ تو در آن است.»
آنگاه نزدِ قبر بگریست تا نزدیکِ صبح سر بر قبر نهاد و خوابی سبک او را بگرفت.
پیغمبر را دید: میآید با گروهی از فرشتگان از چپ و راست و پیشِ روی او تا حسین را به سینه چسبانید و میانِ دو چشمِ او را ببوسید و گفت «حبیبی یا حسین! گویا تو را بینم در این نزدیکی: بهخونآغشته و کشته، در زمینِ کربوبلا، به دستِ گروهی از امّتِ من، و تو تشنه هستی و آبت ندهند و آرزوی شفاعتِ من دارند. خداوند آنها را روزِ قیامت به شفاعتِ من نائل نگرداند. حبیبی یا حسین! پدرت و مادرت و برادرت نزدِ من آمدهاند و آنها آرزومندِ تواند و تو را در بهشت درجاتی است که تا شهید نشوی، به آن درجات نائل نگردی.»
حسین نگاه به جدِّ خویش کرد و گفت «یا جَدّاه، مرا حاجت نیست که به دنیا برگردم. مرا با خود بگیر و ببر با خود.»
پیغمبر گفت «ناچار، باید به دنیا بازگردی تا تو را شهادت روزی گردد و آنچه را خداوند برای تو نوشته است از ثوابِ عظیم، بدان نائل شوی تا تو و پدرت و برادرت و عمّت و عمِّ پدرت روزِ قیامت در یک زمره محشور شوید و در بهشت درآیید.»
حسین ترسان از خواب برخاست و خوابِ خود را برای اهلبیتِ خویش و فرزندانِ عبدالمطّلب بگفت.
آن روز، در مشرق و مغرب، گروهی غمگینتر و گریانتر از اهلبیتِ پیغمبر نبود.
#قسمت بیست و دوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین آمادهی آن شد که از مدینه بیرون رود. سوی قبرِ مادرش رفت و او را وداع کرد. آنگاه سوی قبرِ برادرش، حسن، رفت.
پس دوات و کاغذ خواست و این وصیت بنوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم. این آن چیزی است که وصیت کرد حسین ابن علی ابن ابیطالب به برادرش، محمّد، معروف به ابن حنفیه، که حسین گواهی میدهد هیچ معبودی نیست جز خدای یگانه که او را انباز و شریکی نیست و آنکه محمّد بنده و فرستادهی اوست: دینِ حق را آورده است از نزدِ حق، و اینکه بهشت و دوزخ حق است و قیامت آمدنی است شکّی در آن نیست و خداوند برمیانگیزاند کسانی را که در قبورند.و من بیرون نیامدم برای تفریح و اظهارِ کِبر، و نه برای فساد و ظلم. خارج شدم برای اصلاحِ امّتِ جدّم و امرِ به معروف و نهی از مُنکَر خواهم و به سیرتِ جدّ و پدرم، علی ابن ابیطالب، رفتار کنم.پس هر کس مرا قبول کند، خداوند سزاوارتر است به حق و هر کس ردم کند، صبر میکنم تا خدا میانِ من و این قوم بهحق حکم کند و او بهترینِ حکمکنندگان است.این وصیتِ من است به تو ای برادر.
پس این نامه بپیچید و به خاتمِ خویش مُهر کرد و آن را به برادرش، محمّد، داد و با او وداع کرد.
#قسمت بیست و سوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
امِّسلمه نزدِ او آمد و گفت «ای فرزند، مرا اندوهگین مساز به رفتن سوی عراق. از جدِّ تو شنیدم میگفت "فرزندِ من، حسین، در زمینِ عراق کشته میشود، موضعی که آن را کربلا گویند."»
حسین با او گفت «ای مادر، به خدا سوگند که من هم آن را میدانم و من لامُحاله کشته میشوم و گریزی از آن نیست. و سوگند به خدا، آن روزی را که کشته میشوم میدانم و آن کس که مرا میکشد، میشناسم و آن زمینی که در آن دفن میشوم. و هر کس از اهلِ بیت و خویشان و شیعیانِ من که کشته شود همه را میشناسم و اگر خواهی، ای مادر، قبر و مَضجَعِ خود را به تو بنمایم.»
حسین سوی کربلا اشاره کرد: پس زمین پست شد تا مدفن و جای سپاه و جای ایستادن و شهادتِ خویش را به او نمود. در این هنگام، امّسلمه سخت بگریست و کار را به خدا گذاشت.
و حسین با امّسلمه گفت «ای مادر، خدای عزّوجلّ خواسته است که حرم و کسان و زنانِ مرا آواره بیند و کودکانِ مرا سربریده و مظلوم و درقیدوزنجیربسته بیند، که آنها استغاثه کنند و یار و یاوری نیابند.»
امّسلمه گفت «نزدِ من تُربتی است که جدِّ تو به من داده است و آن در شیشهای است.»
حسین گفت «به خدا قسم که من کشته شوم. هر چند به عراق نروم، مرا میکشند.» آنگاه، تُربتی برگرفت و در شیشه نهاد و به امّسلمه داد و گفت «آن را با شیشهی جدّم در یکجای نه. وقتی خون شدند، بدان که من کشته شدهام.»
#قسمت بیست و چهارم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
جابر ابن عبدالله گفت :
نزدِ حسین ابن علی آمدم و گفتم «تو فرزندِ رسولِ خدایی و یکی از دو سِبطِ وی. رای من آن است که با یزید صلح کنی چنانکه برادرت صلح کرد و او بر راهِ صواب بود.»
گفت «ای جابر، آنچه برادرم کرد به فرمانِ خدای تعالی و پیغمبرش بود و آنچه من کنم، هم به فرمانِ خدای و رسول است. آیا میخواهی که رسولِ خدا و علی و برادرم حسن را، هماکنون، بر این مطلب شاهد آورم؟»
آنگاه به سوی آسمان نگریست: دیدیم ناگهان درِ آسمان بگشود و رسولِ خدا و علی و حسن و حمزه و جعفر از آسمان فرود آمدند تا بر زمین آرام گرفتند. پس من، ترسان و هراسان، برجستم و رسولِ خدا با من گفت «ای جابر! آیا پیش از این به تو نگفتم دربارهی حسن که تو مؤمن نیستی، مگر آنکه امرِ امامانِ خود را گردن نهی و بر آنها اعتراض نکنی؟ آیا میخواهی جای معاویه و جای حسین و جای یزید، قاتلِ او، را ببینی؟»
گفتم «بلی یا رسولالله.»
پس، پای بر زمین زد: شکافته شد: دریایی پدید آمد. آن
نیز شکافته شد: زمینی پدید گردید و آن شکافته شد: دریایی. و همچنین هفت زمین و هفت دریا شکافته شد و زیرِ همهی اینها آتش بود. ولید ابن مغیره و ابوجهل و معاویه و یزید به یک زنجیر بسته بودند و شیاطین با آنها، با هم، بسته بودند و اینان از همهی اهلِ دوزخ عذابشان سختتر بود.
آنگاه رسول فرمود «سر بردار!»
سر بلند کردم: درهای آسمان را دیدم گشوده، و بهشت بالای آنها بود. رسول بالا رفت و کسانی که با او بودند هم. و چون
در فضا بود، حسین را صدا زد که: «ای پسرکِ من، به من ملحق شو!» حسین به او ملحق شد. و بالا رفتند تا دیدم ایشان در بهشت درآمدند از بالای آن.
آنگاه، پیغمبر از آنجا سوی من نگریست و دستِ حسین را بگرفت و گفت «ای جابر! این فرزندِ من است با من. امرِ او را گردن نِه و شک مکن تا مؤمن باشی.»
جابرگفت :
چشمِ من کور باد اگر آنچه از رسولِ خدا نقل کردم، ندیده باشم.
#قسمت بیست و پنجم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین کاغذی خواست و در آن نوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم. از حسین ابن علی ابن ابیطالب به سوی بنیهاشم: امّا بعد، هر کس به من ملحق شود، شهید گردد و هر کس تخلّف کند، به رستگاری نرسد.والسّلام.
و همان شب، در تاریکی، بیرون رفت سوی مکّه. و آن شبِ یکشنبه، دو روز مانده از رجب، بود و فرزندان و برادران و برادرزادگان و بیشترِ خاندانِ وی با او بودند، مگر محمّد ابن حنفیه.
#قسمت بیست و ششم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون حسین از مدینه بیرون رفت، فوجها از فرشتگانِ مُسَوَّمه او را ملاقات کردند و بر دستِ آنها حَربها بود و بر شترانی از شترانِ بهشتی و بر او سلام کردند و گفتند «ای حجّتِ خدا بر بندگان بعد از جدّ و پدر و برادرش، خدای سُبحانه جدِّ تو را در چند موطن به ما مدد کرد و خدای تعالی تو را به ما مدد کرده است.»
حسین به آنها گفت «وعدهگاهِ شما محلِ قبرِ من. و آن زمینی باشد که در آنجا به شهادت میرسم و آن کربلاست. وقتی بدان جا وارد شوم، نزدِ من آیید.»
گفتند «یا حُجَّةَ الله، بفرمای تا ما فرمان بریم و اطاعت کنیم و اگر از دشمنی ترسی که به آن دچار شوی، با تو باشیم.»
گفت «آنها راهی بر من ندارند و زیانی به من نرسانند تا وقتی بدان زمین خود برسم.»
و گروهها از مسلمانانِ جِن آمدند و گفتند «ای سیدِ ما، ما شیعه و یارانِ توایم. بفرمای ما را به هر چه خواهی، که اگر امر کنی هر دشمنی را بکشیم و تو در جای خود باشی که شرِّ آنها را کفایت کنیم.»
حسین گفت «خدای جزای خیر دهد شما را. آیا کتابِ خدا که بر جدِّ من نازل شده است نخواندهاید که: "هر کجا باشید، شما را مرگ دریابد هرچند اگر در کوشکهای بلندِ محکم" و "بیرون میشدند به قتلگاهشان، آنان که بر ایشان مرگ نوشته شده بود"؟ و اگر من در جای خود بمانم، این خلقِ ننگین به چه آزمایش شود و چه کس در قبرِ من در کربلا ساکن شود با اینکه خداوند در روزِ دَحوُالارض، آن را برای من برگزیده است و پناهِ شیعیان قرارداده تا مأمنِ آنها باشد در دنیا و در آخرت؟ و روزِ عاشورا حاضر شوید. در آخرِ آن روز کشته میشوم و پس از من، هیچ یک از اهل و خویشان و برادران و خاندانِ من که مطلوبِ دشمنان باشد باقی نمانَد و سرِ مرا برای یزید برند.»
جِن گفتند «والله، یا حَبیبَ الله و ابن حَبیبه! اگر امرِ تو واجبالاطاعه نبود و مخالفتِ فرمانِ تو جایز بود، همهی دشمنانِ تو را میکشتیم پیش از اینکه به تو رسند.»
گفت «قسم به خدا ما قادرتریم بر آنها از شما ولیکن، تا هر کس هلاک میشود و گمراه میگردد، از روی برهان و دلیل باشد و هر کس زنده میگردد و هدایت مییابد هم از برهان و دلیل باشد، به قتلِ آنان راضی نمیشوم.»
#قسمت بیست و هفتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین سوی مکّه شد و این آیه میخواند «فَخَرَجَ مِنها خائِفآ یتَرَقَّب، قالَ رَبِّ نَجِّنی مِنَ القَومِ الظّالِمین. از آن شهر بیرون آمد : ترسان، چشم میداشت که از پسِ وی بیایند. گفت: ای خداوندِ من، مرا از این قومِ ستمکار برهان.»
و طریقِ اعظم را مُلازم گشت. اهلبیتِ او گفتند «ای کاش
از این راه منحرف شوی چنانکه ابن زبیر منحرف شد تا طلبکنندگان تو را درنیابند.»
گفت «نه، قسم به خدا از این راه جدا نشوم تا خدا حکم کند به هر چه خواهد.»
#قسمت بیست و هشتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین به مکّه آمد.
دخولِ وی در مکّه، شبِ جمعه، سه روز گذشته از شعبان بود
و این آیه میخواند: «وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْین، قالَ عَسی رَبّی اَنْ یهْدِینی سَواءَ السَّبیل. چون روی کرد سوی مَدین، گفت: مگر که خداوندِ من، مرا به راهِ راست راه نماید.»
#قسمت بیست و نهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین در مکّه منزل گزید و مردمِ مکّه و عمرهگزاران و مردمِ بلادِ دیگر که در مکّه بودند، پیوسته نزدِ او میآمدند.
و ابن زبیر هم به مکّه بود و مُلازمِ کعبه ایستاده، نماز میگزارد و طواف میکرد و در میانِ سایرِ مردم او هم نزدِ حسین میرفت : گاه دو روزِ متوالی و گاه دو روز یکبار. (و بر ابن زبیر وجودِ حسین سخت گران بود، چون میدانست که تا حسین در مکّه است، مردمِ حجاز با او بیعت نکنند و او را مطیعترند و در نظرِ آنها بزرگتر است.)
#قسمت سی ام کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
اهلِ کوفه چون خبرِ وفاتِ معاویه به آنها رسید سخن بسیار دربارهی یزید میگفتند و دانستند که حسین از بیعتِ یزید امتناع کرد و خبرِ ابن زبیر و اینکه هر دو به مکّه رفتهاند، شنیدند.
پس، در خانهی سلیمان ابن صردِ خزاعی فراهم شدند و هلاکِ معاویه را یاد کردند و خدای را سپاس گفتند و ستایش کردند.
سلیمان گفت «معاویه هلاک شد و حسین از بیعت سر باز زد و به مکّه رفت. شما شیعهی او و شیعهی پدرِ او هستید. اگر میدانید که او را یاری میکنید و با دشمنِ او جهاد میکنید، سوی او بنویسید و او را بیاگاهانید. و اگر بیمِ آن هست که سستی کنید، پس او را فریب ندهید.»
همه گفتند «ما او را یاری کنیم و نزدِ او جهاد کنیم و به کشتن تن دردهیم پیشِ او.»
گفت «پس بنویسید.»
نوشتند :
بسم الله الرحمن الرحیم. سوی حسین ابن علی از سلیمان ابن صرد و مسیبِ نجبه و رفاعة ابن شدّاد و حبیب ابن مظاهر و شیعیانِ وی، از مؤمنین و مسلمینِ اهلِ کوفه.سلامٌ علیک. ما سپاسگزاریم سوی تو، خدایی را که معبودی نیست جز او.اما بعد، الحمدلله که دشمنِ ستمگر و عَنیدِ تو را بکشت و نابود ساخت آن که بر گردنِ این امّت جَست و کار را از دستِ آنها ربود، فَیءِ آنها را غصب کرد و بدونِ رضای آنها امیرِ آنها گشت. نیکانِ آنها را بکشت و اشرار را باقی گذاشت و مالِ خدا را میانِ ظالمان و دولتمندان دست به دست گردانید. پس دور باد او مانندِ قومِ ثمود!و بر ما امامی نیست، روی به ما آور. شاید خدای ما را بر حق جمع کند.و نعمان ابن بشیر در قصرِ اِمارت است. با او در جمعه حاضر نشویم و در عید بیرون نرویم و اگر به ما خبر رسید که تو سوی ما روی آوردهای، او را بیرون میکنیم که به شام رود، ان شاء الله.
آنگاه، این نامه را با عبدالله ابن مسمعِ همدانی و عبدالله ابن والِ تیمی فرستادند و امر کردند آن دو را به شتاب کردن.
آنها شتابان رفتند تا در مکّه بر حسین وارد شدند: دو روز گذشته از ماهِ رمضان.
#قسمت سی و یکم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
دو روز گذشت.
قیس ابن مسهّرِ صیداوی و عبدالرحمان ابن عبدالله ابن شدّادِ ارحبی و عمارة ابن عبداللهِ سلولی را فرستادند و با آنها نزدیکِ صدوپنجاه نامه بود: از یک تن و دو تن و سه و چهار تن.
#قسمت سی و دوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
دو روز دیگر، هانی ابن هانی و سعید ابن عبدالله را فرستادند و نوشتند :
بسم الله الرحمن الرحیم. سوی حسین ابن علی از شیعهی او، از مؤمنین و مسلمین.اما بعد، بیا که مردم چشم به راهِ تو دارند و رای آنها در غیرِ تو نیست. بشتاب! بشتاب! بشتاب!والسلام علیک.
و شبث ابن ربعی و حجّار ابن ابجر و یزید ابن حارثِ شیبانی و عروة ابن قیسِ احمسی و عمرو ابن حجّاجِ زبیدی و محمّد ابن عمرو تیمی نوشتند:
اما بعد، اطرافِ زمین سبز شده است و میوهها رسیده. اگر خواهی نزدِ ما آی که بر سپاهی وارد میشوی آراسته به فرمانِ تو.والسلام. #قسمت سی و سوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و رسولان نزدِ حسین به هم رسیدند. پس، نامهها بخواندند و رسولان را از کارِ مردم بپرسید. در این هنگام حسین برخاست و دو رکعت نماز، بینِ رکن و مقام، بگزارد و از خدای تعالی خیر خواست.
آنگاه، مسلم ابن عقیل را طلب کرد و او را بر این حال بیاگاهانید و با هانی ابن هانی و سعید ابن عبدالله که آخرینِ فرستادگان بودند این نامه نوشت و فرستاد:
بسم الله الرحمن الرحیم. از حسین ابن علی به گروهِ مسلمین و مؤمنین.اما بعد، هانی و سعید نامههای شما را آوردند و آنها آخرینِ فرستادگانِ شما بودند و دانستم همهی آنچه را که بیان کرده بودید. و گفتارِ همهی شما این است که: «امامی نداریم، سوی ما بیا! شاید خدا به سببِ تو ما را بر هدایت و حق جمع کند.»و من مسلم ابن عقیل را، برادر و پسرعَمِّ من که در خاندانِ
من ثِقهی من است، سوی شما فرستادم و او را امر کردم که حال
و رای شما را برای من بنویسد. پس، اگر برای من نوشت که
رای خردمندان و اهلِ فضل و رای و مشورتِ شما چنان است که فرستادگانِ شما گفتند و در نامههای شما خواندم، بهزودی نزدِ شما میآییم، ان شاء الله.سوگند به جانِ خودم، که امام نیست مگر آنکه به کتابِ خدا حکم کند و عدل و داد بر پای دارد و دینِ حق را مُنقاد باشد و خویشتن را حبس بر رضای خدا کند.والسلام. #قسمت سی و چهارم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین ابن علی مسلم ابن عقیل ابن ابیطالب را با قیس ابن مسهّرِ صیداوی و عمارة ابن عبدالله سلولی روانه کرد و او را به ترس از خدای تعالی و پوشیدنِ کارِ خود و نرمی و تَسَتُّر امر فرمود
و اینکه اگر مردم را یکدل و استوار و محکم دید، بهزودی او را خبر دهد.
#قسمت سی و پنجم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
مسلم ابن عقیل در نیمهی رمضان از مکّه بیرون شد.
به مدینه آمد و در مسجدِ پیغمبر نماز بگزارد و با خانوادهی خود هر که خواست وداع کرد و دو نفر راهنما از قبیلهی قیس اجیر گرفت. به هدایتِ آنها روانه شد و گاهی بیراهه میرفتند.
راه را گم کردند و سخت تشنه شدند و از رفتن مانده گشتند و آن دو تن راهنما از تشنگی بمردند و پیش از مردن، راهی به مسلم نشان دادند. پس مسلم ابن عقیل از محلی که مَضیق نام دارد، نامه مَصحوبِ قیسِ مسهّر بفرستاد :
اما بعد، من از مدینه با دو تن دلیل روانه شدم و آنها راه را
گم کردند و سخت تشنه شدیم. پس، چیزی نگذشت که آن هر دو بمُردند و ما رفتیم تا به آب رسیدیم و جانی به در بردیم. و این آب در جایی است که آن را مضیق خوانند، در بَطنِ خَبَت.و من این راه را به فالِ بد گرفتم. اگر رای تو باشد، مرا معاف داری و دیگری را فرستی.والسلام. #قسمت سی و ششم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین ابن علی سوی مسلم ابن عقیل نوشت :
اما بعد، میترسم از آنکه باعثِ تو بر نوشتنِ نامه سوی من و استعفا از جانبی که تو را بدان سوی گسیل داشتم، ترس باشد و بس. به همان جانب که تو را فرستادم بشتاب.والسلام.
مسلم ابن عقیل نامه بخواند. گفت «بر خود از چیزی نترسم.» و روانه شد تا بر آبی بگذشت، از آنِ قبیلهی طَی. و بر آن فرود آمد.
آنگاه از آنجا بکوچید. مردی دید بر شکاری تیر میافکنَد، و بدو نگریست: تیر به آهو افکند وقتی که آهو سر بلند کرده بود و آهو را بینداخت.
مسلم گفت «دشمنِ خود را بکشتیم، ان شاء الله.»
و باز روانه شد تا به کوفه درآمد: پنج روز از شوال گذشته.
#قسمت سی و هفتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و مسلم در خانهی مختار ابن ابیعبیده فرود آمد. مختار با مسلم ابن عقیل بیعت کرد و نیکخواهی نمود.
و شیعیان بدو روی آوردند و نزدِ او میآمدند. و هنگامی که جماعتِ شیعه نزدِ او فراهم بودند، نامهی حسین را بر آنها بخواند و آنها بگریستند.
عابس ابن ابیشبیبِ شاکری برخاست، خدای را سپاس گفت و ستایش کرد و گفت «اما بعد، من از مردم چیزی نگویم که نمیدانم در دلِ ایشان چیست و تو را به آنها فریب نمیدهم. به خدا قسم تو را خبر میدهم به آنچه خویشتن را بر آن آماده کردهام : به خدا سوگند اکنون که شما را دعوت کردند، من اجابت میکنم و با دشمنِ شما جهاد میکنم و با این شمشیر بر آنها میزنم پیشِ شما، تا خدا را ملاقات کنم. و از این کارها نمیخواهم مگر ثوابِ الهی را.»
حبیب ابن مظاهر برخاست و گفت «خدا تو را رحمت کند. آنچه در دل داشتی، به گفتاری موجز ادا کردی.» آنگاه گفت «به آن خدایی که هیچ معبود نیست غیرِ او، من بر همان عقیده هستم که این مرد بر آن است.» آنگاه، سخنی مانندِ هماو بگفت.
حجّاج ابن علی گوید:
من با محمّد ابن بشر گفتم «آیا از تو هم سخنی صادر شد؟»
گفت «من دوست داشتم که خداوند یارانِ مرا پیروز گرداند و عزّت دهد، و دوست نداشتم خودم کشته شوم و خوش نداشتم دروغ بگویم.»
#قسمت سی و هشتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
هیجدههزار از اهلِ کوفه با مسلم بیعت کردند.
و مسلم نامه سوی حسین نوشت و او را از بیعتِ این هیجدههزار تن خبر داد و به آمدن ترغیب کرد بیستوهفت روز پیش از کشته شدنش.
#قسمت سی و نهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و شیعه نزدِ مسلم ابن عقیل آمدوشد میکردند تا جای او معلوم گشت و خبر به نعمان ابن بشیر رسید که والی کوفه بود از دستِ معاویه و یزید او را بر آن عمل بداشته بود.
نعمان بالای منبر رفت و خدای سُبحانه را سپاس گفت
و ستایش کرد. آنگاه گفت «اما بعد، ای بندگانِ خدا! از خدای بترسید و به سوی فتنه و تفرقه شتاب مکنید، که در آن مردان هلاک شوند و خونها ریخته شود و مالها به تاراج رود. من با کسی که به مبارزه برنخیزد، قتال نمیکنم و کسی که بر سرِ من نیاید، بر سرِ او نروم. خوابِ شما را بیدار نمیکنم و شما را به جانِ یکدیگر نمیاندازم و به تهمت و گمانِ بد کسی را نمیگیرم. ولیکن اگر روی شما باز شود و بیعتِ خویش را بشکنید و با امامِ خود مخالفت کنید، قسم به آن خدایی که معبودی نیست غیرِ او، شما را به این شمشیرِ خودم البته خواهم زد، مادامی که دستهی او در دستِ من است اگرچه در میانِ شما یاوری نداشته باشم. و امیدوارم آن کسانی که در میانِ شما حق را میشناسند، بیشتر از آنها باشند که از پیروی باطل هلاک شوند.»
عبداللهابن مسلم ابن ربیعهی حضرمی، حلیفِ بنیامیه، برخاست و گفت «این فتنه که تو بینی، جز با سختگیری اصلاح نپذیرد و این روش که تو با دشمنان داری، رای مستضعفین است.»
نعمان با او گفت «اگر از مستضعفین باشم در طاعتِ خدا، دوستتر دارم از آنکه غالب و قوی باشم در معصیتِ خدا.»
و از منبر فرود آمد.
#قسمت چهلم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبدالله ابن مسلم بیرون شد و سوی یزید ابن معاویه نوشت:
اما بعد، مسلم ابن عقیل به کوفه آمده است و شیعه به نامِ حسین ابن علی با او بیعت کردند. پس اگر در کوفه حاجت داری، مردی فرست نیرومند که امرِ تو را تنفیذ کند و مانندِ تو عمل کند که نعمانِ بشیر مردی سست است یا خویشتن را ضعیف مینماید.
و عمارة ابن عقبه مانندِ همین نامه را نوشت و عمر ابن سعد ابن ابی وقّاص نیز.
#قسمت چهل و یکم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون این نامهها به یزید رسید سَرجون، مولای معاویه، را بخواند و گفت «رای تو چیست که حسین مسلم ابن عقیل را به کوفه روانه داشته و بیعت میگیرد. و شنیدهام که نعمان سست است و عقیدهی زشت دارد. پس به رای تو که را عمل کوفه دهم؟»
(و یزید بر عبیداللهِ زیاد خشمگین بود.)
سرجون گفت «اگر معاویه زنده شود، رای او را میپذیری؟»
گفت «آری.»
سرجون فرمانِ ولایتِ عبیدالله را بر کوفه بیرون آورد و گفت «این است رای معاویه که چون میمرد، به نوشتنِ این نامه بفرمود و هر دو شهرِ بصره و کوفه را، با هم، به عبیدالله سپرد.»
یزید گفت «چون کنم. فرمانِ ابن زیاد را سوی او فرست.»
آنگاه مسلم ابن عمرو باهلی، پدرِ قتیبه، را بخواند و مصحوبِ وی نامهای به عبیدالله نوشت :
اما بعد، پیروانِ من از اهلِ کوفه به من نوشتهاند و خبر داده که فرزندِ عقیل برای شَقِّ عصای مسلمین لشکر فراهم میکند. پس وقتی که نامهی مرا میخوانی، روانه شو تا به کوفه روی و ابن عقیل را مانندِ مهره جستجو کن تا بر او دست یابی و او را بند کنی یا بکشی یا نفی کنی.والسلام.
و آن فرمانِ ولایت بر کوفه را بدو داد.
مسلم روانه شد تا به بصره، بر عبیدالله وارد گردید و فرمان و نامه بدو رسانید.
عبیدالله، همان هنگام، فرمود آماده شوند و فردا سوی کوفه روانه گردند.
#قسمت چهل و دوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین نامه نوشت سوی جماعتی از اشراف و سرانِ سپاهِ بصره با یکی از مَوالی خود، سلیماننام، که مُکَنّا به ابیزرین بود. و از آنها بودند: یزید ابن مسعودِ نهشلی و منذر ابن جارودِ عبدی و مالک ابن مسمعِ بکری و احنف ابن قیس و مسعود ابن عمرو و قیس ابن هیثم و عمر ابن عبدالله ابن معمر.
چند نامه، همه به یک نسخه، به دستِ همه اشراف رسید:
اما بعد، خدای تعالی محمّد را برگزید بر بندگانِ خود و به نبوّت گرامی داشت و به رسالت اختیار فرمود. آنگاه، او را به جوارِ خویش برد در حالتی که بندگان را نصیحت کرده بود و آنچه را که برای تبلیغِ آن فرستاده شده بود، فرموده.و ماییم خاندانِ او و ولی و وصی و وارثِ او و سزاوارترینِ مردم به مقامِ او. پس خویشانِ ما این مقام را به خویشتن اختصاص دادند و از ما سلب کردند. ما نیز رضا دادیم که تفرقه را ناخوش و عافیت را دوست داشتیم.و من رسولِ خود را با این نامه سوی شما فرستادم و شما را به کتابِ خدا و سنّتِ پیغمبرش میخوانم برای آنکه سنّت را کشته و بدعت را زنده کردهاند. و اگر قولِ مرا بشنوید و فرمانِ مرا اطاعت کنید، شما را به راهِ رَشاد که به مقصد رسانَد هدایت کنم. والسلامُ علیکم و رحمةُ اللهِ و برکاته. #قسمت چهل و سوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
یزید ابن مسعود بنیتمیم و بنیحنظله و بنیسعد را جمع کرد و چون همه گرد آمدند، گفت «ای بنیتمیم، مقام و حَسَبِ مرا در میانِ خود چگونه میبینید؟»
گفتند «بَخٍّ بَخٍّ! قسم به خدا، تو مهرهی پشت و رأسِ فخری، در بحبوبهی شرف جای داری و در فضل بر دیگران پیشی گرفتهای.»
گفت «من شما را در اینجا گرد آوردهام و میخواهم در کاری با شما مشورت کنم و از شما اعانت جویم.»
گفتند «قسم به خدا، نصیحت را دریغ نداریم از تو و آنچه توانیم و دانیم، از گفتن مضایقه نکنیم. بگوی تا بشنویم.»
گفت «معاویه بمرد و از هلاک و فقدانِ او غمی نیست، چون که بابِ ستم و گناه بشکست و ستونهای ظلم متزلزل گشت. و بیعتی نو آورد و به گمانِ خود عقدی بست استوار و بعید مینماید آنچه او خواست، تحقّق پذیرد. کوشش کرد، امّا قسم به خدا که سستی نمود و از اصحابِ خود رای خواست، امّا او را مخذول گذاشتند و رای صحیح را با او نگفتند. پسرش یزید، شاربالخمر و رأسِ فجور، برخاسته و دعوی خلافت بر مسلمین دارد و بیرضایتِ آنها فرمانروایی میکند با قصورِ عقل و کمی دانش و از حق به قدرِ جایپای خود را نمیشناسد. پس سوگند میخورم به خدای و سوگندِ من صحیح و مبرور است که جهاد با یزید، در دین، افضل از جهاد با مشرکین است. و این، حسین ابن علی، پسرِ دخترِ پیغمبرِ خداست: صاحبِ شرفِ اصیل و رای درست و علمی بیانتها. و او به این امر اولیست: برای سابقه و سنّ و تقدّم و خویشی با پیغمبر. بر خُردان مهربان و بر پیران دلسوز. چه بزرگراعیای است رعیت را و امام است مردم را که حجّتِ خدای به سببِ او بر مردم تمام گردیده است و موعظهی خدا، به واسطهی او، تبلیغ شده است. پس از نورِ حق کور نشوید و در گودالِ باطل فرونیفتید که صَخر ابن قیس، روزِ جمل، شما را بدنام کرد. آن را از خود بشویید به بیرون شدنتان به سوی پسرِ پیغمبر و یاری کردنِ او. به خدا که هیچ کس در یاری او کوتاهی نکند، مگر خداوند فرزندانِ او را خوار کند و قبیلهی او را اندک گرداند. و اینک من زرهِ حرب پوشیدم! هر کس کشته نشود، میمیرد و هر کس فرار کند، از دستِ طالب به در نرود. پس، پاسخِ نیکو دهید! خداوند شما را رحمت کند.»
بنوحنظله به سخن آمدند و گفتند «ای اباخالد، ما تیرِ ترکشِ توایم و سوارانِ قبیلهی تو. اگر ما را سوی دشمن افکنی، به هدف میزنی و اگر با ما به حرب بیرون آیی، فاتح میشوی. اگر در آبِ دریا فرو روی، ما نیز فرومیرویم و اگر به کارِ دشواری روبهرو شوی، ما نیز روبهرو شویم. با شمشیرِ خویش تو را یاری کنیم و با بدنِ خود نگاهداری. هر وقت خواستی، بکن آنچه خواهی.»
و بنوسعد ابن یزید گفتند «ای اباخالد، دشمنترینِ چیزها نزدِ ما مخالفت با تو و بیرون شدن از رای توست. و صخر ابن قیس ما را به ترکِ قتال فرمود. کارِ ما نیک شد که آن را پسندیدیم و عزّتِ ما در ما بماند. پس، مهلت ده ما را تا مشورت کنیم و رای خویش را برای تو بگوییم.»
و بنوعامر ابن تمیم گفتند «ای اباخالد، ما فرزندانِ پدرِ تو و همسوگند توایم. اگر تو خشم کنی، ما خرسندی نکنیم و اگر به راه افتی، ما در جای ننشینیم. کار به دستِ توست. ما را بخوان تا اجابتِ تو کنیم. فرمان تو راست هر وقت بخواهی.»
پس یزید ابن مسعود با بنیسعد گفت «والله اگر آن کار کنید یعنی ترکِ قتال با بنیامیه خدای شمشیر را از شما برندارد هرگز، و شمشیرِ شما پیوسته میانِ شما باشد.»
#قسمت چهل و چهارم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
یزید ابن مسعودِ نهشلی سوی حسین نوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم. امّا بعد، نامهی تو به من رسید و دانستم آنچه را که به آن مرا ترغیب فرمودی و دعوت کردی که بهرهی خویش را از طاعتِ تو فراگیرم و به نصیبِ خویش از یاری تو فائز گردم. و خداوند هرگز زمین را خالی نگذاشته است از کسی که در آن عملِ نیک کند، و راهنمایی که راهِ نجات را به مردم نماید.و شما حجّتِ خدایید بر بندگان و امانتِ او در زمین. شاخی هستید از درختِ زیتونِ احمدی رُسته که او ریشه و بیخِ آن است و شما شاخِ آن.پس، نزدِ ما آی. مبارک باد تو را به همایونترفالی! که گردنِ بنیتمیم را به فرمانِ تو درآوردم و در طاعتِ تو، بر یکدیگر، پیشیگیرندهترند از شترانِ تشنه که هنگامِ سختی عطش، برای ورودِ آب شتاب کنند. و بنیسعد را به طاعتِ تو آوردم و چرکِ سینههای آنها را به باران شستم: بارانی که از ابرِ سفید ببارد، هنگامِ برق زدن.
چون حسین آن نامه بخواند، گفت «دیگر چه خواهی؟ خداوند تو را در روزِ خوف ایمن کند و عزّت دهد و روزِ تشنگی بزرگ تو را سیراب گرداند.»
(و چون آماده شد که سوی حسین روانه شود، به او خبر رسید که او کشته شده است و به سببِ انقطاع از او، ناشکیبایی و بیتابی میکرد.)
#قسمت چهل و پنجم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
از اشرافِ بصره هر که نامهی حسین بخواند پنهان داشت، مگر منذر ابن جارود که ترسید دسیسهای از عبیدالله باشد. (و بحریه، دخترِ او، نیز زوجهی عبیدالله بود.)
پس، آن رسول را در شبی که فردای آن عبیدالله روانه میشد نزدِ او آورد و نامه را بدو داد که بخوانَد.
عبیدالله رسول را به دار آویخت و بر منبرِ بصره برآمد و خدای را سپاس گفت و ستایش کرد و گفت «اما بعد، سوگند به خدا، حیوانِ سرکش با من قرین نشود و صدای مَشکِ تهی مرا به جستوخیز نیاورد. (عرب را عادت بود که در مَشکِ تهی میدمیدند و ریگ میافکندند و میجنبانیدند تا از بانگِ آن، شتران به جستوخیز آیند.) هر کس با من دشمنی کند، از او انتقام گیرم و هر کس با من بستیزد، زهرم برای او. ای اهلِ بصره! امیرالمؤمنین مرا والی کوفه گردانیده است و من، فردا، بدان سوی خواهم رفت و برادرم عثمان را به جای خود گذاشتم. زنهار از مخالفت و فتنهانگیزی! سوگند به خدایی که معبودی غیرِ او نیست، اگر از یکی از شما خلافی شنوم، او را بکشم با آن کدخدایی که وی در جملهی او است و بزرگترِ قومی که او از آن قوم است. و مؤاخذه میکنم نزدیک را به سببِ مخالفتِ دور، تا اینکه با من راست باشید و میانِ شما مخالفت نباشد. من پسرِ زیادم. در میانِ هر کس که بر ریگ قدم نهاده است، به او مانندهترم و هیچ شباهت به عمّ و خال ندارم.»
پس، آن شب در بصره بماند.
چون روز شد برادرِ خود، عثمان ابن زیاد، را به جای خود گذاشت و خود به جانبِ کوفه شتافت.
#قسمت چهل و ششم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
مردمی از شیعیانِ بصره در خانهی زنی از طایفهی عبدالقیس چند روز گرد آمده بودند و نامِ آن زن ماریه، بنتِ سعد یا منقذ، بود و او زنی شیعیه بود و خانهی او محلِ الفتِ آنان بود و در آنجا برای یکدیگر حدیث میگفتند.
(و به پسرِ زیاد خبر رسید که حسین به عراق میآید. برای عاملِ خود در بصره نوشت که دیدهبان گذارد و راهها را بگیرد.)
یزید ابن نبیط آهنگِ خروج کرد سوی حسین و او از عبدالقیس بود و ده پسر داشت. گفت «کدام یک از شما با من بیرون میآیید؟»
دو پسرِ او، عبدالله و عبیدالله، آماده شدند.
پس در خانهی آن زن به یارانِ خود گفت که «من قصدِ خروج دارم و رفتنیام.»
گفتند «ما بر تو میترسیم از اصحابِ ابن زیاد.»
گفت «قسم به خدای، که اگر پای آن دو در راه گرم شود، باکی ندارم از طلبِ طلبکننده.»
پس خارج شد و به شتاب میراند.
و خبر به حسین رسید که او میآید: به طلبِ او برخاست.
و آن مرد در ابطح، داخلِ اردوی او شد. به او گفتند «به منزلِ تو یعنی آنجا که پیش از ابطح بدان فرود آمدی رفته است.»
او برگشت.
و حسین وقتی او را در منزلش نیافت، آنجا به انتظارِ او بنشست تا بیامد و حسین را در رَحلِ خود نشسته یافت، گفت «بِفَضلِ اللهِ وَ بِرَحمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلیفرَحُوا.» پس، بر او سلام کرد و
نزدِ او بنشست و گفت برای چه کاری آمده و حسین او را دعای خیر کرد.
(و این مرد با حسین آمد تا کربلا، و مقاتله کرد و با دو پسرش کشته شدند.)
#قسمت چهل و هفتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبیدالله پانصد نفر از مردمِ بصره برگزیده بود از جمله: عبدالله ابن حارث و شریک ابن اعور که از شیعیانِ علی بود و با مسلم ابن عمروِ باهلی و حَشَم و اهلِ بیتِ خود راهِ کوفه پیش گرفت.
چون شریک از بصره بیرون آمد، از مرکوب بیفتاد (و گروهی گویند عمدآ خود را بینداخت ) و جماعتی هم با او بودند به امیدِ آنکه عبیدالله منتظرِ آنها شود و حسین زودتر از عبیدالله به کوفه برسد.
اما عبیدالله التفاتی به آنها نمیکرد و میراند به شتاب.
#قسمت چهل و هشتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبیدالله به کوفه درآمد: عِمامهی سیاه بر سر داشت و لِثامبسته بود و رویپوشیده.
و مردم را خبر رسیده بود که حسین به کوفه میآید: چشم به راهِ او داشتند. چون عبیدالله را دیدند، گمان بردند اوست. پس،
بر هیچ گروهی نمیگذشت مگر اینکه بر وی سلام میکردند و میگفتند «مَرحَبآ بِکَ یابنَ رسولِالله! خوش آمدی!»
ابن زیاد از خرسندی آنها به آمدنِ حسین برمیآشفت. و چون بسیار شدند، مسلم ابن عمرو گفت «دور شوید که این امیر عبیدالله ابن زیاد است.»
و همان شب رفت تا به قصر رسید و گروهی گردِ او را گرفته بودند به گمانِ آنکه حسین است. نعمان ابن بشیر در را به روی او و اطرافیانِ او بست. یک تن از همراهان بانگ زد تا در بگشایند.
نعمان از بالا، مُشرف بر آنها گشت. او هم گمان میکرد حسین است: گفت «تو را به خدا قسم میدهم که دور شوی که من امانتِ خود را به تو تسلیم نمیکنم و حاجت به جنگِ با تو ندارم.»
عبیدالله هیچ نمیگفت تا نزدیک آمد (و نعمان از بالای قصر با او سخن میگفت )، گفت «اِفتَح لافَتَحت! در را بگشای که هرگز نباشی که در بگشایی!»
شب دراز شد.
مردی از پشت شنید و به آن کسان از اهلِ کوفه که در پی
او افتاده بودند، گفت «سوگند به آن خدایی که غیرِ او معبودی نیست، این ابن مرجانه است!»
بر او ریگ زدن گرفتند. نعمان در را برای او بگشود و او داخل شد و در را به روی مردمِ دیگر زدند و آنها پراکنده شدند.
#قسمت چهل و نهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
بامداد شد.
منادی ندا کرد «نماز بهجماعت!»
مردم گرد آمدند.
و ابن زیاد بیرون آمد و خدای را سپاس گفت و ستایش کرد. آنگاه گفت «اما بعد، امیرالمؤمنین شهر و ثَغر و فَیءِ شما را به من واگذاشته است و مرا فرموده که ستمرسیدهی شما را داد دهم و محرومان را عطا کنم و بر شنوندهی فرمانبُردار احسان کنم و بر نافرمان سخت گیرم. و من فرمانِ او را دربارهی شما انجام دهم و پیمانِ او را اِنفاذ کنم. و من نیکوکار و فرمانبُردارِ شما را چون پدری مهربانم و تازیانه و شمشیرم بر سرِ کسی است که فرمانِ مرا ترک کند و از پیمانِ من درگذرد. پس باید هر کس بر خود بترسد. با این مردِ هاشمی بگویید سخنِ مرا تا از غضبِ من بپرهیزد.» (و مقصودِ وی از هاشمی مسلم ابن عقیل بود.)
پس، از منبر فرود آمد.
شریک ابن اعور بر هانی فرود آمد و وی را بر تقویتِ مسلم تحریص میکرد.
#قسمت پنجاهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و عبیدالله بر عُرَفا یعنی کدخدایانِ محلّات سخت گرفت و گفت «نامِ کدخدایان را برای من بنویسید و هر کس را که از تابعانِ امیرالمؤمنین یزید است و هم کسانی را که در شما از حَروریهاند و اهلِ رَیب که عقیدهی آنها مخالفت است و همه را بیاورید که رای خویش را دربارهی آنها ببینم. و هر کدخدا که نامِ آنها را برای ما ننویسد، باید ضامن شود که در حوزهی کدخدایی او هیچ کس مخالفتِ ما نکند و به فتنهجویی برنخیزد. پس هر کس چنین کند، ذِمّتِ ما از وی بیزار است و خون و مالِ او ما را حلال. و هر کدخدایی که در حوزهی او از یاغیانِ بر یزید یافت شود و خبرِ او را به ما نرساند، بر درِ خانهاش آویخته شود و عطای او مُلغا گردد و به جایی در عُمّان و زاره روانه گردد.»
گویند که جماعتی از اهلِ کوفه را بگرفت و همان ساعت بکشت.
#قسمت پنجاه و یکم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون مسلم آمدنِ عبیدالله و سخنِ او بشنید، از خانهی مختار بیرون شد و به سرای هانی ابن عروهی مرادی درآمد و هانی را بخواست. هانی بیرون آمد و او را بدید و سخت ناخوش آمدش.
مسلم با او گفت «آمدم تا مرا پناه دهی و مهمان کنی.»
هانی گفت «چیزی فوقِ طاقتِ من تکلیف کردی و اگر در سرای من داخل نشده بودی و به من ثِقه نداشتی، دوست داشتم بازگردی الّا اینکه برای دخولِ تو تکلیف بر عهدهی من آمد. داخل شو.»
او را منزل داد. و شیعه نزدِ او رفتوآمد داشتند پنهان و پوشیده از عبیداللهِ زیاد و یکدیگر را به کتمان توصیه میکردند.
و مردم با او بیعت میکردند تا بیستوپنجهزار مرد بیعت کردند و خواست خروج کند.
هانی با او گفت «شتاب مکن.»
#قسمت پنجاه و دوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و مسلم نامه سوی حسین فرستاد با عابس ابن ابیشبیبِ شاکری و قیس ابن مسهرِ صیداوی. نوشته بود :
امّا بعد، آن کس که به طلبِ آب میرود با اهلِ خود دروغ نمیگوید. از اهلِ کوفه هیجدههزار کس با من بیعت کردند. پس، در آمدن شتاب فرمای همان وقت که نامهی مرا میخوانی که همه مردم را دل با توست و دل به جانبِ آلِ معاویه ندارند.والسلام. #قسمت پنجاه و سوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابن زیاد مولای خویش را که معقل نام داشت بخواند و گفت «این مال را بستان.» و سههزار درهم بدو داد. گفت «در طلبِ مسلم ابن عقیل و یارانِ او شو و با آنان الفت بگیر و این مال را به آنان ده و بگوی که تو از آنانی و از اخبارِ آنها باخبر شو.»
معقل بیرون آمد و به مسجدِ اعظم رفت. نمیدانست چه کند. مردی را دید پشتِ ستونِ مسجد بسیار نماز میگزارد. با خود گفت «این گروهِ شیعه بسیارنمازند و گمان دارم این مرد از آنها باشد.»
(و او مسلم ابن عوسجهی اسدی بود و معقل شنیده بود که مردم میگویند او به نامِ حسین بیعت میستاند.)
چون از نماز فارغ شد، گفت «ای بندهی خدا، من مردی از
اهلِ شامم. خداوند به دوستی اهلبیت بر من منّت نهاده است. و این سههزار درهم است و خواهم آن را به حضورِ آن کس برم که شنیدهام به کوفه آمده است و برای پسرِ دخترِ پیغمبر بیعت میستاند. و از چند کس شنیدم که تو از امرِ این خانواده آگاهی، نزدِ تو آمدم تا این مال را بستانی و مرا نزدِ صاحبِ خود بری تا با او بیعت کنم. و اگر خواهی، پیش از رفتن به حضورِ او بیعت از من ستانی.»
مسلم گفت «از لقای تو خرسندم که میخواهی به مطلوبِ خود برسی و خداوند به سببِ تو اهلبیتِ پیغمبر را یاری کند. و لیکن ناخوش دارم که مردم از این کار پیش از تمام شدنِ آن آگاه شوند از ترسِ این مردِ ستمگر و سطوتِ او.»
پس، بیعت از او بگرفت با پیمانهای سخت و مُغلَّظ در مناصحت و کتمان.
#قسمت پنجاه و چهارم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و شریک ابن اعور رنجور شد.
و ابن زیاد وی را گرامی میداشت و هم اُمرای دیگر. پس به سوی او فرستاد که: «امشب نزدِ تو آیم.»
شریک به مسلم گفت «این مردِ فاجر امشب به عیادتِ من آید. چون من گفتم مرا آب دهید، بیرون آی و گردنِ او بزن. آنگاه در قصرِ اِمارت بنشین که کسی تو را مانع از آن نشود. و اگر من از این بیماری رهایی یافتم، به بصره روم تا کارِ آنجا را برای تو یکسره کنم.»
و چون شام شد، ابن زیاد برای عیادتِ شریک بیامد و شریک با مسلم گفت «مبادا این مرد از چنگِ تو به در رود!»
و هانی برخاست و گفت «من دوست ندارم عبیدالله در خانهی من کشته شود.»
#قسمت پنجاه و پنجم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبیدالله با مولای خود، مهران، بیامد و بر فِراشِ شریک بنشست و مهران بر سرِ او بایستاد. عبیدالله از شریک حال بپرسید و گفت «بیماری تو چیست و از کی بیمار شدی؟»
شریک گفت «مرا آب دهید.»
کنیزکی قدحِ آب بیرون آورد، چشمش به مسلم افتاد: از جای بشد.
شریک دیگرباره گفت «مرا آب دهید.» و بارِ سوم گفت «وای بر شما! مرا از آب هم پرهیز میدهید؟ به من آب بدهید، اگرچه جانِ من در سرِ آن برود.»
چون سؤال به طول انجامید و شریک دید کسی بیرون نیامد و ترسید مقصود از دست برود، این اشعار را خواندن گرفت :
مَا الاِنتِظارُ بِسَلمی اَن تُحَیوهاحَیوا سُلَیمی وَ حَیوا مَن یحَییهاکَأسَ المَنِیةِ بِالتَّعجیلِ اُسقُوها
دو بار یا سه بار این اشعار بخواند و عبیدالله نمیدانست قضیه چیست و گفت «هذیان میگوید؟»
هانی گفت «آری، اَصلَحَکَ الله. از پیش از غروبِ آفتاب چنین است تا کنون.»
و مهران مُتِفَطِّن شد و عبیدالله را بفشرد. عبیدالله از جای برجست. شریک گفت «ای امیر، میخواهم تو را وصی خویش کنم.»
ابن زیاد گفت «من نزدِ تو بازگردم.»
پس مهران او را به شتاب میبرد و گفت «قسم به خدا میخواستند تو را بکشند.»
عبیدالله گفت «چگونه با اینکه شریک را اکرام میکنم آن هم در خانهی هانی که پدرم اِنعامها بر او کرده بود؟»
مهران گفت «همین است که با تو گفتم.»
#قسمت پنجاه و ششم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و مسلم بیرون آمد. شریک با او گفت «تو را چه مانع شد از کشتنِ وی؟»
گفت «دو چیز. یکی آنکه هانی کراهت داشت عبیدالله در خانهی او کشته شود و دیگر، حدیثی که مردم از پیغمبر روایت کردهاند که "اسلام از کشتنِ ناگهانی منع کرده است و مسلمان چنین کشته نشود."»
شریک با او گفت «اگر وی را کشته بودی، فاسقِ فاجرِ کافرِ مکّاری را کشته بودی.»
و گویند: چون ابن زیاد بیرون رفت مسلم نزدِ شریک آمد، شمشیربهدست.
شریک گفت «تو را چه مانع آمد از آن کار؟»
گفت «خواستم بیرون آیم، زنی به من درآویخت و گفت "تو را به خدا قسم که ابن زیاد را در خانهی ما مکش." و بگریست. پس شمشیر را بینداختم و بنشستم.»
هانی گفت «وای بر آن زن که هم خود را کشت و هم مرا، و آنچه میترسید در آن واقع شد.»
#قسمت پنجاه و هفتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و سه روزِ دیگر شریک بزیست و درگذشت.
عبیدالله بر وی نماز گزارد و بعد از اینکه دانست شریک مسلم را به قتلِ وی ترغیب کرده بود، گفت «دیگر بر جنازهی عراقی نماز نگزارم و اگر قبرِ زیاد در عراق نبود، قبرِ شریک را نبش میکردم.»
#قسمت پنجاه و هشتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
مولای ابن زیاد که با آن مال آمده بود پس از مرگِ شریک، با مسلم ابن عوسجه رفتوآمد میکرد تا او را نزدِ مسلم ابن عقیل برد. و مسلم از او بیعت بستاند و ابوثمامهی صائدی را بفرمود تا مال از او بگرفت. (و او مالها را میگرفت و هر چه یکدیگر را اعانت میکردند، به دستِ او بود و سلاح میخرید و مردی بصیر و از فارِسانِ عرب و روشناسانِ شیعه بود.)
و آن مرد، مولای ابن زیاد، نزدِ آنها میآمد: از رازهای آنها آگاه میشد و برای ابن زیاد خبر میبرد.
#قسمت پنجاه و نهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و هانی از ابن زیاد بریده بود و به بهانهی مرض در خانه نشسته.
#قسمت شصتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبیدالله محمّدِ اشعث و اسماءِ خارجه را بخواند و عمرو ابن حجّاجِ زبیدی را هم و رویحه، دخترِ این عمرو، زنِ هانی و مادرِ یحیی ابن هانی بود و از حالِ هانی بپرسید.
عمرو گفت «بیمار است.»
عبیدالله گفت «شنیدهام بهتر شده است و بر درِ خانهاش مینشیند. او را ملاقات کنید و بگویید آنچه بر وی لازم است، ترک نکند.»
آنها گفتند «تا امان ندهی او نیاید.»
گفت «او را با امان چه کار؟ کارِ زشتی نکرده است. بروید و اگر بیامان نیامد، او را امان دهید.»
پس نزدِ او آمدند و گفتند «امیر از تو میپرسید و میگفت "اگر دانستمی که او بیمار است عیادتش میکردم." و چنان به وی خبر دادهاند که بر در خانه مینشینی و میگفت "دیر شد که نزدِ ما نیامد." و دوری و جفا را سلطان تحمّل نکند. تو را سوگند میدهیم که با ما بیایی.»
هانی گفت «اگر مرا بگیرد، بکشد.»
و آنها اصرار کردند. پس هانی جامهی خود را خواست و بپوشید و استرِ خویش را سوار شد.
چون نزدیکِ قصر رسید، در دلش افتاد که شرّی در پیش است. به حسّان ابن اسماءِ خارجه گفت «برادرزاده، من از این مرد ترسانم. تو چه بینی؟»
گفت «من بر تو هیچ ترس ندارم. اینگونه اندیشهها به خود راه مده.» (و اسما هیچ از ماجرا آگاه نبود، اما محمّدِ اشعث میدانست.)
این جماعت بر ابن زیاد داخل شدند و هانی با ایشان.
#قسمت شصت و یکم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
روزِ جمعه بود و عبیدالله در جامع خطبه میخواند. هانی در مسجد بنشست و گیسوان از دو سوی تافته و آویخته داشت.
چون عبیدالله نماز بگزارد، هانی را بخواند و هانی در پی او برفت تا به دارالاماره درآمد و سلام کرد.
ابن زیاد گفت «خیانتکار به پای خود آمد!»
چون نزدیکِ ابن زیاد شد، شریح نزدِ او نشسته بود. روی به جانبِ او کرد و گفت «میخواهم او را عطایی بخشم و او میخواهد مرا بکشد. بگو بهانهی تو چیست نزدِ دوستِ مُرادی تو؟»
هانی گفت «مگر چه شده است؟»
عبیدالله گفت «به یاد نداری که پدرم به این شهر آمد و یک تن از شیعه را رها نکرد، مگر همه را بکشت جز پدرِ تو و حجر و از حجر آن صادر شد که میدانی آنگاه پیوسته رفتارش با تو نیکو بود و به امیرِ کوفه نوشت "حاجتِ من از تو آن است که هانی را نیکو بداری"؟»
هانی گفت «آری.»
عبیدالله گفت «پاداشِ من این است که در خانهی خود مردی را پنهان کنی تا مرا بکشد؟»
هانی گفت «چنین نکردم.»
ابن زیاد گفت «این چه شوری است که برپاکردهای برای امیرالمؤمنین یعنی یزید و مسلمین؟ مسلم را آوردهای و در خانهی خود جای دادهای، برای او مرد و سلاح جمع میکنی و گمان کردی که اینها بر من پوشیده است؟»
هانی گفت «چنین نکردم.»
ابن زیاد گفت «چرا.»
و نزاع میانِ آنها طول کشید. پس ابن زیاد آن مولای خود را که جاسوس بود بخواند و او بیامد و پیشِ روی هانی بایستاد.
ابن زیاد پرسید «این را میشناسی؟»
گفت «بلی.»
پس، ساعتی متحیر بماند.
#قسمت شصت و دو کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
هانی به خود آمد و گفت «از من بشنو و باور دار، به خدا سوگند که با تو دروغ نمیگویم: او را من دعوت نکردم و از کارِ او هیچ آگاه نبودم تا دیدم درِ سرای من آمده است و میخواهد فرود آورمش، و من از بازگردانیدنِ او شرم داشتم و تکلیف بر عهدهی من آمد. او را به سرای خود درآوردم و مهمان کردم و کارِ او چنان شد که خبرِ آن به تو رسید. پس اگر خواهی، اکنون با تو پیمانی استوار بندم و به تو گروگانی دهم که در دستِ تو باشد و تعهد کنم که بروم و او را از خانهی خویش بیرون کنم و سوی تو بازآیم.»
گفت «نه، سوگند به خدای که از من جدا نشوی تا او را نزدِ من آوری.»
گفت «هرگز مهمانِ خود را نمیآورم که تو او را بکشی.»
عبیدالله گفت «به خدا سوگند باید بیاوری!»
گفت «به خدا سوگند که نمیآورم. والله اگر زیر پاهای من باشد، پای برندارم و او را به تو تسلیم نکنم.»
چون سخن میانِ آنها دراز شد، مسلم ابن عمرو باهلی برخاست (و در کوفه، نه شامی بود نه بصری غیرِ او.) چون سماجتِ هانی بدید، گفت «بگذار من با او سخن گویم.»
و هانی را به جانبی کشید و با او خالی کرد و گفت «ای هانی، تو را به خدا که خویش را به کشتن مده و خود را در بلا میفکن! این مرد یعنی مسلم ابن عقیل پسرعمِّ اینهاست، او را نمیکشند و آسیبی بدو نمیرسانند. وی را به آنها سپار که بر تو ننگی نیست اگر مهمان را به سلطان تسلیم کنی.»
هانی گفت «چرا، والله برای من ننگ و عار است. میهمانِ خود را نمیدهم، در حالتی که خود تندرستم و بازویقوی و یاورانِ بسیار دارم. والله اگر یک تن بودم و یاوری نداشتم باز او را تسلیم نمیکردم، مگر اینکه در پیشِ او جان بدهم.»
ابن زیاد این بشنید، گفت «او را نزدیک آورید.»
نزدیک آوردند.
گفت «قسم به خدا، یا باید او را بیاوری یا گردنت را میزنم.»
گفت «اگر چنین کنی، در گردِ سرای تو شمشیرهای فراوان کشیده میشود.» (پنداشته بود که عشیرتِ وی به حمایت برمیخیزند.)
#قسمت شصت و سه کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابن زیاد گفت «آیا مرا به شمشیرِ عشیرتِ خود میترسانی؟»
هانی گفت «پدرِ تو، زیاد، را بر من نعمت و حقوقی است و من دوست دارم او را مکافات دهم. آیا میخواهی تو را به خیری دلالت کنم؟»
ابن زیاد گفت «آن چیست؟»
گفت «تو و خانوادهات اموالِ خود را برداشته، بهسلامت جانبِ شام روید چون کسی که از تو و از صاحبِ تو به این امر سزاوارتر است، آمد.»
عبیدالله سر به زیر انداخت و مهران بر سرِ او ایستاده: در دستش عصایی پیکاندار بود. گفت «این چه خواری است که این بندهی جُولا تو را در قلمروِ حکومتِ تو امان میدهد؟»
عبیدالله گفت «او را بگیر!»
مهران عصا از دست بینداخت و دو گیسوی هانی بگرفت و روی او را بلند نگاه داشت، و عبیدالله آن عصا را برگرفت و بر روی هانی زد و پیکانِ او از شدّتِ ضربت بیرون آمد، به دیوار جست و فرورفت و آنقدر بر بینی و جبین و گونههای او بکوفت تا بینی او بشکست و خون بر جامههای او روان گشت و گوشتِ جبین و گونههای او بر ریشش بپراکند و عصا بشکست.
هانی دست به دستهی شمشیرِ شُرطی برد و آن را بکشید. شُرطی مانع شد. عبیدالله گفت «آیا تو حروریای یعنی از خوارجی؟ خونِ خود را برای ما حلال کردی و کشتنِ تو برای ما جائز شد.» گفت «او را بکشید!»
کشیدند و در خانهای از خانههای قصر برده، در به روی او بستند.
و گفت «پاسبان بر وی گمارید!»
پاسبان گماشتند.
#قسمت شصت و چهار کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
اسماءِ خارجه در روی عبیدالله بایستاد و گفت «ای بیوفای پیمانشکن، او را رها کن! ما را امر کردی این مرد را بیاوریم، چون آوردیم روی او را بشکستی و خون روان ساختی و میگویی تو را میکشم؟»
عبیدالله بفرمود تا مشت بر سینهی او کوفتند و با لگد و طپانچه آرام از او ببریدند. آنگاه رها کردند تا بنشست.
امّا محمّدِ اشعث گفت «رای امیر را بپسندیم، چه به سودِ ما باشد چه به زیانِما.»
#قسمت شصت و پنجم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و عمرو ابن حجّاج را خبر رسید که هانی را کشتند.
پس با مذحج بیامد و گرداگردِ قصر را بگرفتند و بانگ زد «من عمرو ابن حجّاجم و اینها سوارانِ مذحج و بزرگانِ آنها! از طاعت بیرون نرفته و از جماعت جدا نشدهایم.»
شریحِ قاضی آنجا بود. عبیدالله گفت «برو و صاحبِ اینها را یعنی هانی را ببین و نزدِ آنها رو و بگوی زنده است.»
چون شریح بر هانی درآمد، هانی با او گفت «ای مسلمانان! مگر عشیرهی من هلاک شدند؟ دینداران کجایند؟ یاریکنندگان چه شدند؟ آیا دشمن و دشمنزادهی ایشان مرا اینطور تخویف کند؟» آنگاه ضجهای بشنید و گفت «ای شریح، گمان دارم اینها آوازِ مذحج است و مسلمانان و پیروانِ مناند. اگر ده تن از ایشان اینجا آیند، مرا برهانند.»
شریح گفت «تو را زنده میبینم؟»
هانی گفت «آیا با این حالت که میبینی، من زندهام؟ قومِ مرا آگاه کن که اگر باز گردند، مرا خواهند کشت.»
شرَیح نزدِ عبیدالله آمد و گفت «او را زنده دیدم، اما بر او نشانِ ستم و شکنجهی تو پدیدار بود.»
عبیدالله گفت «آیا چیزِ زشت و منکَری است که والی رعیتِ خود را عقوبت کند؟ بیرون رو نزدِ این قوم، و آنها را آگاه کن.»
پس بیرون آمد و عبیدالله مهران را فرمود تا همراهِ شریح بیرون رفت.
شریح گفت «این بانگ و فریاد چیست؟ صاحبِ شما را دیدم : زنده بود و امیر وی را عتابی کرده و آزرده است، چنانکه جانِ او در خطر نیفتاده. بازگردید و جانِ خویش و صاحبِ خود را در معرضِ هلاک نیاورید.»
عمرو به یاران گفت «اکنون که کشته نشده است، الحمدلله.»
بازگشتند.
#قسمت شصت و ششم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبدالله ابن حازم گفت :
من رسولِ ابن عقیل بودم در قصر، تا بنگرم بر هانی چه میگذرد. چون او را زدند و حبس کردند، بر اسبِ خویش نشستم و زودتر از همهی اهلِ خانه خبر به مسلم ابن عقیل دادم. و زنانی دیدم از قبیلهی مُراد، گردِ هم فریاد میزدند «یا عَبرَتاه! یا ثَکَلاه! ای که چشمها برایت اشک ریزند! ای که مادرت بگرید برایت!»
بر مسلم درآمدم و خبر بگفتم. مرا فرمود تا بروم و در میانِ یارانِ او بانگ برآورم و آنها خانهها را در گرداگردِ او پر کرده بودند.
من فریاد زدم «یا منصورُ اَمِت!» (و این شعارِ ایشان بود.)
پس اهلِ کوفه یکدیگر را خبر کردند و نزدِ مسلم فراهم شدند.
مسلم برای عبدالله ابن عزیزِ کندی رایت بست و او را بر جماعتِ کنده امیر ساخت و گفت «پیشِ روی من رو!» و برای مسلم ابن عوسجهی اسدی بر جماعتِ بنیاسد و مذحج، و برای عباس ابن جعدهی جدلی بر ربعِ مدینه.
و به جانبِ قصر روی آورد.
#قسمت شصت و هفتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابن زیاد را این خبر برسید. در قصر تحصّن جست و در ببست.
مسلم گردِ قصر بگرفت و مسجد و بازار از مردم پر شد و پیوسته تا شب جمع گردیدند و کار بر عبیدالله تنگ شد که با او بیش از سی تن شُرطی و بیست تن از اشراف و خانواده و موالی او، کس نبود. و اشرافِ مردم از آن درِ قصر که به طرفِ دارالرّومیین بود، نزدِ ابن زیاد میآمدند و به او میپیوستند.
و مردم ابن زیاد و پدرش را دشنام میدادند.
پس ابن زیاد کثیر ابن شهابِ حارثی را بخواند و امر کرد با هر کس فرمانبُردارِ اوست از قبیلهی مذحج، بروند و مردم را از یاری مسلم ابن عقیل باز دارند و آنان را تخویف کنند. و هم محمّدِ اشعث را گفت با هر کس از کنده و حضرموت که مطیعِ اوست، رایتی نصب کند که هر کس زیرِ آن رایت آمد، در امان باشد. و قعقاع ابن شورِ ذهلی و شبث ابن ربعی و حجّار ابن ابجرِ عجلی و شمر ابن ذیالجوشن را با رایتی بفرستاد. و اعیان را نزدِ خود نگاه داشت تا بدانها استیناس جوید که با او اندک کس مانده بود.
و آن گروه رفتند و مردم را از یاری مسلم بازمیداشتند.
و عبیدالله اشرافی را که با او بودند، امر کرد تا از بالای قصر بر مردم مشرف شوند و اهلِ طاعت را به آرزوها فریب دهند و اهلِ معصیت را تخویف کنند.
و آنها چنین کردند. و مردم چون گفتارِ رؤسا را شنیدند، بپراکندند چنانکه زن نزدیکِ پسر و برادرِ خود میآمد و میگفت «بازگرد! مردمِ دیگر که هستند. کفایت میکنند.»
#قسمت شصت و هشتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
خروجِ مسلم در کوفه روزِ سهشنبه، هشت روز گذشته از ذیالحجّهی سالِ شصتم، است و همان روزی است که حسین از مکّه سوی کوفه روانه شد و بعضی گویند روزِ چهارشنبه، عرفه، بوده است.
و حسین در مکّه، بقیهی ماهِ شعبان و رمضان و شوّال و ذیالقعده و هشت روز از ذیالحجه بماند. و آن مدت که در مکّه بود، گروهی از مردمِ حجاز و بصره به وی پیوستند و با اهلبیت و مَوالی او شدند.
#قسمت شصت و نهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابن عباس گفت:
حسین را در خواب دیدم: بر درِ خانهی کعبه، پیش از آنکه متوجّه به عراق گردد، دستِ جبرئیل در دستِ او بود و جبرئیل فریاد میزد «بیایید و با خدای تعالی بیعت کنید.»
#قسمت هفتادم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون حسین آهنگِ رفتن به عراق کرد، ابن عباس نزدِ او آمد و گفت «ای پسرعمّ، مرا خبر رسیده است که به عراق خواهی رفت با آنکه آنان خیانتکارند. تو را تنها برای جنگ دعوت کردهاند و بس. شتاب مفرمای! و اگر خواهی حتمآ با این جبّار (یعنی یزید) کارزار کنی و ماندن در مکّه را ناخوش داری، سوی یمن شو که آن کشوری است درکنارافتاده و در آن قلعهها و درّههاست و تو را بدانجا یاران و اَعوان است. در آنجا بمان و دُعاتِ خویش را در بلاد پراکنده ساز و به اهلِ کوفه و یارانِ خود در عراق بنویس امیرِ خود را از خود برانند. اگر توانستند و امیرِ خود را راندند و دور کردند چنانکه کسی در آنجا نبود تا به تو درآویزد نزدِ آنها رو. و من از خیانتِ آنها ایمن نیستم. و اگر این کار نکردند، در جای خود باش تا خدای چه پیش آورد.»
حسین گفت «من میدانم تو خیرخواه و مهربانی با من، ولیکن مسلم ابن عقیل سوی من نامه نوشته است که اهلِ شهر بر بیعت و یاری کردنِ من اجتماع کردهاند. عازمِ رفتن شدهام.»
ابن عباس گفت «اِنَّهُم مَن جَرَّبتَ وَ جَرَّبت (یعنی اعتماد بر قولِ آنها نیست ). همانها هستند که پیش از این با پدر و برادرِ تو بودند و فردا کشندگانِ تواند با امیرِ خود. اگر تو خارج شوی و این خبر به ابن زیاد برسد، آنها را به جنگِ تو خواهد فرستاد و همانها که نامه برای تو نوشتند، از دشمنِ تو بر تو سختتر باشند. و اگر قولِ مرا نپذیری و خواهی حتمآ سوی کوفه روی، پس زنان و فرزندان را با خود مبر! سوگند به خدا، میترسم کشته شوی چنان که عثمان کشته شد و زنان و فرزندان به او نگاه میکردند.»
حسین گفت «به خدا سوگند، اگر من در چنان مکان کشته شوم، دوستتر دارم از اینکه حرمتِ مکّه به من شکسته شود.»
پس ابن عباس از او ناامید شد. میانِ دو چشمِ او را ببوسید و گفت «اَستَودِعُکَ اللهَ مِن قَتیل: من تو را به خدا میسپارم تو که کشته میشوی.» و از نزدِ او بیرون رفت.
بر ابن زبیر گذشت، گفت «چشمِ تو روشن ای ابن زبیر! اینک حسین سوی عراق رود و حجاز را با تو گذارد.»
#قسمت هفتاد و یکم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابن زبیر گفت «یا اباعبدالله، نیک کردی که از خدای تعالی بترسیدی و با این قوم جهاد کردن خواستی برای ستمِ ایشان و اینکه بندگانِ نیکِ خدا را خوار کردند.»
حسین گفت «قصد کردم به کوفه روم.»
ابن زبیر گفت «خدا تو را توفیق دهد. اگر من در آنجا یارانی داشتم مانندِ تو، از آن عدول نمیکردم.» آنگاه ترسید حسین او را متهم دارد، گفت «اگر در حجاز بمانی و ما را با مردمِ حجاز دعوت کنی به یاری خود، تو را اجابت کنیم و سوی تو بشتابیم. و تو به این امر سزاوارتری از یزید و پدرِ یزید.»
و ابن زبیر از او مشایعت کرد و گفت «یا اباعبدالله، حج فرارسید
و تو آن را رها میکنی و سوی عراق میروی؟»
گفت «ای پسرِ زبیر، اگر در کنارِ فرات به خاک سپرده شوم، دوستتر دارم که در پیرامونِ کعبه.»
#قسمت هفتاد و دوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبدالله ابن سلیم و ندری ابن مشمعل که هر دو از بنیاسد بودند گفتند :
از کوفه سوی حج رفتیم تا روزِ تَرویه به مکّه درآمدیم. حسین و عبدالله ابن زبیر را چاشتگاه ایستاده دیدیم میانِ حجرالاسود
و درِ خانهی کعبه. نزدیکِ آنها شدیم: شنیدیم ابن زبیر با حسین میگوید «اگر خواهی، در همین جای اقامت کن. و ما تو را یاری میکنیم و غمِ تو میخوریم و با تو دستِ بیعت میدهیم.»
حسین گفت «پدرِ من حکایت کرد که در مکّه قوچی است که به سببِ او حرمتِ مکّه شکسته میشود. دوست ندارم من آن قوچ باشم.»
ابن زبیر گفت «اگر خواهی، بمان و کار را به من بسپار و من تو را فرمان برم و از رای تو درنمیگذرم.»
گفت «این را هم نمیخواهم.»
آنگاه، سخن پوشیده از ما گفتند و پیوسته با هم نجوا کردند تا شنیدیم بانگِ مردم را هنگامِ ظهر که به مِنی میرفتند.
حسین طوافِ خانهی خدا بگذارد و سعی بین صفا و مروه به جای آورد و موی بچید و از احرامِ عمره بیرون آمد و روی به کوفه آورد.
و ما با مردم به مِنی رفتیم.
#قسمت هفتاد و سوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابوبکر ابن حارث بر حسین درآمد و گفت «ای پسرعمّ، خویشی سبب میشود که من با تو مهربان و غمخوار باشم و نمیدانم در نیکخواهی مرا چگونه دانی.»
حسین گفت «ای ابوبکر، تو کسی نیستی که بتوان تو را متهّم داشت.»
ابوبکر گفت «رعب و مَهابتِ پدرِ تو در دلِ مردم بیشتر بود و بدو امیدوارتر بودند از تو و از او شنواتر بودند و بیشتر پیرامونِ او اجتماع کرده بودند. پس، به جانبِ معاویه رفت و همهی مردم با او بودند مگر اهلِ شام و او قویتر بود از معاویه. با این حال، او را رها کردند و گرانی نمودند. برای حرصِ دنیا و بخل به آن،
دلِ او خون کردند و مخالفت نمودند تا سوی کرامت و رضوانِ الهی خرامید. و پس از وی با برادرت آن کردند که کردند و همهی آنها را حاضر بودی و دیدی. باز میخواهی سوی آنان روی که با پدرت و برادرت آن آزارها و ستمها کردند؟ و به اعانتِ آنها مقاتله کنی با اهلِ شام و عراق، و کسی که از تو ساختهتر و آمادهتر و استعدادش بیشتر و زورمندتر است و مردم از او بیمناکتر و به فیروزی او امیدوارترند؟ و اگر به آنها خبر رسد تو بدانجا روانه شدهای، مردم را به مالِ دنیا برانگیزند و همهی آنها بندهی دنیایند. پس همان کس که وعدهی یاری داده است، با تو به ستیزه و جنگ برخیزد و همان کس که تو را بیشتر دوست دارد، تو را بییاور گذارد و یاری آنها کند. پس، خدای را یاد کن و خویشتن را بپای.»
حسین گفت «خدا تو را جزای خیر دهد ای پسرعمّ، که رای خویش را درست گفتی مخلصانه. و هر چه خدا مقدّر فرموده است، همان شود.»
ابوبکر گفت «اجرِ مصیبتِ تو را از خدای چشم داریم.»
#قسمت هفتاد و چهارم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
حسین بایستاد و خطبه خواند :
«سپاس خداوند راست. آنچه او خواهد، همان شود. هیچ کس را قوّت بر کاری نیست، مگر به اعانتِ او. و درودِ خداوند بر رسولِ او باد.
«مرگ بر فرزندانِ آدم چنان بسته است که گردنبند بر گردنِ دخترِ جوان. و چه سخت آرزومندم به صحبتِ اسلافِ خود چنانکه یعقوب مشتاقِ یوسف بود.
«و برای من برگزیده و پسندیده گشت زمینی که پیکرِ من در آن افکنده شود. باید بدان زمین برسم. و گویی من بینم بندبندِ مرا گرگانِ بیابانها از یکدیگر جدا میکنند میانِ نواویس و کربلا و شکمهای تهی و انبانهای گرسنهی خود را بدان انباشته و پر میسازند.
«گریزی نیست از آن روزی که به قلمِ قضا نوشته شده است. هر چه خدای پسندد، پسندِ ما خاندانِ رسالت همان است. شکیبایی نماییم بر بلای او، که او مزدِ صابران را تمام عطا کند. قرابتِ رسول که به منزلتِ پودِ جامه با آن حضرت به هم پیوستهاند از وی جدا نمانند، بلکه در بهشت برای او فراهم گردند و چشمِ پیغمبر بدانها روشن شود و خدای وعدهی خود را راست گرداند.
«هر کس خواهد جانِ خویش را در راهِ ما دربازد و خود را برای لقای پروردگارِ خود آماده بیند، با ما بیرون آید که من بامدادان روانه شوم، ان شاء الله تعالی.»
حسین همراهانِ خود را بخواند و هر یک را ده دینار داد، با شتری که بار و توشهی آنها را بردارد.
و با او هشتادودو تن بود از شیعیان و دوستان و بستگان و اهلبیت.
#قسمت هفتاد و پنجم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
در آن شب که حسین میخواست صبحِ آن از مکّه خارج شود، محمّد ابن حنفیه نزدِ او آمد و گفت «ای برادر، اهلِ کوفه همانها هستند که میشناسی. با پدر و برادرت غَدر کردند و میترسم حالِ تو مانندِ حالِ آنها شود. اگر رای تو باشد، اقامت کن که در حرم از همه کس عزیزتر و قویتر باشی.»
گفت «ای برادر، میترسم یزید ابن معاویه مرا ناگهان در حرم بکشد و به سببِ من حرمتِ این خانه شکسته شود.»
محمّد ابن حنفیه گفت «اگر از این بیم داری، سوی یمن شو یا ناحیتی از بیابان که در آنجا قویترینِ مردم هستی و کسی بر تو دست نتواند یافت.»
گفت «در اینکه گفتی، تأملّی کنم.»
#قسمت هفتاد و ششم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون سحر شد، حسین به راه افتاد و خبر به محمّد رسید: وضو میساخت و طشتی پیشِ او نهاده بود. گریست چنانکه طشت را از اشک پر کرد.
نزدِ او آمد و زمامِ ناقهی او بگرفت و گفت «ای برادر! با من وعده دادی در آنچه از تو درخواست کردم، تأمل فرمایی. چه باعث شد که به این شتاب خارج شوی؟»
گفت «پس از آنکه تو جدا گشتی، رسولِ خدا به خوابِ من آمد و گفت «ای حسین، بیرون رو! که خدا خواست تو را کشته بیند.»
ابن حنفیه گفت «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون. پس مقصود از بردنِ این زنان چیست؟ و چون است که تو با این حال آنها را با خود میبری؟»
گفت که «پیغمبر به من فرمود "خداوند میخواهد آنها را اسیر بیند."»
با او وداع کرد و بگذشت.
#قسمت هفتاد و هفتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون روز شد، عمرو ابن سعید ابن عاص با لشکری انبوه به مکّه آمد. و یزید او را فرموده بود که با حسین دست به مبارزه و کارزار بَرَد و اگر بر وی دست یابد، با او مقاتله کند.
#قسمت هفتاد و هشتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
فرزدقِ شاعر گفت :
در سنهی شصتم، با مادرم به حج رفتیم. داخلِ حرم شدم و شترِ مادرم را میراندم. کاروانی را دیدم باسلاحِتمامساخته، از مکّه بیرون آمده است.
پرسیدم «این قطار از آنِ کیست؟»
گفتند «از آنِ حسین ابن علی.»
نزدیکِ او رفتم و سلام کردم و گفتم «خداوند مسئولِ تو را عطا فرماید و به امید و آرزوهایت برساند هر چه خواهی و دوست داری. ای پسرِ پیغمبر، پدر و مادرم فدای تو، از چه با این شتاب روی از حج بتافتی؟»
گفت «اگر شتاب نکنم در رفتن، مرا دستگیر کنند.» آنگاه پرسید «تو کیستی؟»
گفتم «مردی از عرب و تو را به خدا که بیش از این مپرس.»
گفت «از آن مردم که بازگذاشته، چه خبر داری؟»
گفتم «از مردِ آگاهی سؤال کردی. دلِ مردم با توست و شمشیرهای آنان بر تو و قضا از آسمان فرود آید و هر چه خدا خواهد، همان شود.»
و گفت «راست گفتی. کارها همه با خداست و هر روز او در کاری است. اگر قضای او بر وِفقِ مراد باشد، او را شکرگزاریم و در ادای شکر هم توفیق از او خواهیم. و اگر قضا میانِ ما و آرزو حائل شود، کاری منکَر نکردهایم. و هر که نیتِ او حق است و سریرتِ او تقوا، اگر به مقصود نرسد، ملامتش نکنند.»
گفتم «آری، چنین است. خداوند امیدِ تو را سهل گرداند و از هر چه میترسی، تو را نگاه دارد.»
پس، از مسائلی پرسیدم از نذور و مناسک. جواب داد.
و راحله برانگیخت و گفت «السلامُ علیک.» و از یکدیگر
جدا شدیم.
#قسمت هفتاد و نهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون خبرِ خروجِ حسین از مکّه به عمرو ابن سعید، والی آنجا، رسید گفت «به هر وسیلتی که ممکن باشد، متوسّل شوید و او را بازگردانید!»
مردم در طلبِ او رفتند و به او نرسیدند.
بازگشتند.
عمرو ابن سعید برادرِ خود، یحیی، را با چند کس بفرستاد و پیغام داد که بازگردد.
حسین اعتنا نکرده، بگذشت.
کسانِ یحیی با اَتباعِ حسین به ستیز افتادند و در هم آویختند و تازیانه بر هم نواختند و حسین سخت امتناع کرد.
#قسمت هشتادم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
و در مکّه هیچ کس نماند، مگر از رفتنِ حسین اندوهگین بود.
#قسمت هشتاد و یکم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
مسلم در مسجد با سی نفر بماند.
چون چنین دید، بیرون آمد و روی به ابوابِ کِنده آورد.
به ابوابِ کنده رسید و با او ده تن بود.
از آن باب بیرون آمد: کسی نماند. به این سوی و آن سوی نظر انداخت: کسی ندید که وی را راهنمایی کند و خانهاش را نشان دهد و اگر به دشمنی دچار گردد، وی را در دفعِ او اعانت کند.
#قسمت هشتاد و دوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
مسلم سرگردان در کوچههای کوفه میرفت.
نمیدانست کجا میرود.
#قسمت هشتاد و سوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
مسلم از خانههای بنیجبله از کنده بیرون شد و باز رفت تا به درِ سرای زنی که او را طوعه میگفتند رسید.
(و این زن امِّوَلَدی بود اشعث ابن قیس را، و او را آزاد کرده بود و اسیدِ حضرمی به نکاحِ خود درآورده و پسری زاده بود نامش بلال. و این پسر از خانه بیرون رفته بود با مردم و زن ایستاده، چشم به راهِ او داشت.)
مسلم بر زن سلام کرد. او جوابِ سلام داد و گفت «یا اَمَةَالله، مرا آب ده.»
زن او را آب داد. مسلم آب نوشید و بنشست. زن به درون رفت و ظرفِ آب ببرد. باز بیرون آمد و گفت «ای بندهی خدا، آب ننوشیدی؟»
گفت «چرا.»
گفت «پس نزدِ اهلِ خود رو.»
مسلم خاموش بماند.
زن سخن اعاده کرد. باز مسلم خاموش بود.
زن بارِ سیم گفت «سبحان الله! ای بندهی خدا برخیز! خدا تو را عافیت دهد. و نزدِ اهلِ خود رو که شایسته نیست تو را بر درِ سرای من نشینی و این کار را بر تو حلال نمیکنم.»
مسلم برخاست و گفت «یا اَمَةَالله، مرا در این شهر خانه و عشیرتی نیست. آیا میتوانی کارِ نیکی کنی و اجری ببری. شاید من تو را بعد از این پاداشی دهم.»
گفت «ای بندهی خدا، چه کنم؟»
گفت «من مسلم ابن عقیلم. این قوم به من دروغ گفتند و مرا فریب دادند و از مأمنِ خود بیرون آوردند.»
زن گفت «تو مسلم ابن عقیلی؟»
گفت «آری.»
گفت «درآی!»
پس مسلم به سرای درآمد، در خانه یعنی اطاقی غیرِ اطاقِ آن زن. و زن فرشی برای او گسترد و خوراکِ شام بر او عرضه کرد.
مسلم طعام نخواست.
#قسمت هشتاد و چهارم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
پسرِ زن زود بیامد. مادر را دید بسیار در آن خانه رفتوآمد میکند. او را گفت «در این اطاق چه کار داری؟»
و هر چه پرسید، زن او را خبر نداد.
پسر الحاح کرد. زن خبر بگفت و گفت «این راز پوشیده دار!» و او را سوگندها داد.
پسر خاموش شد.
#قسمت هشتاد و پنجم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابن زیاد چون بانگ و فریاد نشنید، یارانِ خود را گفت «بنگرید تا کسی مانده است.»
نگریستند: کسی را ندیدند.
ابن زیاد به مسجد آمد، پیش از نمازِ عشا. و یارانِ خویش را بر گردِ منبر بنشانید و فرمود تا ندا در دادند: «بیزارم از آن عَسَس و کدخدا و رئیس و لشکری که نمازِ عشا در بیرونِ مسجد بگزارد.»
مسجد پر شد و ابن زیاد با آنها نمازِ عشا بگزارد. آنگاه برخاست و سپاسِ خدای کرد و گفت «امّا بعد، مسلم ابن عقیلِ [...]مخالفت کرد و جدایی افکند. از پناهِ ما بیرون رفته است و بیزاریم از کسی که مسلم را در خانهی او بیابیم. و هر کس او را برای ما بیاورد، به مقدارِ دیهی مسلم یعنی هزار دینار به او جایزه دهیم.»
باز مردم را امر کرد به فرمانبُرداری و حصین ابن نمیر را گفت سرِ کوچهها را بگیرد و خانهها را جستجو کند. (و این حصین رئیسِ عسس بود و از طایفهی بنیتمیم.)
#قسمت هشتاد و ششم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
بلال، فرزندِ آن پیرِ زال که مسلم را منزل داده بود، بامداد برخاست و نزدِ عبدالرحمان ابن محمّدِ اشعث رفت و خبرِ مسلم با او بگفت که نزدِ مادرش پنهان شده است.
و عبدالرحمان نزدِ پدر رفت و او با عبیدالله نشسته بود. آهسته با پدر سخنی گفت. ابن زیاد پرسید «چه میگوید؟»
محمّد گفت «مرا آگاه کرد که مسلم ابن عقیل در یکی از خانههای ماست.»
ابن زیاد عصا بر پهلوی او بزد و گفت «هماکنون برخیز و او را بیاور!»
#قسمت هشتاد و هفتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون فجر طالع شد، طوعه برای مسلم آب آورد تا وضو سازد. گفت «ای مولای من، دیشب نخفتی؟»
گفت «اندکی خفتم. در خواب عمِّ خود، امیرالمؤمنین، را دیدم : میگفت "اَلوَحا اَلوَحا! اَلعَجَل اَلعَجَل! زود زود! بشتاب بشتاب!" و گمان دارم امروز روزِ آخرِ من باشد.»
#قسمت هشتاد و هشتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابن زیاد شصت یا هفتاد مرد با پسرِ اشعث بفرستاد همه از قبیلهی قیس و رئیسِ آنان عبیدالله ابن عباسِ سلمی و سوی آن خانه آمدند که مسلم ابن عقیل بدانجا بود.
گردِ آن خانه بگرفتند.
#قسمت هشتاد و نهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون مسلم آوازِ سمِ اسبان و صدای مردان بشنید، آن دعا که میخواند، به شتاب تمام کرد. زره بپوشید و طوعه را گفت «نیکی و احسانِ خود را به جای آوردی و بهرهی خویش از شفاعتِ رسولِ خدا، سیدِ انس و جان، دریافتی.»
مسلم ترسید خانه را بسوزانند: پس دستبهشمشیر بیرون آمد و آنها به خانه درآمدند. بر آنها حمله کرد.
مسلم بر درِ خانه بود، در کوچهی تنگی، که نمیتوانستند از اطراف او را فراگیرند: چهلودو تن از آنها را بکشت.
چون اینچنین دیدند، بر بامها برآمدند و سنگ باریدن گرفتند و آتش در دستههای نی زدند و از بامها بر او انداختند.
مسلم چون چنین دید، گفت «این همه شور برای کشتنِ پسرِ عقیل است؟ ای نفس! سوی مرگ که چارهای از آن نیست بیرون رو!»
پس با شمشیرِ آخته به کوچه آمد: مانندِ شیر بود و نیروی بازوی او چنان که مرد را به دستِ خود میگرفت و به بامِ خانه میانداخت.
#قسمت نودم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون مسلم از ایشان گروهِ بسیار به قتل رسانید و خبر به عبیدالله رسید، کسی نزدِ محمّد فرستاد که: «ما تو را سوی یک تن فرستادیم تا او را بیاوری، چنین در یارانِ تو رخنهی بزرگ پدید آورد! پس اگر تو را سوی غیرِ او فرستیم، چه خواهد شد؟»
ابن اشعث پاسخ داد که: «ای امیر، پنداری مرا سوی بقّالی از بقّالانِ کوفه یا یکی از جَرامِقهی حیره فرستادهای؟ ندانی که مرا سوی شیری سهمگین و شمشیری بُرنده در دستِ دلاوری بزرگ فرستادهای، از خاندانِ بهترینِ مردم؟»
عبیدالله پیغام داد که «او را امان ده که جز بدینگونه بر وی دست نیابی.»
#قسمت نود و یکم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
محمّدِ اشعث بانگ زد «ای مسلم! تو را امان است!»
مسلم گفت «به امانِ خیانتکارانِ فاسق چه اعتبار؟» و روی بدانها آورده کارزار میکرد و رجزِ حمران ابن مالکِ خثعمی را در روزِ قرن میخواند.
فریاد زدند «کسی با تو دروغ نگوید و تو را فریب ندهد.» اما التفات به آنها نکرد تا جماعتِ بسیار بر او حمله کردند. با تیر و سنگ چندان بر پیکرِ او زدند که مانده و کوفته شد و بر دیواری تکیه داد و گفت «چون است که بر من سنگ میافکنید، مانندِ کفّار؟ با اینکه من از اهلبیتِ پیغمبرانِ ابرارم. چرا مراعاتِ حقِّ رسولِ خدا را دربارهی ذریتِ او نمیکنید؟»
ابن اشعث گفت «خویشتن را به کشتن مده! تو در زینهارِ منی.»
مسلم گفت «آیا با اینکه توانایی دارم، اسیر گردم؟ لا والله! چنین نخواهد شد.» و بر ابن اشعث حمله کرد.
او بگریخت.
مسلم گفت «بارخدایا، تشنگی مرا میکشد.»
از هر سوی بر وی حمله کردند و میانِ او و بکیر ابن حمرانِ احمری دو ضربت ردّوبدل شد: بکیر دهانِ مسلم را به شمشیر زد و لبِ بالای او را ببرید و به لبِ زیرین رسید، و مسلم ضربتی منکَر بر سرِ او بزد و ضربتی دیگر بر شانه که آن را بشکافت و نزدیک بود به اندرونِ شکمِ او رسد.
کسی از پشت، نیزهای بر مسلم فرو برد.
#قسمت نود و دوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
مسلم خستهی زخمها شد و از قتال فروماند. به کناری جست و پشت به خانهی همسایه داد.
محمّدِ اشعث نزدیکِ او شد و گفت «تو را امان است.»
مسلم گفت «آیا من ایمنم؟»
همهی آن مردم گفتند «آری »، مگر عبیدالله ابن عباسِ سلمی.
ابن عقیل گفت «سوگند به خدا که اگر امانِ شما نبود، دست در دستِ شما نمینهادم.»
و استری آوردند او را بر آن نشانیدند و مردم اطرافِ او را گرفته، شمشیر از گردنش برداشتند. (گویا آن هنگام، از زندگانی خود نومید شد و اشک از چشمِ او روان گشت و دانست آن مردم وی را میکشند.) گفت «این آغازِ خیانت و پیمانشکنی است.»
ابن اشعث گفت «امیدوارم بر تو باکی نباشد.»
مسلم گفت «همان امید است و بس، امانِ شما چه باشد؟ اِنّا لِلّه و اِنّا الیهِ راجعون.» و بگریست.
عبیدالله ابن عباسِ سلمی گفت «هر کس خواهانِ آن چیزی باشد که تو بودی، وقتی بدو آن رسد که به تو رسید، نباید گریه کند.»
مسلم گفت «به خدا سوگند که من برای خود گریه نمیکنم و
از کشتنِ خود جَزَع ندارم. اگرچه هرگز مرگِ خود را هم دوست نداشتهام، برای خویشان و خاندانِ خود که روی به این جانب دارند و برای حسین و آلِ او، گریه میکنم.»
آنگاه با محمّدِ اشعث گفت «ای بندهی خدا، من چنان بینم که تو از انجامِ آن وعدهی امان که به من دادهای فرومانی. میتوانی کارِ نیکی انجام دهی و از نزدِ خود مردی را بفرستی تا از زبانِ من
به حسین پیغام برد؟ گمان دارم امروز و فردا خارج میشود و با اهلبیت بدین سوی آید. به او بگوید که ابن عقیل مرا فرستاده است و او در دستِ این مردم اسیر شده است و گمان دارد که تا شامِ امروز کشته میشود میگوید "با اهلبیتِ خود بازگرد! پدر و مادرم فدای تو، اهلِ کوفه تو را نفریبند! اینها اصحابِ پدرِ تو هستند که آرزو داشت از آنها جدا شود به مردن یا کشته شدن. و اهلِ کوفه با تو دروغ گفتند وَ لَیسَ لِمَکذُوبٍ رَأی."»
ابن اشعث گفت «سوگند به خدای، که این کار بکنم.»
#قسمت نود و سوم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
محمّدِ اشعث او را به قصرِ عبیدالله برد و محمّد، تنها، نزدِ عبیدالله رفت و خبر بگفت و اینکه او را امان داده است.
عبیدالله گفت «تو را با امان چه کار؟ تو را نفرستادیم او را امان دهی، فرستادیم او را بیاوری!»
محمّد خاموش شد.
#قسمت نود و چهارم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
مسلم بر درِ قصر بنشست. کوزهای دید از آب، سرد. گفت «از این آب به من دهید.»
مسلم ابن عمروِ باهلی گفت «این آب را به این سردی میبینی؟ والله از آن یک قطره نچشی تا در دوزخ از حَمیم بنوشی.»
ابن عقیل گفت «تو کیستی؟»
مسلمِ باهلی گفت «من آن کس هستم که حق را شناختم و تو آن را بگذاشتی، و خیرخواهِ امامِ خود بودم و تو بدخواهی نمودی، و فرمانبردار بودم و تو عصیان کردی. من مسلم ابن عمروِ باهلیام.»
ابن عقیل گفت «مادرت به سوگِ تو نشیند! چه درشت و بدخوی و سنگیندلی! ای پسرِ باهله، تو به حمیم و خُلود در دوزخ سزاوارتری از من.»
عمرو ابن حریث غلامِ خود را فرستاد تا کوزهای آب آورد
بر آن دستمالی بود و قدحی و آب در قدح ریخت و گفت «بنوش!»
مسلم قدح بگرفت تا آب بنوشد: قدح از خون پر شد و نتوانست بنوشد.
و سهبار همچنین قدح را پرآب کردند. بارِ سوم دندانِ ثنایای او در قدح افتاد، گفت «اگر این از روزی مقسوم بود، نوشیده بودم.»
#قسمت نود و پنجم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
مسلم را نزدِ عبیدالله بردند. بر او، به اِمارت، سلام نکرد.
پاسبان گفت «به امیر سلام نمیکنی؟»
گفت «اگر مرا خواهد کشت چرا سلام کنم؟ و اگر نخواهد کشت فراوان سلام بر او خواهم کرد.»
ابن زیاد گفت «به جانِ خودم تو کشته شوی!»
مسلم گفت «چنین است؟»
گفت «آری.»
گفت «بگذار تا وصیت کنم به یکی از خویشانِ خود.»
گفت «وصیت کن.»
پس مسلم رو به عمرِ سعد آورده، گفت «میانِ من و تو خویشی است و حاجتی به تو دارم که در پنهانی بگویم.»
عمرِ سعد نپذیرفت.
ابن زیاد گفت «از حاجتِ پسرعمّت امتناع مکن.»
ابن سعد برخاست و با مسلم به جایی نشست که عبیدالله آنها را میدید.
مسلم گفت «در کوفه قرضی دارم: هفتصد درهم که آن را در نفقهی خود صرف کردم. آن دِین را ادا کن از آن مالی که در مدینه دارم. و جُثّهی مرا از ابن زیاد بخواه تا به تو بخشد و آن را به خاک سپاری. و کسی سوی حسین فرست که او را باز گرداند.»
#قسمت نود و ششم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عمر به ابن زیاد گفت مسلم چنین و چنان وصیت کرد.
ابن زیاد گفت «امین هرگز خیانت نمیکند و لیکن، گاه باشد دغلی را امین پندارند. (طعن بر عمرِ سعد زد که مسلم او را امین پنداشت و او خیانتکار بود) مالِ تو از آنِ توست، هر چه خواهی کن. و امّا حسین اگر آهنگِ ما نکند، قصدِ او نکنیم و اگر آهنگِ ما کند، دست از او برنداریم. و اما جُثّهی او! شفاعتِ تو را دربارهی او هرگز نمیپذیریم. جثهی او را چون کشتیم، باک نداریم با آن هر چه کنند.»
و بعضی گویند عمر با ابن زیاد گفت «میدانی با من چه گفت؟»
عبیدالله گفت «سرِّ ابن عمِ خویش را مستور دار.»
عمر گفت «کار بزرگتر از این است.»
گفت «چیست؟»
گفت «با من گفت "حسین میآید، با نود تن زن و مرد. تو او را بازگردان و برای او بنویس و خبر ده مرا چه مصیبتی رسید."»
ابن زیاد گفت «اکنون که تو دلیلِ او شدی، کسی با وی مقاتلت نکند غیرِ تو.»
#قسمت نود و هفتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبیدالله با مسلم گفت «ای پسرِ عقیل، مردم بر یک کلمه اجتماع داشتند. تو آمدی و جدایی افکندی و خلاف انداختی.»
مسلم گفت «نه چنین است. اهلِ این شهر گویند پدرِ تو نیکانِ آنها را بکشت و خونِ آنها بریخت و میانِ آنها کارِ کَسرا و قیصر کرد. ما آمدیم تا آنها را به عدل فرماییم و به حکمِ کتاب و سنّت دعوت کنیم.»
عبیدالله گفت «ای فاسق! تو را به این کارها چه؟ مگر میانِ این مردم به کتاب و سنّت عمل نمیشد وقتی تو در مدینه خَمر میخوردی؟»
مسلم گفت «من خمر میخوردم؟ سوگند به خدای، که او خود داند تو دروغ میگویی و من چنانکه تو گویی نیستم. آن کس را خمر خوردن برازنده است که خونِ مسلمانان میخورد و مردمی را که کشتنشان را خدای عزّوجلّ حرام کرده است، میکشد به کینه و دشمنی. و از آن کارِ زشت خرّم و شادان است، گویا هیچ کارِ زشت نکرده است.»
ابن زیاد گفت «خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم! چنان کشتنی که در اسلام کسی را آنچنان نکشته باشند.»
مسلم گفت «مناسب با تو همین است که در اسلام بدعتی گذاری که پیش از این در آن نبوده است و مُثله کردن و ناپاکی و پستفطرتی را به خود اختصاص دهی چنانکه هیچ یک از مردم را این صفات سزاوار نباشد مانندِ تو.»
ابن زیاد او را دشنام داد و هم حسین و علی و عقیل را. و او را گفت بالای قصر بردند. و بکیر ابن حمرانِ احمری را گفت «تو باید مسلم را بکشی تا قصاصِ آن ضربت کرده باشی.»
مسلم با پسرِ اشعث گفت «والله اگر زینهارِ تو نبود، من تسلیم نمیشدم. به شمشیر به یاری من برخیز تو! که امانت شکسته نشود.»
و مسلم دیگر سخن نگفت.
#قسمت نود و هشتم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
چون بکیر فرود آمد ابن زیاد پرسید «مسلم را چون بالا میبردند چه میگفت؟»
جواب داد «تسبیح میگفت و استغفار میکرد. و چون خواستم او را بکشم، گفتم "نزدیک شو! سپاس خدا را که تو را زیرِ دستِ من ذلیل کرد تا قصاص کنم." پس ضربتی فرود آوردم: کارگر نشد. گفت "ای بنده! این خراشی که کردی قصاصِ آن ضربت
من نشد."»
ابن زیاد گفت «هنگامِ مرگ هم تفاخر؟»
بکیر گفت «ضربتِ دوم زدم و او را کشتم.»
مسلم را بر آن موضع که مشرف بر بازارِ کفشگران است، گردن زدند و سرش بیفتاد. پیکرش را هم به زیر انداختند که مردم ببینند.
قتلِ او روزِ نهم بود که عرفه است.
#قسمت نود و نهم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
عبیدالله فرمود تا هانی را به بازار بردند و به زاری بکشتند و بعضی گویند فرمود به کناسه بردند، یعنی جایی که خاکروبهی شهر را در آنجا ریزند.
فریاد میزد «ای آلِ مُراد!»
(و او شیخ و سرورِ آن قبیله بود. چون سوار میشد، با او چهارهزار سوارِ زرهپوشیده و هشتهزار پیاده بود. و اگر همسوگندانِ وی از کنده و غیرِ آن به آنها میپیوستند، سیهزار سوارِ زرهپوش بودند. با این همه، یکتن از آنها را نیافت: همه سستی نمودند و به یاری او نیامدند.)
محمّد ابن اشعث برخاست و با عبیدالله دربارهی هانی سخن گفت که: «تو منزلتِ وی را در این شهر میشناسی و به خاندان و قبیلهی او معرفت داری و قومِ او دانند که من و دو تن از یارانم او را نزدِ تو آوردیم. پس تو را به خدا سوگند میدهم او را به من بخشی که من دشمنی اهلِ این شهر را ناخوش دارم.»
عبیدالله وعده داد که ببخشد، اما پشیمان شد و فورآ فرمود «هانی را به بازار برید و گردنش بزنید!»
او را بازوبسته به بازارِ گوسفندفروشان بردند و او میگفت : «کجاست قبیلهی مذحج؟ امروز مرا فریادرسی نیست از مذحج. مذحج کجاست که به فریادم برسد؟»
چون دید هیچ کس به یاری برنخاست، دستِ خویش بکشید و از ریسمان خلاص کرد و گفت «عصا یا کارد یا سنگ یا استخوانی نیست که مردی از خود دفاع کند؟»
پاسبانان برجستند و بازوهای او را محکم بستند و گفتند «گردن بکش!»
گفت «در اینباره سَخی نیستم و شما را در قتلِ خویش اعانت نمیکنم.»
پس یکی از بستگانِ عبیدالله، تُرکی رشیدنام، با شمشیر بزد و کاری نساخت.
هانی گفت «الی اللهِ المَعاد. اللّهُمَّ اِلی رَحمَتِکَ وَ رِضوانِک.» یعنی: بازگشت سوی خداست. بارخدایا! به سوی بخشایش و خشنودی تو.
آنگاه، ضربتی دیگر زد و هانی را بکشت.
#قسمت صدم کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین بن علی علیه السلام)
ابن زیاد امر کرد بدنِ مسلم را بیاویختند و سرِ او را به دمشق فرستاد. (و این اوّلبدنی بود از بنیهاشم که آویخته گشت و اولین سر از ایشان که به دمشق فرستاده شد.)
سرِ مسلم و هانی را به همراهی هانی ابن حیوهی وادعی به دمشق فرستاد و آنها را از دروازهی دمشق بیاویختند.
**********************************************
حدود 150 صفحه از این کتاب را به صورت دنباله دار در سایت قرار دادیم کتاب حدود 600 صفحه است. کتاب آه تا حادثۀ عاشورا و اسارت اهل بیت در شام ادامه دارد. پیشنهاد می کنیم کتاب را تهیه کنید و تا آخر بخوانند و به اطرافیانتان هم بدهید. انشاء الله بتوانیم با این روش کمی با کتاب انس بگیریم و به ناشران خوب کمک کنیم، کتابهای بیشتری چاپ کنند.
ما هم به نوبه خود سعی می کنیم 10 درصد تخفیف دهیم.
برای گرفتن تخفیف کافی است عضو شوید. کتاب را از اینجا به سبد خریدتان اضافه کنید. روی دکمه تکمیل خرید کلیک کند. به صورت خودکار تخفیفتان منظور می شود.
التماس دعا